«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۶ آبان ۹, سه‌شنبه

کمدی کلاسیک پیرزن ارمنی و «حضرت آقا»! ـ بازانتشار

... ما آن شب مهمان آقای آوانسیان بودیم؛۱ مگر می شد مهمانی شان را بی پاسخ بگذاریم؟!

داشتم دنبال چیزی دیگر در تارنگاشت «بیانات آقا»۲ می گشتم که به این نوشتار بامزه (نوشتار زیر) درباره ی دیدار «حضرت آقا» با خانواده ی ارمنیِ شهید داده برخوردم. از شما چه پنهان از بند بند آن تا آنجا که برگرفته ام، خوشمان آمد؛ گل از گل مان شکفت و به گفته ی زیبای عربی پارسی شده: «موجب انبساط خاطر» شد. بماند که از دروغگویی آن حضرت بویژه در جایی از گفتگو نیز چندشم شد. با کسی که به چنین کاری خو گرفته و چپ و راست دروغ می بافد، چکار می توان نمود؟ بگذریم ...

می خواستم بخش هایی از آن را دستچین نموده، در کالبد نوشتاری با رنگ و بوی تندتری بگنجانم که هم حیفم آمد و هم بیم آنکه اینجا و آنجا ناچار به دستبرد در متن نوشته شوم، بیش تر می شد. بهتر دانستم بندها و گاهی جمله های نوشتار را با برنام هایی آذین نمایم.۳ به این ترتیب، دست خواننده نیز برای پریدن از روی آن ها باز است و می تواند سرراست، خودِ نوشته را تا پایان دنبال نماید. این، همه ی کاری است که انجام داده ام و ناگفته نگذارم که جز ویرایش هایی بایسته در نشانه گذاری ها از ویرایش گسترده تر و پارسی نویسی آن، دانسته خودداری ورزیده ام. چند بندی از بخش پایانی آن را نیز پیراسته ام.

ب. الف. بزرگمهر    ۱۳ دی ماه ۱۳۹۵    


پی نوشت:

۱ ـ «... ما امشب مهمان آقای آوانسیان هستیم ... دو شب، آوانسیان ارمنی و کمونیست، بانی جلسه‌ی ما شد.» برگرفته از «ارامنه خیلی خدمت کردند» در تارنگاشت «بیانات آقا»:

در یادمان «شهیدان توده ای» درباره ی آن کمونیست پایدار و مهربان از آن میان، چنین آمده است:
«... رفیق گاگیگ آوانسیان در سال ۱۳۰۵ در شهر قزوین پا به جهان نهاد و در سال ۱۳۳۲ به هموندی سازمان جوانان و سپس حزب توده ایران در آمد. رفیق گاگیگ از همان دوران جوانی تا روز شهادتش در صفوف حزب، پیگیر و خستگی ناپذیر، پیکار خود را پی گرفت و بارها در پی کنشگری های خویش دستگیر و راهی شکنجه گاه های ”ساواک“ شد. نخستین بار در سال ۱۳۳۹ دستگیر و تا سال ۱۳۴۲ (سه سال) در ”زندان قصر“ بود. در سال ۱۳۴۷ دوباره دستگیرشد و تا سال ۱۳۵۰ در همان زندان زندانی بود. پس از دستگیری و شهادت رفیق هوشنگ تیزابی در میانه ی سال ۱۳۵۰، ”ساواک“ به شمار بسیاری از کهنه هموندان حزب یورش برد و رفیق گاگیگ را نیز همراه با یارانش دستگیر نمود. وی در آستانه ی انقلاب در سال ۱۳۵۷ همراه دیگر زندانیان سیاسی آزاد شد ... رفیق در سال ۱۳۶۰ (پیش از یورش سراسری به حزب) دستگیر و این بار راهی شکنجه گاه های جمهوری اسلامی شد. وی، زمانی دراز در زندان هایی که جای شان روشن نیست، زیر شکنجه های ددمنشانه ی روحی و جسمی قرار گرفت و تنها پس از بازداشت رهبری حزب به ”کمیته مشترک“ (بند ۳۰۰۰) جابجا شد و بار دیگر زیر شکنجه رفت ... آن رفیق استوار در پی شکنجه های خردکننده در سال ۱۳۶۴، سرانجام به شهادت رسید. جان سپرد و پیمان نشکست.

