«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۴ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

آزاده ای به نام شولا ـ بازانتشار

… سال ۱۳۲۸ زندان قصر. ماجرایی که تعریف می کنم، مربوط به «شولا» است. نام شولا را من برای او انتخاب کردم؛ با وارونه کردن نام اصلی اش. نخستین بار که او را دیدم، در حیاط بزرگ زندان قصر بود. از فروشگاه زندان بر می گشتم؛ نزدیکی های ظهر یکی از روزهای گرم تیرماه. حیاط خلوت بود. تنها در حاشیه نزدیک دیوار بلند آن که هنوز نشانه ای از سایه باقی مانده بود، چند زندانی کم و بیش لخت، روی زمین خوابیده بودند و یک پاسبان در کنار آنها چمباتمه زده بود و چرت می زد. پاسبانی که از بند ٤ همراه ما آمده بود، مرتب انگشت نشانه اش را از لای یقه تنگ گردنش به درون می فرستاد تا شاید راهی برای ورود هوای سنگین و متعفن زندان باز کند و از خفگی نجات یابد. دستی به شانه ام خورد:
- شما سیاسی هستید؟

رویم را برگرداندم. جوانی بلند قامت و لاغر، ورزیده و چابک به دنبال من می آمد. چشمان آبی او جاذبه سنگینی داشت و در همان نخستین برخورد، اعتماد ترس آلودی در آدم پدبد می آورد. نگاه او، حالت شیطنت آمیز کودکانی را داشت که از یک سو برای به اصطلاح انتقام از معلم سخت گیر خود نقشه می کشند و از سوی دیگر ترس از پایان کار، رگه ای از وحشت را در ژرفای چشمانشان نشانده باشد. رفتارش حالتی بین بیم و امید را تلقین می کرد.

دست راستش را جلو آورد. دست او را فشردم.

- اسم من «شولا» ست. می تونم چند کلمه …

ماموری که همراه من بود، حرف او را برید:
- نه آقا، برای من مسوولیت دارد!

نمی دانم در نگاه «شولا» چه اثری بود که او را تسلیم کرد.

- خوب، به شرطی که زود تمام کنید.

پرسیدم: – چرا به زندان افتاده اید؟

- من دزدم! دزدی کرده ام.

یکه خوردم. نمی دانستم باید نام این پاسخ را صداقت بگذارم یا بی پروایی. شاید هم هیچ کدام! آخر اینجا زندان است و زشتی معنای خود را از دست می دهد. شاید می خواهد به خودش شلاق بزند؛ راهی برای تنبیه خود پیدا کرده است … متوجه شد که در ذهن خود سرگردانم.

- اگر کمک کنید تا بیشتر باهم باشیم، متوجه می شوید که این «دزد» آدم خیلی بدی نیست. آدمی مانند دیگر آدم ها!

- چه کاری از من ساخته است؟

- مرا به عنوان «نظافت چی» به «نیمه سیاسی» دعوت کنید. می خواهم با شماها باشم. همه مرا می شناسند. تنها بگویید «شولا، بند ٦»
...
- به حقیقت سوگند هیچ منظور دیگری ندارم. تنها می خواهم دوره زندانم را با سیاسی ها باشم.

- «حقیقت»! یک دزد به حقیقت سوگند می خورد!. نزدیک به ٦ ماه طول کشید تا توانستم معنای این «حقیقت» را بفهمم!.

- تلاش خودم را می کنم!

از او جدا شدم و به بند ۴ برگشتم. 

*** 

بیش از شش ماه تلاش کردیم تا «شولا» توانست پیش ما بیاید. این، موقعی بود که همه ما را از سالن بند ٤ زندان شماره یک قصر به زندان شماره ٢ که تازه در همان زندان قصر ساخته بودند و بعد ها به نام «زندان سیاسی» شهرت یافت، برده بودند. در آنجا بود که به «حقیقت شولا» پی بردم.

انسان دوستی و عدالت خواهی، تمام رگ و پی او را پر کرده بود و به سیاسی ها هم تنها به این دلیل احترام می گذاشت که بین خودش و آنها شباهتی می دید. می گفت:
«من برای تهیه پول دزدی می کنم و شماها به خاطر به دست آوردن آزادی مبارزه می کنید. ولی نه من پول را برای خودم می خواهم و نه شما آزادی را برای خودتان. تفاوت ما در این است که من اغلب به هدف خود می رسم، ولی شماها به جز آنکه آزادی دیگران را به دست نمی آورید، آزادی خودتان را هم از دست می دهید و به زندان می افتید. من عمل می کنم، ولی شما ها زندگی خود را فدای آرزوهای دور دراز می کنید.»

«شولا» به راحتی به زبان های فارسی، ترکی، ارمنی، آسوری و روسی حرف می زد؛ و من نخستین واژه های روسی را نزد او آموختم؛ با اینکه او جز چند کتاب عشقی و پلیسی نخوانده بود.

