«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۵ اسفند ۸, یکشنبه

صدف ـ بازانتشار

داستانی گیرا از آنتون چخوف

اگر بخواهم غروب های بارانی پاییزی را با تمام جزئیاتش در ذهنم زنده کنم ــ همان غروب هایی که به اتفاق پدرم در یکی از خیابانهای پر آمد و شد مسکو می ایستم و حس می کنم که بیماری عجیب و غریبی، رفته رفته بر وجودم چیره می شود ـ احتیاج ندارم فشار چندانی به مغزم بیاورم. درد نمی کشم؛ اما زانوانم تا می شود؛ کلمات در گلویم گیر می کنند؛ سرم با ناتوانی به یک سو خم می شود … حالی به من دست می دهد که انگار در لحظه ی دیگر می افتم و هوش و حواسم را از دست می دهم.

در چنین لحظه هایی چنانچه به بیمارستان مراجعه می کردم، دکترهای معالج لابد بر لوحه ی بالای تختم می نوشتند: Fames (گرسنگی) ـ نوعی بیماری که در کتابهای پزشکی از آن یاد نشده است.

پدرم با پالتو تابستانی نیمدار و کلاه تریکویی که یک تکه پنبه ی سفید از گوشه ی آن بیرون زده، کنار من در پیاده رو ایستاده است. گالُش های بزرگ و سنگینی به پا دارد. این انسان محجوب و نگران از بیم آنکه رهگذران متوجه شوند که او گالش را با پای بی جوراب پوشیده است، ساق پا را در ساقه ی چکمه ی کهنه اش پنهان کرده است.

این ابله خُل وضع و بینوا که پالتو تابستانی خوش دوختش هر چه کهنه تر و کثیف تر می شود به همان نسبت علاقه ام نیز به او افزون تر می گردد؛ از پنج ماه به این طرف، در جست و جوی شغلی در حد میرزا بنویسی به پایتخت آمده است. در پنج ماهی که گذشت به هر دری زده و درخواست شغل کرده بود؛ اما تنها همین امروز است که تصمیم گرفته به خیابان بیاید و دست گدایی دراز کند …

درست روبروی محلی که من و او ایستاده ایم، یک ساختمان بزرگ سه طبقه با تابلوی آبی رنگ «رستوران» بر دیوار آن، به چشم می خورد. سرم کمی به یک سو و اندکی به عقب خم شده است و بی اختیار به سمت بالا به پنجره های روشن رستوران، چشم دوخته ام. پشت آنها، آدمهایی رفت و آمد می کنند. از جایی که ایستاده ام، بخشی از جایگاه ارکستر یعنی جناح راست جایگاه را و همچنین دو تابلو نقاشی بر دیوار و چراغهای آویز رستوران را می بینم. به یکی از پنجره های آن خیره می شوم و لکه ای سپیدگون را تماشا می کنم. لکه ی بی حرکت که طرحی است آمیخته از رشته ای خطوط موازی بر زمینه ی عمومی رنگ قهوه ای دیوار، بگونه ای چشمگیر آشکار می شود. به بینایی ام فشار می آورم و یک تابلو دیواری را که چیزی روی آن نوشته شده،‌ تشخیص می دهم؛ نوشتار روی تابلو را نمی توانم بخوانم …

حدود نیم ساعتی، چشم از آن بر نمی گیرم. رنگ سفیدش، چشمهایم را به خود جذب کرده و انگار که مغزم را افسون می کند. می کوشم نوشتار را بخوانم؛ اما همه ی کوششم بی نتیجه می ماند.

سرانجام، بیماری عجیب و غریبم کار خودش را می کند.

سر و صدای کالسکه ها، رفته رفته به غرش تندر شباهت پیدا می کند؛ از میان بوی گند خیابان، هزار بو را تمیز می دهم و چشم هایم چراغ های رستوران و چراغ های خیابان را به رعد و برق کور کننده تشبیه می کند. هر پنج تا حسم بیدارند و به شدت برانگیخته شده اند. رفته رفته آن چیزی را که تا دقیقه هایی پیش، توان دیدنش را نداشتم، می بینم ـ نوشته ی روی تابلو را می خوانم: «صدف ...»