برگرفته از کتاب «شهیدان توده ای» (از امرداد ماه ۱۳۶۱ تا مهر ماه ۱۳۶۷)، انتشارات حزب توده ایران، سال ۱۳۸۱ (با ویرایش و پارسی نویسی درخور از اینجانب.   ب. الف. بزرگمهر)

۲ ـ «بیانات» آن را بهتر است با نوایی تا اندازه ای خفه، سنگین و زنگدار، آنگاه که عرعر خر به اوج می رسد، خواند! هم دلنشین تر است و هم پژواکی خوب و نزدیک به واقعیت دارد (یکی از سرگرمی هایم در تنهایی!)

۳ ـ جز برنام «ارامنه خیلی خدمت کردند» که از آنِ خود نوشتار است، سایر برنام ها از آنِ من است. روشن است که به شَوَند افزودن برنام ها، گسیختگی در بندها ناگزیر است و خواننده، خود باید پیوستگی آن را در خوانش بدیده گیرد.

***

ارامنه خیلی خدمت کردند

همزمان با فرارسیدن سالروز ولادت حضرت عیسی بن مریم علیه‌السلام، «پایگاه اطلاع رسانی KHAMENEI.IR» روایتی از متن و حاشیه‌های حضور رهبر انقلاب در منزل خانواده ی شهید ارمنی «وهانج رشیدپور» را منتشر می‌کند. این دیدار در زمستان ۱۳۹۴ برگزار شده است.

مادر شهید گوشه‌ای نشسته و مدام چشم می‌چرخاند و رفت‌وآمدها را نگاه می‌کند. برادر شهید اما درحال صحبت با کسی درباره‌ی مشخصات شهید است؛ خیلی خوش‌زبان است و خوش‌برخورد؛ همه‌ی سؤال‌ها را مفصل جواب می‌دهد. دختر و خواهرش هم بی‌خیال همه‌ی مهمان‌ها شده‌اند و در آشپزخانه درحال شستن و مرتب کردن ظرف‌ها هستند.

همه‌جای خانه، حال و هوای کریسمس دارد. یک درخت کاج مصنوعیِ یک متریِ تزئین‌شده در گوشه‌ی اتاق است. چند کادوی آماده هم کنارش قرار گرفته که احتمالاً برای فردا و روز میلاد حضرت مسیح است؛ هرچند که از نظر ارمنی‌ها، میلاد حضرت مسیح ۱۰ روز دیگر است. روی کمدِ ویترینی، یک قاب عکس از آقا گذاشته‌اند. به تاج کاج، زنگوله‌ای وصل است که مدام صدا می‌کند.

نشانه ای از کارآیی نظام!

همه، از مسئولین گرفته تا اعضای خانواده، دست‌به‌دست هم می‌دهند تا زنگوله را جدا کنند و تاج را دوباره سر جایش بگذارند. بالاخره هم موفق نمی‌شوند درست نصبش کنند. برادر شهید می‌گوید:
«فدای سرتان.»

مهمان ناخوانده و موی دماغ در راه است ...

از اعضای خانواده خواسته می‌شود که موبایل‌ها را خاموش کنند و تحویل دهند؛ برادر شهید موبایل را خاموش می‌کند و با اکراه تحویل می‌دهد. با اینکه خوش‌برخورد است، مشخصاً از این کار ناراحت است. با اشاره به مادرش می‌گوید:
«نمی‌دانم، چی کار کنم!»

به او می‌گویند که خواهر و دخترش را صدا کند که بیایند داخل اتاق. از عصبانیتش کم نشده. خواهر شهید و دختری که برادرزاده‌ی شهید است هم با اکراه می‌آیند. یک نفر توضیح می‌دهد که مهمان امشب رهبر انقلاب است که تا چند دقیقه‌ی دیگر می‌رسند و عذرخواهی می‌کند بابت همه‌ی مزاحمت‌ها. انگار حواسش هم نیست در منزل یک خانواده‌ی مسیحی است؛ آخر حرفش می‌گوید:
«به برکت صلوات بر محمد و آل محمد»!

