«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۲, جمعه

چرا به اینجا انجامید؟

به پاس خسرو روزبه و دیگر قهرمانان استوار و سرفراز ایران

همواره از نوشتن چیزی آمیخته به احساسات بویژه درباره ی حزب توده ایران پرهیز داشته ام و اگر گهگاه به آن دست یازیده ام، از سرِ ناچاری و هنگامی بوده که دیگر لبریز شده بودم.

چند روزیست که به آن می اندیشم.۱ می خواهم درباره آن بنویسم و پرسش هایم را که سالیان درازی در گلو خفه کرده ام، بر زبان آورم؛ ولی نمی دانم چگونه باید بنویسم یا بپرسم که به جایی برنخورد و رنجشی پدید نیاورد. نمی خواهم با پرسش هایم کسی را ناراحت یا پریشان خاطر کنم یا از آن بدتر، نومیدی یا سرخوردگی را سبب شوم؛ ولی نمی توانم هم نپرسم و می دانم که مانند این پرسش ها را بسیاری دیگر نیز دارند؛ پرسش هایی که همچنان بی پاسخ مانده یا پاسخی درخور و صادقانه نیافته اند.

چرا اینگونه شد؟ آیا سرنوشت چنان بود و چنین است که همیشه به ناچار و خواه ناخواه همان میوه تلخ را برایمان به ارمغان آورد و آنگونه که نویسنده نامدار دوران ما چندی پیش گفت، کوشش های ما تاثیری هرچند کوچک نیز بر آن نداشته و نخواهد داشت؟! آیا بی خواستِ خدا، برگی از درخت نریخته و نخواهد ریخت؟! سپس با خود می گویم:
نه! هرگز نمی تواند چنین چیزی درست باشد و آن نویسنده نیز همانگونه که شیوه زندگی اش نشان می دهد، کناره گیری خود از پیکار اجتماعی را توجیه می کند. دلش را به این خوش کرده است که گاهی اینجا و آنجا دعوتش کنند و جایزه ای، چه بهتر که نقد، پیشکشش نمایند:
مرهمی به زخمی از زخم های زندگی یا توشه ای به دوران پیری؛ آنگاه که آرام آرام بار را بر زمین باید هِشت.

نه! هرگز گفته او نمی تواند راست باشد. همه ی تاریخ پر از رنجِ آدمی، چیز دیگری می گوید و زنده یاد طبری از زبان و همراه همه شهيدان و قهرمانان تاريخ پاسخ می‌دهد:
«دشوار است؛ البته دشوار است؛ ولی شدنی است. بهترين دليل آن، کارنامه ی زندگی بشری است. آنچه در کارنامه ی زندگی بشری، در تاريخ زندگیِ بشری ‌شده، از شدنی‌ها حکايت می‌کند.»

دشواریِ کار باید در جای دیگری باشد. ایراد از خود ماست و از ماست که بر ماست! جز این نمی تواند باشد. در کارمان، آنگونه که باید و شاید کوشا و پایدار نبوده ایم. مانند کنده های هیزمی که گاه چُس دودی از آن برمی خیزد و دیگر هیچ. آتش شهیدان، جانمان را نگیرانده و نمی افروزد. شهیدانی که یک تنه گاه کار ناکرده ی هزاران و هزاران نفر را بر دوش گرفته و فرای توان خود، حتا اگر شده آن را نیم گامی به پیش برده و می برند. بزرگی و کوچکی شان، سن و سال شان، زمانه شان، شیوه و گونه فداکاری شان، آنگاه که به ابدیت می پیوندند، چندان تفاوتی نمی کند؛ شعله هایی اینجا و آنجا برمی افروزند و روشنی و امید را در دل توده های مردم زنده نگاه می دارند.

از کُنده ها ولی همچنان دود برمی خیزد؛ دودی چشم آزار، نشانه چیزی! چه چیز؟ نمی دانم؛ ولی همه چیز جز آتش رخشنده و گرمابخش. برجای مانده اند؛ گاه با آتشی ربوده در دل؛ رویهم کوت شده یا پهلو به پهلوی یکدیگر ساییده و همچنان دودناک تا پایان ...

یادم نمی آید آن را جایی گوش کرده بودم؛ شاید هم در یک سخنرانی بود. چه حافظه بدی! هرچه می اندیشم به یاد نمی آورم؛ ولی تفاوتی نمی کند. انگار آوای اوست که در جانم زنگ می زند ... کمتر از آن دیگری که به هر رو در دوره ای از تاریخ ایران، هنرمند سرشناسی بوده در انتخابات رای آورده است:
... علت اینکه رفیق ... بیشتر از من رای آورده، این است که ایشان در میان هنرمندان سرشناس اند ... و این رای اضافی را باید به حساب هنرمند بودن ایشان گذاشت ...

