صفحات

۱۳۹۳ بهمن ۴, شنبه

بگوی انشاءالله!


روزی جحی برای خرید درازگوشی به بازار می رفت. مردی پیش آمد و پرسید:
كجا می روی؟

گفت:
به بازار می روم كه درازگوشی بخرم.

گفتش:
بگوی انشاءالله!

گفت:
چه جای انشاءالله باشد كه خر در بازار و زر در كیسه ی من است.

چون به بازار در آمد مایه اش را بزدند و چون بازگشت همان مرد به او برخورد و پرسیدش از كجا می آیی؟

گفت:
انشاءالله از بازار؛ انشاءالله زرم را بدزدیدند؛ انشاءالله خری نخریدم و زیان دیده و تهیدست به خانه بازمی گردم، انشاءالله !

جاودانه عُبید زاکانی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از دریافت دیدگاه ها و انتقادهای شما خرسند خواهم شد.