لبخندی روی لب دختر می‌نشیند و چشم‌هایش گرد می‌شود. خودش هم نمی‌داند که باید باور کند یا نه. برادر شهید که حالا فهمیده ماجرا از چه قرار است، لبخند به لبانش برمی‌گردد:
«خواهش می‌کنم، چه مزاحمتی؛ این حرف‌ها را اصلاً نزنید.»

بدترین چیزی که میان آدم ها ممکن است پیش بیاید

مادر گوشش سنگین است و احتمالاً هیچ‌چیز نشنیده و هنوز گوشه‌ای نشسته است. لحظه‌ها خیلی کند می‌گذرد و هیچ کاری هم نمی‌توان کرد به جز نگاه کردن همدیگر.

رهبر انقلاب؟! گنده گوزی هم اندازه ای دارد، برادر!

رهبر انقلاب هم‌اکنون در منزل شهید لازار هستند و تا دقایقی دیگر به اینجا می‌رسند.

سوء برداشت؟

ساعت ۱۹:۴۵ خبر می‌دهند که آقا رسیده‌اند. برادر شهید، مادر را می‌برد دم در. انگار مادر هنوز هم نمی‌داند چه خبر است؛ رهبر را که می‌بیند، آن چهره‌ی مضطرب چند لحظه پیش، تبدیل می‌شود به یک چهره‌ی مهربان و پر از اشک؛ خم می‌شود و با همان صورت نمناک، دست ایشان را ببوسد که برادر تذکری می‌دهد و احتمالا آداب مسلمانان را یادآوری میکند.

این هم گونه ای احوالپرسی است؛ بی هیچ سلام و علیکی!

آقا از مادر می‌پرسند:
«حالتان خوب است؟» و جوابی غیرمنتظره می‌شنوند:
«نه، مریضم»!

مهمانِ ناخوانده در نقش صاحبخانه!

با لحن مهربانانه‌ای می‌گویند:
«چرا؟ خدا نکنه. پس بیایید بنشینید.» و خیلی سریع می‌روند روی صندلی بنشینند و می‌گویند:
«خانم هم بیان همین‌جا.»

من که یکبار پاسخت را دادم!

مادر که می‌نشیند، آقا مجدد می‌پرسند: «حالتون خوبه؟» و زن باز هم با ناله می‌گوید:
«نه، مریضم؛ دیسک کمر دارم. آرتروز دارم. پوکی استخوان دارم. همه‌چیز دارم.» خودش خنده‌اش می‌گیرد و همه می‌خندند.

حواله به «جهان باقی»!

آقا دلداری می‌دهند:
«ان‌شاءالله این رنج های زندگی باعث می شود که خدای متعال در آن نشئه‌ی دیگر به شما لطف کند. بدانید هیچ چیزی در این دنیا بی‌حساب نیست؛ مثل کفّه‌ی ترازو؛ اگر اینجا یک زحمتی برای انسان داشت، ممکن است اجرش را در دنیا نبیند اما آن دنیا اجر خواهد داشت. بیماری همین‌طور است. فرزند شما هم شهید شده و این هم پیش خدای متعال اجر خواهد داشت.»

مادر خیلی نمی شنود. فقط سعی می کند رویش به سمت آقا باشد و سرش را به تأیید تکان دهد.

نوبت دسته گل به آب دادنی دیگر است

رهبر عکس شهید را می‌خواهند و مادر با دیدن عکس، زیر لب جملاتی می‌گوید و بغض می‌کند.

برادر شهید می‌گوید، برادرم بعد از قطعنامه در فکه شهید شد.

... و اکنون نوبت خودنمایی است!

آقا می‌گویند:
«خدا لعنتشان کند. بعد از اینکه جنگ تمام شد و ما هم قطعنامه را قبول کردیم، اینها حمله کردند. من هم بلند شدم رفتم جبهه.» و برادر شهید بلند می‌گوید «بله، یادم هست.»

اجرتان در آن جهان، انشاء الله

آقا حرفشان را ادامه می‌دهند:
«خدا ان‌شاءالله به‌خاطر این رنجی که کشیدید، به شما اجر بدهد. خدا ان‌شاءالله این جوان عزیز شما را با حضرت مسیح محشور کند؛ با اولیایش محشور کند. اینها فداکاری و مجاهدت کردند. فداکاری و مجاهدت پیش خدا ارزش دارد. اینها این ارزش را آفریدند. و این را هم شما بدانید! اگر امروز من، شما، دیگران، در یک محیط امنی داریم زندگی می کنیم، به برکت کار اینها است. اگر اینها در خانه می ماندند...»