... و بازهم برانگیخته شدن همان احساس سگی که بوی نعناع را از آن سوی اقیانوس نیز می تواند حس کند:
چرا بی هیچ انگیزه ی روشنی این ها را گفت؟ آیا کسی وی را سرزنش نموده بود که چرا کمتر از آن یکی رای آورده؟ منظورش چه بود؟ ...

آندم، احساس رشک را با همه لاپوشانی ماهرانه و چرخاندن و پیچاندن واژه ها در ژرفای وجودش حس کردم و چندشی سراپایم را فراگرفت؛ چندشی که هنوز هم پس از گذشت زمان، هرگاه به آن می اندیشم به جانم چنگ می زند. می دانم که به من دروغ نمی گوید؛ احساسم را می گویم. از خیره سری اش لجم می گیرد و کوشش می کنم سرکوبش کنم ... ولی، پس از گذشت سالیان دراز همچنان سر بلند می کند و درست روبروی من می ایستد:
هر منطقی داری بکار ببر! خودت را گول بزن! ولی من تو را فریب نمی دهم. دیدی! بازهم حق با من بود! ...

چند سال پس از کودتای ٢٨ اَمرداد، در نشستی برای بررسی اشتباهات و نارسایی های گذشته و ریشه یابی چند و چون شکست، از خود چنین انتقاد نموده بود:
«... اعتراف می کنم خشونت اخلاقی، غرور و کار گروهی داشتم ...»۲ به جز او، دیگران نیز از خود انتقاد نموده بودند؛ تنی چند صادقانه و بیشترشان چون او به ناچار و شاید برای کاهش فشار خردکننده ی کادرهای حزبی که خود گواه زنده ی بسیاری از کاستی ها و ناراستی ها بودند؛ انتقاد از خودهایی پرآلایش و نه از سرِ راستی. انتقادها، بسیاری از سویه های زندگی درونی و شمار بسیاری از جُستارهایِ پیکار اجتماعی حزب را دربرمی گیرد؛ ولی بطور عمده و بدرستی دسته بندی های آشکار و از پرده برون افتاده ی درون حزبی را نشانه می گیرد. روشن می شود که از همان نخستین روزهای پیدایش «گروه ارانی»، تنی چند در اندیشه های ماجراجویانه و توطئه آمیز آفرینش دسته بندی (فراکسیون) به اصطلاح مارکسیستی در آن بوده یا از جایی بیرون از ایران به این کار گمارده می شوند. آشکار می شود که یکی از همین ها، پس از دستگیری، «گروه پنجاه و سه نفر» را لو می دهد؛ آموزگار و رهبر آن، تقی ارانی را به عنوان رهبر «گروه مارکسیستی» می شناساند و ناجوانمردانه می کوشد تا گناه لو رفتن ها را نیز به گردن وی بیفکند و سرانجام با کردارِ ناپاک خود، سر به نیست شدن آن دانشمند یگانه۳ را بدست حاکمیت سرسپرده ی رضاشاه، فراهم می آورد. همو و کسان دیگری چون وی، پس از پیدایش حزب توده ایران نه تنها از این حزب برکنار نمی مانند که به مسوولیت های مهم گمارده شده، نقش هایی سرنوشت ساز در آینده ی آن بازی می کنند؛ دسته بندی های آشکار و پنهان را در حزب به پیش برده، گسترش می دهند؛ کیش پرستی و ستایش منش، مرید و مرادپروری را رواج می دهند و از ورود برخی کمونیست های پاک باخته، فداکار و آزموده به حزب جلو می گیرند.

به همراه مریدان و دست پروردگانشان با بهره برداری نابجا از سازمان های حزبی و کارگری چون «شورای متحده مرکزی کارگران» و «سازمان جوانان حزب توده ایران»، گاه بی هیچ آگاهی دیگران و رهبری حزب به کارهای خودسرانه و ماجراجویانه دست می یازند؛ بر تصمیم های نادرست و از آن میان، برخوردی کژ و کوله به جُستار «ملی شدن صنعت نفت»، مدت ها پامی فشارند؛ هشدارهای رفیقان روشن بین و دلسوز حزب در این یا آن باره را نادیده می گیرند و بجای آفرینش زمینه برای گردشِ اندیشه درون سازمان های حزبی، انتقادکنندگان را سرکوب کرده، خفقان پدید می آورند و زمینه های بیرون راندن، کناره گیری یا گوشه نشینی برخی از رهبران و کادرها از حزب توده ایران را که به این دسته بندی ها یا به هیچ دسته بندی گرایش نداشته و بر ضد چنین پدیده های ناشایست و زشتی پیکار نیز می کرده اند، فراهم می آورند.

