صفحات

۱۴۰۳ خرداد ۸, سه‌شنبه

دَمی دور از چشم طالب!

چندی پیش زنانِ محله‌مان خبر رساندند که قرار است به یک میله‌ی (پیک‌‌نیک) بهاری برویم و باید آماده باشیم. آمادگی برای این میله خیلی دشوار نبود، نان چاشت تدارک می‌دیدیم، خودمان را آماده می‌کردیم و یک مقدار پول به‌خاطر پرداخت کرایه‌ی موتر هم همراه خود می‌گرفتیم. روز موعود تعداد زنان بیش از آنچه دعوت شده بودند افزایش یافت و تعداد بیشتر را هم دختران نوجوان تشکیل می‌دادند که همه داوطلب بودند و حتی یکی هم پا پس نمی‌کشید. موتری که قرار بود ما را ببرد جای کافی نداشت که همه بنشینیم. این موتر در اصل یک وانت بود. پشت وانت نشستیم و در واقع از سر و کول یکدیگر بالا رفته و طوری نشسته بودیم که همه فضا را تحمل می‌کردیم تا به مقصد برسیم.

در میان زنان افغانستان، زن متحجر و طرفدار طالب و حجاب‌سیاهِ داعشی خیلی کم دیده‌ام. اگر بخواهم حساب کنم به پنج تن هم نمی‌رسد. زنانی که من دیده‌ام و می‌شناسم همه طرفدار زندگی بودند و هستند. همه دوست داشتند میله باشد، جشن باشد، بهار باشد، رقص باشد، خندیدن باشد و به گرد زندگی چرخیدن. روزی که به میله رفتم این مورد را به خوبی درک کردم که زنان افغانستان چقدر عاشق آزادی و رهایی هستند. جایی که رفتیم کنار چند تپه‌ی نه چندان بلند بود که در دامنه‌ی آن تپه‌ها زن‌ها فرش گسترده و میله برپا می‌کردند. وانتِ ما توقف کرد و گفتند که میله‌گاه ما همین‌جا است. آنجا نه شهربازی بود، نه نشانه‌ای از تمدن اما هرچه می‌دیدم نشانه‌ی زندگی و مبارزه بود. زنان در هر سن و سالی با هر وسیله‌ای که توانسته بودند آنجا شتافته بودند. هیچ مردی آنجا مزاحم ما نبود. یک مرد پیر را مِن حیث مَحرم همراه برده بودیم که او و صاحب وانت جایی دور از ما فرش گسترده و منتظر ما نشسته بودند. همه به سمت بالای تپه‌ها دویدیم. حجاب‌های خود را پایین تپه رها کردیم و دختران نوجوان موسیقی‌شان را بلندتر پخش می‌کردند و همه با رقصیدن به سمت بالای تپه‌ها می‌دویدند و حتی بی‌علاقه‌ترین زنان هم سعی می‌کردند که عکسی از آن‌ها گرفته شود و جالب اینکه در آن سه ساعت به هیچ مورد ناراحت‌کننده‌ای فکر نکرده بودم. نه به دانشگاه، نه به مدرسه و نه به اینکه حق کار ندارم. هیچ شعاری هم یادم نمی‌آمد. کامل خودم را در دامن آن تپه رها کردم و به سَیل دخترانِ آن سوی تپه‌ها پرداختم. در کنار تپه‌‌ای که ما روی آن راه می‌رفتیم چند گروه از زنان و دختران نوجوان هم مصروف عکس گرفتن و حس کردن زندگی بودند. آفتاب اردیبهشت گاهی می‌سوزاند و گاهی هم چند دقیقه فرصت می‌داد که از ابرها لذت ببریم و با چشمان راحت و باز عکس بیندازیم. همه بی‌وقفه از خود عکس می‌گرفتند، یکی خوابیده عکس می‌گرفت، دیگری موهای خود را به دست باد داده بود و یکی هم می‌رقصید تا از او ویدیو بگیرند. چه شوری برپا بود.

از محله‌شان که دور شدیم به قدری هیاهو کردیم که زنگ از دلمان کَندیم و به خانه برگشتیم. در این سرزمینِ جنگ و خوف هیچ‌کسی به اندازه‌ی زنان به زندگی وفادار نبوده است، هرچند زیر هزاران مشکل و موانع قامتشان له شده است. اگر از این روزها هر ماه یک بار می‌داشتیم یا هم هر سه ماه یک بار چنین فرصت‌هایی می‌داشتیم، شاید چروک صورت‌هایمان کمتر بود و شاید هم قوی‌تر بودیم که این روزها را نمی‌دیدیم. نمی‌دانم کدام زنی این طالبان را پرورش داده و به جانِ زندگیِ خود انداخته است، شاید هم هیچ زنی تقصیر ندارد، شاید هم این وسوسه‌ی خون و جنگ به قدری برای مردان کارساز است که زنان و مادران آن را درک و تصور کرده نمی‌توانند.

«نشر آسو»

برگرفته از «تلگرام»   هشتم خرداد ماه ۱۴۰۳ (با اندک ویرایش برنام نوشته.  ب. الف. بزرگمهر)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از دریافت دیدگاه ها و انتقادهای شما خرسند خواهم شد.