چه کسانی را می گوید؟ فرزندان خودش یا آن دردانه ی رشوه خوارِ «اُم الفساد و المفسدین» که همان هنگام در اروپا سرگرم خانم بازی بود؟!

... و با حالت خاصی ادامه می‌دهند:
«مثل بعضی بی‌غیرت‌ها و بی‌خیال‌هایی که در خانه ماندند و نرفتند، امروز ما این امنیّت را نداشتیم.»

برادر شهید، مهمان ناخوانده را به ت..ش نیز نمی گیرد

برادر شهید خیلی خونسرد و خودمانی، بین هر جمله‌ی آقا کلمه‌ای می‌‌گوید؛ حالا یا خطاب به آقا یا خطاب به اطرافیان.

... که مردم را به روز سیاه نشاندید!

رهبر انقلاب برای سلامتی مادر دعا می‌کنند و مادر در ازای هر دعای ایشان، یک جواب می‌دهد:
«سلامت باشید... خدا بهتون عمر بده... خدا بچه‌هاتون رو براتون نگه داره...» و انگار که دوباره یاد پسر خودش افتاده باشد، گریه می‌کند و بین گریه می‌گوید «هیچ وقت یادم نمیره.»

«الاغ دهخدا» هم شرمسار می شود از این همه خریّت!
«الاغ هم دو بار دستش به یک چاله نمی رود »، «امثال و حِکَم» علی اکبر دهخدا

آقا انگار که می‌خواهند فضا را عوض کنند، از بیماری مادر می‌پرسند؛ برادر شهید توضیح می‌دهد که مادر دیسک کمر داشته و باید عمل می‌کردیم، اما ترسیدیم عمل کنیم.

آقا می‌گوید: «عمل ستون فقرات، عمل خطرناکی است. دکترها هم کمتر توصیه می کنند. باید استراحت کنند دیگر.»

بیماری بنیادین همه ی کدبانوهای جهان!

مادر فوری می‌گوید «استراحت ندارم.»

پسر گویی به یاری حضرت آقا می آید: سوژه ای نیکو برای سخنان هوایی! راستی یادش رفت بگوید: برای دور کردن شیطان، چنانچه پایش افتاد، نرمش قهرمانانه کنید؟

... و پسرش حرف مادر را این‌طور توضیح می‌دهد: «وسواس دارد.» آقا ناراحت می‌شوند؛ کمی مکث می‌کنند و بعد می‌گویند: «این وسواس، شیطان است. هی می گوید اینجا تمیز شد، اینجا نشد، این شیطان است. این شیطان را ردش کنید.»

خواهر شهید لبخندی می‌زند که انگار آقا حرف دلش را زده باشند، زیر لب به برادرزاده‌اش می‌گوید: «راست می گن».

پیاز داغِ آش افزایش می یابد

مادر می‌گوید: «تنها هستم دیگر؛ چی کار کنم.»

... و این ها

آقا می‌گویند:
«خب شما دو جور کار دارید؛ یکی اینکه از خواب بیدار می شوید و می گویید برای ظهر ناهار درست کنم. این خوب است. شما را از رخوت و تنبلی خارج می کند. اما اگر بخواهید به این بپردازید که اینجا کثیف شد و اینها، باید رها کنید.»

سوژه ای تازه برای به دست انداز افتادن آقا

برادر شهید، گلدان‌ها را نشان می‌دهد: «کارش شده این گلدان‌ها. با گلدان‌ها حرف می‌زند.»

آقا می‌گوید: «اتفاقاً کار با گل و خاک خوب است.»

برادر حرفش را تصحیح می‌کند:
«جابه‌جا کردنش سخته براشون. به ما هم اجازه نمی‌دن کمک کنیم. از کسی هم کمک نمی‌گیره.»

همینکه نمرده اید و دمی برمی آورید، ماشاء الله!

آقا با لبخند سن مادر را می‌پرسند و جواب می‌شنوند ۸۳ سال.

