صفحات

۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

خوشا به دوست


گویی برای هُدی صابر

پرنده بود از این دشتِ تفته پر زد و رفت.
ستاره بود بر این بامِ خفته سر زد و رفت.
سوارِ پی شده‌ای بود پیکِ مشتاقان
شبی ز کوچه‌یِ ما برگذشت، در زد و رفت.
چو لاله بر تن و جان پرده‌یِ حریق گرفت
به رویِ کوه و کمر پرچمِ خطر زد و رفت.
خوشا به دوست که در بندِ جاودانی عشق
ز خونِ خویش به دیوار و در اثر زد و رفت.
مباد سبزیِ ایامش آن‌که از سرِ کین
نهالِ نازکِ این باغ را تبر زد و رفت.
چه بود در تب طاعونت ای بلایِ سیاه
که آتشِ نفست بار خشک و تر زد و رفت.
شکوهِ نغمه‌یِ ققنوسِ ما همایون باد
که بالِ خویش به خون شعله‌یِ سحر زد و رفت.

سیاوش کسرایی

با سپاس از فرستنده: ارشیا  و گزینش خوبش 

۱ نظر:

  1. با سلام سحرگاهی
    شعر ماندگار و ژرف و زیبائی است و تا چرخ به این منوال می چرخد، باید همچنان بخوانیم و به تبخیر اندوه سنگین خویش بلکه دست یابیم و بغض گلو را بلکه به سیل اشک فرو بلعیم.
    دست تان درد نکند و خرم باشید

    پاسخ دادنحذف

از دریافت دیدگاه ها و انتقادهای شما خرسند خواهم شد.