چه واژه ی عجیب و غریبی! درست، هشت سال و سه ماه از عمرم می گذرد؛ اما این واژه، حتی یک بار هم که شده به گوشم نخورده است. صدف! چه می تواند باشد؟ نکند نام خود صاحب رستوران باشد؟ اما تا آنجایی که می دانم، نام صاحب رستوران را روی تابلوی بالای سردر ورودی می نویسند؛ نه روی تابلوی دیواری. می کوشم صورتم را به طرف پدرم بچرخانم و با صدایی گرفته می پرسم:
ـ پدر جان، صدف یعنی چه؟

پرسشم را نمی شنود ـ به آمد و شد انبوه آدم ها خیره شده است و تک تک رهگذران را با نگاهش بدرقه می کند … از نگاه او پیداست که می خواهد حرفی به آنها بزند؛ اما آن کلام شوم چون وزنه ای سنگین، به لبان لرزانش می چسبد و نمی تواند از دو لبش کنده شود. حتی چند گامی از پی رهگذری برمی دارد و آستین وی را لمس می کند؛ اما همین که مرد سر خود را به سوی او بر می گرداند، زیر لب با شرمندگی می گوید: «ببخشید» و به جای نخستش بر می گردد. پرسشم را تکرار می کنم:
ـ پدر جان، صدف یعنی چه؟

ـ یک نوع جانور … جانور دریایی …

... و من، این جانور دریایی را در یک آن در نظرم مجسم می کنم ـ قاعدتاً باید چیزی میان ماهی و خرچنگ دریایی باشد؛ و چون جانوریست آبزی، البته از آن، سوپ ماهی گرم و خوشمزه با چاشنی فلفل خوش عطر و برگ بو و یا خوراک ترش مزه ی ماهی با غضروف و ترشی کلم و یا سس سرد خرچنگ با ترب کوهی و سایر مخلفاتش، فراهم می کنند. در یک چشم به هم زدن، در نظرم مجسم می کنم که این جانور دریایی را از بازار می آورند و با شتاب پاکش می کنند و با شتاب می اندازندش توی دیگ … خیلی شتاب دارند … آخر همگی گرسنه اند … سخت گرسنه! بوی ماهی برشته و سوپ خرچنگ از آشپزخانه به مشام می رسد.

حس می کنم که این بو، سوراخ های بینی و سق دهانم را غلغلک می دهد و رفته رفته بر وجودم چیره می شود … از رستوران و از پدرم و از تابلوی سفید رنگ و از آستین هایم ـ از همه جا و همه چیز ـ بوی سوپ ماهی بلند می شود و هر آن شدت می یابد بگونه ای که بی اختیار شروع می کنم به جویدن. چنان می جوم و چنان می بلعم که انگار تکه ای از این جانور دریایی را در دهان دارم …

آنقدر لذت می برم که نزدیک است زانوانم تا شوند؛ پس به آستین خیس پالتو تابستانی پدرم چنگ می اندازم تا بر زمین نیفتم. پدرم سراپا می لرزد و کز می کند ـ سردش است …

ــ پدر جان، صدف را در ایام پرهیز هم می شود خورد؟

پاسخ می دهد:
ــ صدف را زنده زنده می خورند … مانند لاک پشت، لاک دارد؛ اما … لاکش از میان باز می شود.

... و در همان دم، بوی دلاویز سوپ ماهی، از غلغلک دادن کامم، دست بر می دارد و پنداربافی هایم ناپدید می شوند … به همه چیز پی می برم! زیر لب زمزمه می کنم:
ــ چه نجاستی! چه کثافتی!

پس، این است صدف! حیوانی شبیه به قورباغه را در نظرم مجسم می کنم که توی لاکش نشسته است و از همانجا با چشمهای درشت و براقش نگاهم می کند و آرواره های نفرت انگیزش را می جنباند. این جانور نشسته در لاک را ـ با آن چنگال ها و چشم های درشت و آن پوست لزجش ـ در نظرم مجسم می کنم که از بازار به رستوران می آورند … بچه ها از ترس شان پنهان می شوند و آشپز رستوران از سر بی میلی و دل به هم زدگی چهره در هم می کشد؛ سپس چنگال جانور را می گیرد و آن را توی بشقاب می گذارد و به سالن رستوران می برد؛ و آدمهای گنده،‌ جانور را از توی بشقاب برمی دارند و آن را … زنده زنده با آن چشم ها و دندان ها و چنگال هایش میخورند! و جانور جیغ می کشد و می کوشد تا لب های آدم را گاز بگیرد …