می‌گویند:
«خب، ماشاءالله سالم ماندید.»

پیرزن هم دستش آمده، سر و کارش با کیست

مادر بالاخره سر حرف می‌آید:
«آخه آن زمان روغن حیوانی خوردیم؛ طبیعی خوردیم.»

اعضای خانواده از به زبان آمدن مادر، خنده‌شان گرفته.

آقا می‌پرسند: «اینجا یا ارومیه؟»

مادر جواب می‌دهد، ارومیه.

نگاه پربصیرت را می بینید؟! از پوست و گوشت گذشته و به استخوان رسیده است؛ در اینجا دیگر «حد شرعی» در میان نیست!

آقا می‌گویند: «الحمدلله، ماشاءالله استخوان‌بندی سالمی دارید.»

دست اندازی تازه برای گیج تر شدن آقا

دختر با ذوق می‌خندد و برادر که چندثانیه‌ای است ساکت شده، می‌گوید:
«همین الان هر دکتری می‌بریم، تعجب می‌کند از وضعیت سلامت مادر.»

آقا از فرزندان می‌پرسد، چقدر به مادر رسیدگی می‌کنند؟

خواهر شهید می‌گوید:
«پدر و مادرند؛ باید بهشان برسیم.» و برادرش می‌گوید:
«ما تمام زندگی‌مان را گذاشته‌ایم برایش.» بعد صدایش را پایین می‌آورد؛ طوری که مادر نشنود:
«داداشم که داشت می‌رفت، مادر و پدرم رو به ما سپرد. گفت از مامان و بابا خوب نگهداری کنیدها.» پدر هم سال ۷۰ یعنی سه سال بعد از شهادت پسر فوت کرده است؛ «راستش به‌خاطر توصیه‌ی برادرم، دیگر خودم و فرزندم دربست در اختیار ایشون هستیم.»

گل کردن خودنمایی آقا به بهانه ی خدمت ارمنی ها

یک ظرف میوه‌ی خردشده روی میز جلوی آقا می‌گذارند؛ آقا یک قاچ سیب می‌خورند و ظرف را می‌دهند که بقیه هم از میوه‌ها بخورند. بعد، از شغل برادر می‌پرسند.

برادر شهید می‌گوید:
شوفاژکار است.

آقا می‌گویند:
«ارامنه در کارهای مکانیکی وارد هستند. شما هم آچار به دست هستید پس.» و یاد خاطره‌شان از حضور ارامنه در جنگ می‌افتند:
«من داشتم میرفتم جبهه؛ سال ۵۹ بود؛ می‌رفتم [جبهه] و برای نماز جمعه می‌آمدم تهران، نماز جمعه را می خواندم و بعد راه می‌افتادم می‌رفتم [جبهه]. میرفتم در پایگاه دوم ترابری؛ آنجا یک سالنی بود؛ آنجا منتظر می شدیم تا هواپیمای سی۱۳۰ می‌آمد و سوار می شدیم و می رفتیم. وارد سالن شدم، دیدم ولوله‌ی جمعیّت است. همین‌طور نشسته‌اند روی زمین؛ صندلی هم خیلی نبود؛ روی زمین نشسته‌اند. گفتم اینها کی هستند؟ گفتند اینها ارامنه هستند؛ آمده‌اند که بیایند جبهه برای کارهای پشتیبانی تعمیراتی؛ با ما آمدند جبهه. بعد مرحوم چمران اینها را برداشت برد به یک نقطه‌ای نزدیک اهواز؛ آنجا یک کارگاه مفصل درست کردند؛ اینها هم کارشان تعمیرات ماشین‌های ترابری و جنگی و اینها بود.» بعد با افتخار می‌گویند:
«خیلی خدمت کردند ارامنه؛ خیلی خدمت کردند.»

همنشینی با کمونیستی پایدار! آیا چیزی هم از وی آموخت؟ آیا بهره ای از آدمیت وی بدست آورد؟

اما انگار ارتباط رهبر انقلاب با مسیحیان به سال‌ها قبل از جنگ برمی‌گردد:
«من یک رفیق ارمنی هم داشتم ـ سال ۴۲ در زندان قزل‌قلعه ـ من زندانی بودم؛ او هم زندانی بود؛ گاگیک آوانسیان؛ کمونیست بود.»

