صفحات

۱۳۹۹ آبان ۷, چهارشنبه

کاش و گر را واگذار ای بی خِرَد ...

کاش می‌شد آتشی بی دود شد
یا ز سوز دل چو بوی عود شد

کاش می‌شد توی این بازار شب
کرم شب‌تابی سراسر سود شد

جرأت ما از ستمگر کم نبود
سفره‌ی بی‌نان، ولی آن را ربود

كاش می‌شد چون نسيمی رهگذر
می‌دميدم سوت خود را بی‌حذر

كاش می‌شد باد، بالم بود تا
می‌پريدم زين سياهی تا سحر

از سیاهی وز ستم گشتم خمود
نیست‌ ایمن سفره‌ام از نظم سود

كاش می‌شد خاكِ پاي ريشه شد
هم‌نفس با سبزي انديشه شد

كاش می‌شد در خزان فصل عشق
سرو آزاد محبت پيشه شد

چون که واماندم ز دریا و ز رود
مانده‌ام در پشت سَدِٓ صد عنود

كاش می‌شد فارغ از هر جبر بود
كاش می‌شد خواهش بی‌صبر بود

كاش می‌شد روي خاك تشنه كام
دست‌كم جاری چو چشم ابر بود

جبر، آتش، خاک و آب و باد بود
کز تضادش اصل هستی رخ نمود

کاش و گر را واگذار ای بی خِرَد
این دو بی همت به خشکی می‌چَرَد

کاش، این ای‌کاش از هم بر دَریم
کفش هِمٓت زیر پامان ره بَرد

خَلق می‌خواند به هِمٓت این سرود:
وقتِ آن آمد بکوبیم این عمود

علی یزدانی

برگرفته از «تلگرام» (برنام را از متن سروده برگزیده ام.  ب. الف. بزرگمهر)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از دریافت دیدگاه ها و انتقادهای شما خرسند خواهم شد.