صفحات

۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

بیماران دلتنگی اصلا شبیه بیمار نیستند ...


اینک دریای ابرهاست… 
احمد شاملو

فرق من و مادرم این است که مادر بیماری‌اش ظهور کرده. آن زنی که توی دلش نشسته بود و سال‌ها رخت می‌شست، حالا راه خروج را پیدا کرده و جای رخت شستن، هراسان بیرون می‌دود و فریاد می‌زند. تا کسی ببیندش و بغلش کند. بگوید آرام باش. بگوید چیزی نیست؛ من کنارت هستم. بعد نوازشش کند و دست‌هایش را که هنوز معلق در هوا رخت‌های فرضی می‌شوید در دست بگیرد و ببوسد.

بیماری من هنوز ظهور نکرده. من دچار دلتنگی‌ام. دلتنگی، کور است. نمی‌تواند راه خروج خود را  پیدا کند. آنقدر باید لمست کند تا بتواند راه برون رفت از تاریکی درونت را بیابد. همینطور دست می‌کشد روی زخم‌ها و تاول‌ها و پیش می‌رود. گاهی چند بار دور خودش می‌چرخد. خسته می‌شود، می‌نشیند. خوابش می‌برد. کابوس می‌بیند . فریاد می‌زند، گریه می‌کند و باز خسته می‌شود. نفس تازه می‌کند و دوباره شروع به لمست می‌کند. مزمن که بشود، دچار فراموشی‌ات می‌کند؛ جوری که یادت نیست چرا، برای چه کسی یا چه چیزی دلتنگی.

بیماران دلتنگی اصلا شبیه بیمار نیستند؛ می‌توانند راه بروند، غذا بخورند، کار کنند، حرف بزنند، بخندند حتی. درون اما، هیهات است، هیهات …

از «گوگل پلاس» افرا آزاد

این نوشتار اندکی بویژه در نشانه گذاری ها از سوی اینجانب ویرایش شده است. عنوان را از متن برگزیده ام.  ب. الف. بزرگمهر  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از دریافت دیدگاه ها و انتقادهای شما خرسند خواهم شد.