این بار، خودشیفتگی نیز خود را به رخ می کشد!

برادر شهید با تعجب می‌پرسد:
کمونیست بود؟

آقا می‌گوید:
«بله؛ هم ارمنی بود؛ هم کمونیست. البته من نمی دانستم. چون نمی گذاشتند از سلول بیرون بیاییم؛ اما چند وقت که گذشت و بازجویی ها پیش رفت، در سلول را باز کردند. او هم مدتها در زندان بود و حالا در سلولش باز بود. یک صندلی تاشو هم داشت و می گذاشت کنار سلول و می نشست. این از من خوشش آمده بود. با هم طرح رفاقت ریختیم و به من کمک می کرد. یک روز در همین ایام زمستان، اسفندماه بود و هوا سرد، یک بخاری زغال‌سنگی خیلی بزرگی در سالن زندان روشن می کردند که همه‌ی زندان گرم شود. زندانی ها دور این بخاری جمع می شدند. من هم آنجا بودم...»

دختر با ذوق دستش را زده زیر چانه و با دقت به آقا نگاه می‌کند.

دروغگوها بیش تر به «بیماری آیزنهاور» («بیماری آلزایمر») دچار می شوند. آن کمونیست پایدار را پیش از اتهام ساختگی و ریشخندآمیزِ «کودتای حزب توده ایران» و یورش سراسری به آن حزب، در جمهوری اسلامی دستگیر و روانه ی شکنجه گاه نمودند.* به پادافره کدام بزهکاری؟! تخم «آقا» را لگد کرده بود؟!

«... با من دوست شد. توی اوقات محدود هواخوری که داشتیم با هم راه می رفتیم. بعد من زودتر آزاد شدم؛ گفتم اگر کاری داری، به من بگو. گفت نه؛ خانه‌ام فلان‌جا است؛ در خیابان شریعتی. بعد از آزادی از زندان با زحمت زیاد و جست‌وجو منزلش را پیدا کردم. در زدم؛ یک خانم در را باز کرد و تا دید یک آخوند پشت در است، جا خورد. گفتم: من هم زندانی آقای آوانسیان بودم. می خواستم خبر بدهم که حالش خوب است و اگر کار خاصی دارید، انجام بدهم. با اوقات‌تلخی گفت: نه، نه، کاری ندارم! باورش نمی شد یک مسلمان، آن هم یک آخوند به منزل یک مسیحی بیاید. خلاصه رابطه‌مان با گاگیک قطع شد تا انقلاب. زندانی او طولانی بود و در زمان انقلاب آزاد شد. بعد از انقلاب، یک روز آمد در خانه‌ی ما. قیافه‌اش خیلی عوض شده بود. سلام علیکی کردیم و رفت. تا اینکه توده‌ای‌ها علیه انقلاب توطئه کردند و آنها را گرفتند و محاکمه کردند و او هم زندانی شد. دیگر از او خبر ندارم.»

از سرکوبگری شاهِ تاجدار تا سرکوبگری «بزرگ دستاربندان»

برادر شهید با خنده می‌گوید:
«باز هم بازداشت شد؟ چه شانسی داشته بیچاره!»

این یکی دیگر شوخی است!

... و بعد ادامه می‌دهد «تو ارامنه به‌ندرت حزب توده‌ای داریم. ما زیاد نداریم کسی که برود توده‌ای شود.»

نمونه ای از منش یک انقلابی کمونیست
... ما امشب مهمان آقای آوانسیان هستیم.

