صفحات

۱۳۹۲ اسفند ۴, یکشنبه

... جایی برای این بچه!


از تاکسی پیاده شدم. همینطور که از خیابون رد می‌شدم، داشت توی گوشم می خوند:
زندگی هنوز خوشگلی هاشو داره ... و من هم باهاش تکرار می‌کردم تا رسیدم به اینجا ... این ها داشتند توی سطل آشغال، دنبال چیزی می‌گشتند.

رفتم طرف شون، پرسیدم چیزی لازم دارید؟

گفت: بله؛  یک جایی برای این بچه!

گفتم: مگه بغل‌تون باشه، نمی شه؟!

گفت: خودمون جایی نداریم؛ این را چکار کنیم؟

... بچه بغل همونجا نشستند! از جلو نگذاشتند عکس بگیرم.

از «گوگل پلاس» با ویرایش و پارسی نویسی درخور از اینجانب: ب. الف. بزرگمهر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از دریافت دیدگاه ها و انتقادهای شما خرسند خواهم شد.