بخشی از «دفاع نامه ارانی» در «محکمه جنایی تهران» را به این بهانه که به حزب زیان وارد می کند، از کتابی که به این مناسبت منتشر می شود، قیچی می کنند۴ و نامه ی انتقاد آمیز خسرو روزبه به کمیته مرکزی وقت این حزب را یکراست روانه بایگانی می نمایند؛ گویا می بایستی تنها نام وی به عنوان شهید بزرگ حزب و جنبش شناخته شود و آنچه گفت و نوشت، چندان اهمیتی برای آینده و آیندگان نداشت!

پس از آن و در روزگاری دیگر به دروغ می گویند و می نویسند، آن ها بوده اند که درباره «ملی شدن صنعت نفت» و دیگر چالش ها، برخوردی درست داشته اند و درباره ی یکی از آن ها در دوران آغاز انقلاب بهمن ۵۷، کودن پروری تا آنجا پیش می رود و در سازمان های حزب چنین تبلیغ می شود که گویا وی در همه ی زندگی حزبی خود، هیچگاه اشتباه نکرده و همواره نسبت به همه چیز برخوردی اصولی و درست داشته است؛ دروغی بزرگ و بی هیچ گمان و گفتگو ناهمخوان با واقعیت های شناخته شده!

نوشته بودند:
«طی ٢۵ سال از کودتای ننگین ٢٨ اَمرداد تا انقلاب، روحانیون تنها گروهی بودند که به مراتب بیش از سایر گروه ها و سازمان های سیاسی امکان داشتند از راه مساجد، تکایا، جلسات مذهبی و نیز برخی نهادها همچون انجمن سلطنتی فلسفه به ترویج وتبلیغ افکار و نظرات خود بپردازند و این درحالی بود که جبهه ملی از امکان تماس با مردم برخوردار نبود و نیروهای انقلابی و چپ مانند حزب ما، فداییان و مجاهدین خلق درزیر شدیدترین سرکوب قرار داشتند و امکان تماس مستقیم و بی واسطه وجود نداشت. [و گویا] همین امر درتقویت و تسلط نقش خمینی و نیروهای هوادار او دررهبری انقلاب بسیار موثر افتاد.»۵ ولی از آغاز جنبش انقلابی تا به پیروزی رسیدن انقلاب بهمن ۵۷ آن اندازه کشمکش و درگیری بر سر اینکه به کدام جناح یاری رسانند را کش می دهند۶ تا توطئه ی انگلیسی ـ آمریکایی برای جا خالی کردن در برابر جناح مذهبی که از بنیاد نقشی در انقلاب نداشت و اگر هم کسانی در آن نقش داشتند، نقشی تبهکارانه چون آتش زدن سینما رکس آبادان داشتند،۷ جا افتاده و تصویر آن رهبر را ـ البته بدون آفتابه ای در دست ـ در ماه بتابانند و سر مردم را شیره بمالند ...۸

ب. الف. بزرگمهر   دسامبر ۲۰۱۳

پی نوشت:

۱ ـ پیش نویس این نوشتار چند سالی بود که در رایانه ام، خاک می خورد؛ امروز خاکِ آن را تکاندم و اندکی در نشانه گذاری ها و پارسی نویسی آن را ویراستم (دسامبر ۲۰۱۳).

۲ ـ خاطرات سرگرد پرویز اکتشافی، از کادرهای حزب توده ایران در سال های پیش و پس از ۱۳۳۲

۳ ـ در تاریخ هر ملتی، بی هیچ گزافه ای، مانند وی شاید هر هزار سال کسی پدید آید.

۴ ـ «کامبخش پس از دستگیری ... به عنوان استنطاق کتابی تحت عناوین مختلف: تشکیلات، ارتباطات، بودجه و غیره، برای اداره سیاسی تالیف می نماید. در آن اسامی زیاد، از جمله اسامی عده ای که به عنوان معلم و یا شاگرد به جهت استفاده تدریسی از من گرفته بود، به عنوان اعضاء یک تشکیلات از راه تهمت و افترا تعیین می نماید. از جمله به من لقب لیدری می دهد که هنوز هم بدان ملقب هستم ... این شخص با گستاخی کامل، برای رهایی خود از یک پیشامد که نمی دانم تا چه حد مجرم بوده است، اسامی من و آن عده را با طرز نامطلوبی که باعث گرفتاری ما و گرفتاری شماست، در آن رساله ثبت کرد. اظهارات کامبخش جز تهیه یک شریک جرم جنایی او دلیل دیگری ندارد».