آقا جواب می‌دهد:
«البته با اینکه توده‌ای بود، این رو هم بگم؛ وقتی ماه رمضان شد و شبهای احیا رسید، زندانی های عرب پیش من آمدند، گفتند که آقا شما اینجا هستید، یک مجلسی راه بیندازیم در زندان. حالا زندان هم جایی نبود که آدم بشود مجلس راه بیندازد. البته اجازه‌ی مراسم داده بودند؛ اما فضای زندان این‌طور نبود؛ سلول های کوچک، دو متر در دو متر مثلاً؛ و بینشان هم یک سالنی که مثلاً یک متر و بیست سانت عرض این سالن بود. در این سلول ها که نمی شد جلسه تشکیل داد؛ این سالن هم که سالن باریکی بود؛ بالاخره چاره‌ای نبود. آمدند پتوها را بین سلول من و سلول چند عرب دیگر پهن کردند. به من گفتند شما بیایید برای ما صحبت کنید. من رفتم؛ هر کدام گفتند چند شب روضه می گیریم، هر شب هم یکی مان بانی می شویم. قرار شد هر شب یک نفر بانی باشد و چایی و قند و اینها را برعهده بگیرد. من برای شان صحبت می کردم؛ راجع به امیرالمؤمنین، فضایل امیرالمؤمنین و اینها. من نگاه کردم که این گاگیک از سلولش می‌آید بیرون، صندلی‌اش را بیرون می گذارد و گوش می کند. شبهای دوم و سوم، صندلی‌اش را نزدیک‌تر آورد. بعد یک روز آمد پیش من گفت، می شود یک شب من بانی این جلسه‌ی شما باشم؟ گفتم چرا نمی شود. آن شب را من صحبت کردم؛ او قند و چای داد برای آن شب. توی جلسه گفتم ما امشب مهمان آقای آوانسیان هستیم. جلسه، جلسه‌ی ایشان است. آن شب که تمام شد، آمد گفت من یک شب دیگر هم می خواهم بانی بشوم. یعنی دو شب، آوانسیان ارمنی و کمونیست، بانی جلسه‌ی ما شد.»

پرچانگی آدم را بیش تر گرسنه می کند ...

خاطره که تمام می‌شود، آقا به کیک‌های روی میز اشاره می‌کنند و می‌پرسند:
«این کیک‌ها را هم خانم درست کردند؟»

کیک می خواهی؟! خوب! چرا حاشیه می روی؟!

مادر نگاهی به کیک‌ها می‌کند تا منظور ایشان را بفهمد. بعد می‌گوید نه. و برادر ادامه می‌دهد که کیک‌ها بازاری است و فوری بلند می‌شود تا شیرینی تعارف کند. نوه انگار باورش نمی‌شود مادربزرگش از این کارها بلد باشد؛ از سؤال آقا خنده‌اش گرفته اما مادر آرام به آقا می‌گوید:
«قبلاً درست می‌کردم اما الان دیگر نمی‌توانم.»


برادر که ظاهراً تا حدی با احکام اسلام آشناست، قبل از اینکه سینی را تعارف کند، با تردید می‌گوید «البته از قنادی ارمنی‌ها خریده‌ایم حاج‌آقا.»

احکام بی احکام! گور پدر احکام ...

آقا می‌گویند: «بیارید اینجا.»

یک نفر از همراهان بلند می‌شود و یک شیرینی در ظرف مقابل ایشان می‌گذارد.

برادر می‌گوید «این یکی‌ها بهتره» و آقا هم می‌گویند:
«هر کدام بهتر است را بگذارید.»

این پرسش برای چه بود؟!

برادر شهید با خوشحالی، شیرینی بهتر را نشان می‌دهد. خواهر و دخترش هم از دور با نگرانی نگاه می‌کنند که او شیرینی خوبی در ظرف بگذارد. تعجب‌شان وقتی بیشتر می‌شود که آقا می‌پرسند:
«قناد ارمنی خوب سراغ دارید؟» و برادر بلافاصله نشانی یک قنادی را می‌دهد و می‌گوید:
«قهوه هم آنجا سرو می‌کنند. خوشمزه هم هست.»

آقا تکه‌ای شیرینی را می‌خورند و می‌گویند، شیرینی خوبی است. ذره‌ی کوچکی هم که روی قبایشان می‌افتد را هم برمی‌دارند و در دهان می‌گذارند.

آقا از دختر، در مورد درس و تحصیلش می‌پرسند. هر چقدر پدر سرزبان‌دار است، دختر با خجالت جواب می‌دهد. آقا دعا می‌کنند که ان‌شاءالله برای کشور مفید باشد.

سوژه ای دلپسند برای پرچانگی بیش تر!

نوبت به خواهر شهید می‌رسد؛ آقا از شغلش می‌پرسند و دوباره برادر است که جواب می‌دهد:
«خانه‌دار هستند؛ شوهرداری می‌کنند.» زن لبخندی می‌زند و سرش را پایین می‌اندازد.