رویم را در هم می کشم؛ اما … اما سبب چیست که دندان هایم سرگرم جویدن شده اند؟ آنچه که می جوم، جانوریست دل به هم زن و نفرت انگیز و هولناک؛ با اینهمه، حریصانه می خورمش و در همان حال بیم آن دارم که به بو و طعمش پی ببرم. یکی از جانورها را می خورم و در همان لحظه، چشمهای براق دومی و سومی در نظرم مجسم می شوند … آنها را هم می خورم … سپس نوبت به دستمال سفره و بشقاب و گالُش های پدرم و تابلوی سپید رنگ می رسد … آنها را هم می خورم … هر آنچه را که می بینم، می خورم؛ زیرا حس می کنم که چیزی جز خوردن، بیماریم را درمان نخواهد کرد. صدف های نفرت آور با چشم های هراس انگیزشان، نگاهم می کنند؛ از این اندیشه، سراپا می لرزم. با اینهمه، باز دلم می خواهد بخورم شان! فقط بخورم! دستهایم را به جلو دراز می کنم و با تمام وجودم فریاد می کشم:
ـ صدف می خواهم! به من صدف بدهید!

در همین دم، صدای گرفته ی پدرم را می شنوم:
ـ آقایان کمک کنید! من از گدایی شرم دارم! اما ـ خدای من ـ رمقی برایم نمانده!

دامان کتش را می کشم و همچنان بانگ می زنم:
ـ من صدف می خواهم!

کنار من، چند نفر خنده کنان می پرسند:
ـ کوچولو، تو مگر صدف هم می خوری؟

دو مرد با کلاه رنگین، روبروی من و پدرم ایستاده اند و خنده کنان به چهره ام می نگرند.

ـ پسرک تو صدف می خوری؟ راست می گویی؟ خیلی جالب است؟ چه جوری می خوریش؟

یادم می آید، دستی نیرومند مرا به سوی رستوران غرق در نور می کشاند. چند دقیقه بعد، شماری به دورم حلقه زده اند و با خنده و کنجکاوی تماشایم می کنند. پشت میزی نشسته ام و چیزی لزج و شورمزه را که بوی نا و گندیدگی از آن بلند می شود،‌ می خورم. با حرص و ولع می خورم ـ نه می جوم، نه نگاهش می کنم؛ نه می پرسم … می پندارم که اگر چشم بگشایم، بیگمان چشمهای براق و چنگ و دندان تیز جانور را خواهم دید …

ناگهان پی می برم که سرگرم جویدن چیز سختی هستم. صدای قرچ و قروچ به گوشم می رسد. مردم می خندند و می گویند:
ـ ها ـ ها ـ ها! دارد لاک صدف را می خورد! احمق جان، لاک که خوردنی نیست!

... و سپس، نوبت به عطش وحشتناک می رسد. در بسترم دراز کشیده ام و از شدت سوزش و بوی شگرفی که در دهانم پیچیده است،‌ نمی توانم بخوابم. پدرم در اتاق قدم می زند؛‌ دست هایش را با درماندگی تکان می دهد و زیر لب من من کنان می گوید:
ـ مثل اینکه سرما خورده ام. سرم … طوریست که انگار یک کسی توی آن راه می رود … شاید هم علتش این باشد که امروز … امروز چیزی نخورده ام … راستی که آدم عجیبی … آدم ابلهی هستم … می بینم که این آقایان بابت صدف، ده روبل پول می دهند … چرا چند روبل از آنها قرض نکردم؟ حتما می دادند.

بالاخره حدود ساعت ۵ صبح می خوابم و قورباغه ای را با چنگال هایش که توی لاک نشسته و چشمهایش دو دو می کند در خواب می بینم. حدود ظهر، از شدت تشنگی، چشم می گشایم و با نگاهم،‌ پدرم را جست و جو می کنم:
هنوز هم دارد قدم می زند و دستهایش را در هوا تکان می دهد …

آنتون چخوف ۱۸۸۴

متن داستان از سوی اینجانب تا اندازه ای پارسی نویسی و بویژه در نشانه گذاری ها ویرایش شده است. ب. الف. بزرگمهر

http://www.behzadbozorgmehr.com/2013/12/blog-post_19.html

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!