صفحات

۱۳۹۴ خرداد ۳۰, شنبه

... چون مُرد، مُرد!


نوشته است:
درون من، چیزی مرده كه هنوز نمی دونم چیه؛ تنها می دونم نیست. نیست ...

از «گوگل پلاس» با اندک ویرایش درخور از اینجانب:    ب. الف. بزرگمهر

نمی دانم به چه شَوَند منطقی یا شاید بی هیچ منطقی، یاد داستان زیر از طنزپرداز بزرگ ایران می افتم:
جحی* بر دیهی رسید و گرسنه بود. از خانه آواز تعزیتی شنید. آنجا رفت و گفت:
شكرانه بدهید تا من این مرده را زنده سازم.

كسان مرده او را خدمت بجای آوردند. چون سیر شد، گفت:
مرا به سر این مرده برید.

آنجا برفت؛ مرده را بدید و گفت:
این چكاره بود؟

گفتند: جولاه**.

انگشت در دندان گرفت و گفت:
آه، دریغ هركس دیگری كه بودی در حال زنده شایستی كرد؛ اما مسكین جولاه، چون مُرد، مُرد!

جاودانه عُبید زاکانی

* «جحی»، آدمی است کم و بیش با همان خوی و سرشت «دَخو» که گویا خود را دانسته به دیوانگی نیز  می زده است.    ب. الف. بزرگمهر

** بافنده

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از دریافت دیدگاه ها و انتقادهای شما خرسند خواهم شد.