آقا تکه‌ی دیگری شیرینی می‌خورند و می‌گویند:
«شوهرداری هم کار آسانی نیست ها؛ مردم به زن خانه‌دار به چشم زن بیکار نگاه می کنند؛ درحالی که کاری که زن خانه‌دار می کند از کار بیشتر مردانی که بیرون کار می کنند، سخت‌تر است.»

این بار، زن با لبخند سرش را بالا می‌گیرد و انگار که حرف دلش را شنیده باشد، سری به تأیید تکان می‌دهد. دختر هم با خوشحالی به عمه‌اش نگاه می‌کند. برادر هم تغییر موضع می‌دهد و شروع می‌کند به شمردن کارهای یک زن خانه‌دار؛ «تمیز کردن، پخت ‌و پز و ...»

خر خودتی آقا! پوش به پالان زنان ایرانی نچپان! کون مبارک خود را هم پاره کنی، بازگشت به گذشته و راندن زن ها به آشپزخانه و کدبانوگری، شدنی نیست. این دوره ی کوتاه تاریخی نیز بزودی سپری خواهد شد و تنها روسیاهی و یادمانده هایی دردناک است که برای ایرانیان برجای می ماند.

آقا ادامه می‌دهند:
«مدیریت خانه؛ اینکه بخواهد خانه را مدیریت کند، فقط پخت ‌و پز نیست. پخت‌ و پز یک کاری است در کنار کارها. رییس خانه، زن است. کدبانو یعنی کسی که خانه را مدیریت کند.»

...


این نوشتار از سوی اینجانب، تنها در نشانه گذاری ها ویرایش شده است. برنام ها و برجسته نمایی های متن نیز از آنِ من است. چند بندی از بخش پایانی آن را نیز پیراسته ام.   ب. الف. بزرگمهر

* در یادمان «شهیدان توده ای» درباره ی وی از آن میان، چنین آمده است:
«... رفیق گاگیگ آوانسیان در سال ۱۳۰۵ در شهر قزوین پا به جهان نهاد و در سال ۱۳۳۲ به هموندی سازمان جوانان و سپس حزب توده ایران در آمد. رفیق گاگیگ از همان دوران جوانی تا روز شهادتش در صفوف حزب، پیگیر و خستگی ناپذیر، پیکار خود را پی گرفت و بارها در پی کنشگری های خویش دستگیر و راهی شکنجه گاه های ”ساواک“ شد. نخستین بار در سال ۱۳۳۹ دستگیر و تا سال ۱۳۴۲ (سه سال) در ”زندان قصر“ بود. در سال ۱۳۴۷ دوباره دستگیرشد و تا سال ۱۳۵۰ در همان زندان زندانی بود. پس از دستگیری و شهادت رفیق هوشنگ تیزابی در میانه ی سال ۱۳۵۰، ”ساواک“ به شمار بسیاری از کهنه هموندان حزب یورش برد و رفیق گاگیگ را نیز همراه با یارانش دستگیر نمود. وی در آستانه ی انقلاب در سال ۱۳۵۷ همراه دیگر زندانیان سیاسی آزاد شد ... رفیق در سال ۱۳۶۰ (پیش از یورش سراسری به حزب) دستگیر و این بار راهی شکنجه گاه های جمهوری اسلامی شد. وی، زمانی دراز در زندان هایی که جای شان روشن نیست، زیر شکنجه های ددمنشانه ی روحی و جسمی قرار گرفت و تنها پس از بازداشت رهبری حزب به ”کمیته مشترک“ (بند ۳۰۰۰) جابجا شد و بار دیگر زیر شکنجه رفت ... آن رفیق استوار در پی شکنجه های خردکننده در سال ۱۳۶۴، سرانجام به شهادت رسید. جان سپرد و پیمان نشکست.

برگرفته از کتاب «شهیدان توده ای» (از امرداد ماه ۱۳۶۱ تا مهر ماه ۱۳۶۷)، انتشارات حزب توده ایران، سال ۱۳۸۱ (با ویرایش و پارسی نویسی درخور از اینجانب.   ب. الف. بزرگمهر)


هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!