۵ ـ «ایران سی سال پس از انقلاب شکوهمند بهمن ـ فاجعه رژیم ولایت فقیه سد اساسی تحقق آزادی، دموکراسی، استقلال، صلح و عدالت اجتماعی»

http://www.tudehpartyiran.org/detail.asp?id=581

پیوند بالا دیگر کار نمی کند! از میان بردن «پیوند»ها کاری ناشایست و ناپسندیده است؛ در زمینه ی کار نرم ابزاری، بسیار ساده است که پیوند پیشین را از راه پیوند تازه تر بتوان یافت؛ چیزی بسان «شورت کات» (short cut). شاید تنها همین بس بود که از شرکت خدمات رسانی اینترنتی، چنین کاری خواسته می شد. نوشتار یادشده را به هر رو در پیوند زیر می یابید: http://www.tudehpartyiran.org/2013-11-28-19-45-55/567  

۶ ـ «آن روزها که شور و هیجان انقلابی، آرام آرام اوج می گرفت تا به بهمن ۵۷ و سرنگونی دیو چندین هزاره خودکامگی در میهن مان بینجامد، رفقای کهنه کار و آزموده ی حزبی که هنوز در کوچ بودند، همچنان چندین ماه دیگر نیاز داشتند تا سرانجام به اراده ای یگانه برای پیشبرد انقلاب به سوی آماج های توده ای دست یابند. همان هنگام که هر روزش به اندازه ی صدها و شاید هزارها روز دلگیر عادی ارزش داشت، نمایندگان اسلام پناه که در میانشان پادوهای سرسپرده ی امپریالیست ها نیز کم نبودند، کسانی چون بهشتی، بنی صدر، یزدی و قطب زاده که مردم این سه تا را «مثلث بیق» نام نهاده بودند و نیز دیگر همپالکی هایشان، زمینه های سازش و کنار آمدن با اربابان نیرومند جهان سرمایه را در اروپای باختری و ایالات متحد، فراهم می کردند. جُستار از سوی همه، روشن بود:
اکنون که سیل بنیانکن انقلاب به راه افتاده و جلوی آن را توان گرفتن نیست، به هرزش باید برد!

...

رفقا سرانجام هنگامی همداستان شدند و سر رسیدند که دیگر کمی دیر شده بود. میخ "اسلام" در تظاهراتی که هرچه بیش تر و نیز ریاکارانه رنگ و بوی مذهبی به خود می گرفت، کوبیده شده بود. دهه ها کاشته ی چپ، اکنون در زیرِ بینی مفتخواران و انگل هایی نهاده می شد که در هر خزانی آن را با داس مرگ درو کنند؛ انگل هایی که به ناچار و با شتاب رنگ انقلابی بخود می گرفتند. آنچه سند و گواهی از کاسه لیسی های گذشته برای دربار پادشاهی گرفته تا همکاری با «ساواک» برجای مانده بود، می بایستی با شتاب هرچه بیش تر نابود می شد. پادوهای دوجانبه ای چون برخی نامبردگان در بالا به همراه "برادران اسلام پناه" «ساواک» دست بکار شدند و آنچه گواهی و نشانه در این باره بود، از میان برداشتند. فرجام گواهان زباندار از این هم آسان تر بود:

تیری خلاص به سر هر کدام شان، پیش از آنکه بختی برای زبان گشودن یابند!»

«نمونه ی تاریخی کوچکی از تصمیماتی بجا و عملکردی به هنگام!»، ب. الف. بزرگمهر، ١۴ تیر ماه ١٣٩١

http://www.behzadbozorgmehr.com/2012/07/blog-post_04.html

۷ ـ خود رهبر نابکار کنونی در این تبهکاری دست داشته است.

۸ ـ این نوشتار در همینجا نیمه کاره برجای ماند. تاریخ نوشتار به چندین سال پیش از دسامبر ۲۰۱۳ برمی گردد. اکنون نیازی به پی گرفتن نوشتار و آنچه در یادداشت های کوتاهم (comment) آورده بودم، نمی بینم. ب. الف. بزرگمهر ۱۲ مهر ماه ۱۳۹۵

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!