صفحات

۱۳۹۲ دی ۳, سه‌شنبه

هوسی است در سر من که سر بشر ندارم ...


هوسی است در سر من که سر بشر ندارم
من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم

دو هزار مُلک بخشد شه عشق هر زمانی
من از او به جز جمالش طمعی دگر ندارم

کمر و کلاه عشقش به دو کؤن مر مرا بس
چه شد ار کُله بیفتد چه غم ار کمر ندارم

سحری بِبُرد عشقش دل خسته را به جایی
که ز روز و شب گذشتم خبر از سحر ندارم

سفری فتاد جان را به ولایت معانی
که سپهر و ماه گوید که چنین سفر ندارم

ز فراق جان من گر ز دو دیده دُر فشاند
تو گمان مبر که از وی دل پرگُهر ندارم

چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد
که نگفت عُذر روزی که برو شکر ندارم

بنمودمی نشانی ز جمال او ولیکن
دو جهان به هم برآید سرِ شور و شر ندارم

تبریز عهد کردم که چو شمس دین بیاید
بنهم به شکر این سر که به غیر سر ندارم

مولانا جلال الدین محمد بلخی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از دریافت دیدگاه ها و انتقادهای شما خرسند خواهم شد.