صفحات

۱۳۹۹ فروردین ۲۳, شنبه

حنای غروب

مادربزرگ
تنهایی را
با شبدر حیاط،
باد را با بیدِمجنون
و پینه‌ی دست‌هایش را
با تارِ گلیم می‌نوشت.

در گونه‌هایش گل‌های‌سرخ
کاشته بود وُ
از چاه چشم‌هایش
خورشید می‌ریخت‌ و‌ُ
از گیس‌هایش       
حنای‌غروب
می‌چکید .

نه ویتامین‌سی می‌خورد،
نه ویتامین ب؛
امٓا درد
زیاد می‌خورد؛
برای همین هشتاد ساله شد.

مادربزرگ
دار را
خوب می شناخت‌ وُ
گلیم هایش را
از دهان دار می‌گرفت؛
امّا،
دست‌هایش
کوچک تر از آن بود
که پسرش را از دار بگیرد.

بعد از او
حلبی ‌و آب‌
و خاک‌ و گور‌ را
بر شانه‌هایش گذاشت‌ وُ
باخود به خاک رساند.

بلور‌‌‌ اشرف

برگرفته از «تلگرام»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از دریافت دیدگاه ها و انتقادهای شما خرسند خواهم شد.