صفحات

۱۳۹۴ دی ۲۴, پنجشنبه

تا بر نمک و نان تو انگشت زدستیم ...

از شهر تو رفتیم، تو را سیر ندیدیم
از شاخ درخت تو چنین خام فتیدیم

در سایه سرو تو مَها سیر نخفتیم
وز باغ تو از بیم نگهبان نچریدیم

بر تابه سودای تو گشتیم چو ماهی
تا سوخته گشتیم، ولیکن نپزیدیم

گشتیم به ویرانه به سودای چو تو گنج
چون مار به آخر به تک خاک خزیدیم

چون سایه گذشتیم به هر پاکی و ناپاک
اکنون به تو محویم، نه پاک و نه پلیدیم

ما را چو بجویید، برِ دوست بجویید
کز پوست فناییم و برِ دوست پدیدیم

تا بر نمک و نان تو انگشت زدستیم
در فرقت و در شور، بس انگشت گزیدیم

چون طبل رحیل آمد و آواز جرس‌ها
ما رخت و قماشات، بر افلاک کشیدیم

شکر است که تریاق تو با ماست، اگر چه
زهری که همه خلق چشیدند، چشیدیم

آن دم که بریده شد از این جویِ جهان، آب
چون ماهی بی‌آب، بر این خاک تپیدیم

چون جوی شد این چشم ز بی‌آبی آن جوی
تا عاقبت امر به سرچشمه رسیدیم

چون صبر فرج آمد و بی‌صبر حرج بود
خاموش مکن ناله که ما صبر گزیدیم

مولانا جلال الدبن محمد رومی بلخی

برگرفته از «گوگل پلاس»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از دریافت دیدگاه ها و انتقادهای شما خرسند خواهم شد.