انسان دوستی و عدالت خواهی، با همه تجریدی بودنش، بسیار نیرومند بود. ریشه ستم ها را نمی شناخت و طبیعی است که از «مبارزه طبقاتی» و پیچ و خم های پر مرارت گذشته بشر، آگاهی کمی داشت. او تنها این وضع را می دید که عده ای ستم می کنند و صاحب همه چیزند و دیگران، زیر بار این ستم نابود می شوند و همه چیز، حتی زندگی خود را از دست می دهند. ولی او هم مانند هر آدم آزاده ای، در برابر این نابرابری جانکاه قد راست کرده بود و می جنگید؛ ولی با شیوه خاص خودش.

با وجودی که یک سال  و نیم را با او بودم، نتوانستم هیچ آگاهی از زندگی گذشته او، از خانواده او و از دوران کودکی اش پیدا کنم. تنها این را می دانستم که از ٩ سالگی کار می کرده است. با گونه های مختلف کارهای فنی آشنا بود. تعمیر رادیو و اتومبیل نخستین تخصص اصلی او بود؛ ولی در هیچ کار دیگری هم در نمی ماند.

وقتی از او پرسیدم: چرا در همان کارهای فنی باقی نماندی؟ خیلی کوتاه و قانع کننده پاسخ داد:
- به اندازه ای که لازم داشتم، پول در نمی آمد!

- مگر تو چقدر خرج داشتی؟

او پاسخ خود شرمنده ام کرد:
- مگر تو چقدر آزادی می خواستی که به خاطر آن، درس و خانواده ات را رها کردی و سرانجام هم سر از اینجا در آوردی؟ 

*** 

«شولا» برای بیش از ٣٠ خانواده کار می کرد. این خانواده ها در جاهای مختلف تهران پراکنده بودند. در «جوادیه»، در زاغه های ارمنی نشین بالای یوسف آباد، در «تهران نو» و حتی در «شاه عبدالعظیم». در میان آنها هم ارمنی و آسوری پیدا می شد و هم مسلمان. حتا یک زن و سه دختر پاکستانی هم در بین آنها بود. مرد پاکستانی در شنزارهای بین بم و زاهدان سر به نیست شده بود و همسر و بچه های او، نمی دانم به چه ترتیب سر از تهران در آورده بودند و در یکی از کوچه های «شهر نو» زندگی می کردند. 

*** 

هیچ یک از خانواده ها نان آور نداشتتند؛ و «شولا» خودش را سرپرست زندگی آنها می دانست. او نام و نشانی همه افراد این خانواده ها را یک به یک به یاد داشت و هر زمانی که درباره یکی از آنها صحبت می کرد، حالت پدری را داشت که نگران تنها فرزند خود است:
- خدا کند «محمود» مدرسه را رها نکرده باشد.

- طفلک «آینا»! قول داده بودم عروسک بزرگی برایش ببرم.

ـ «عبدالحمید» تا دو سال دیگر می تواند جای پدرش را بگیرد.

پرسیدم: پدر عبدالحمید چه شده است؟

- در میانه نجاری می کرد. ولی برادرش فدایی دموکرات ها بود. ارتش که به میانه رفت، وقتی برادرش را پیدا نکردند، او را گرفتند و جلو چشم زن و فرزندش، جلوی در خانه تکه تکه اش کردند. آن وقت عبدالحمید ١٢ سالش بود.اکنون ١۷ سال دارد و کلاس دهم است. دو سال دیگر دیپلم خود را می گیرد و می رود سرکار.

جالب این بود که هیچ کدام از آنها، نام و نشانی و شغل «شولا» را نمی دانستند و جز در موعد «مقرر» او را نمی دیدند.

«شولا» به راحتی از گوشه‏ ی دیوارهای صاف بالا می‏ رفت و این ‏قدرت را داشت که در ارتفاع پنج یا شش متری، فاصله  ای دراز را روی یک دیوار با عرض ٣۵ سانتی‏متر بدود. هرگز به خانه‏ ها و مغازه‏ ها دستبرد نمی‏ زد. کار او خالی کردن گاوصندوق‏های شرکت‏های بزرگ، تجارت‏خانه‏ ها و به احتمالی سفارت‏خانه‏ ها و نمایندگی‏های سیاسی و بازرگانی بود.

خودش جز یک مادر، کس دیگری را نداشت. تصمیم گرفته بود،  تنها وقتی ازدواج کند که «خانواده‏ های او» به سر و سامانی رسیده باشند. ولی این، تعلیق به محال بود؛ چرا که مرتب به خانواده‏ های زیر سرپرستی او افزوده می‏ شد.

در تمام مدتی که با من بود، تنها یک بار از مادرش صحبت کرد. همه‏ی ناراحتی و دلواپسی او از دیگر افراد «خانواده‏ اش» بود؛ مادرش هم، حداکثر، یکی بود مانند دیگران.

با این‏ که در برابر عظمت انسانی «شولا» احساس کوچکی و حقارت می‏کردم، ولی باز هم دست از«موعظه» برنمی ‏داشتم:
- «شولا»به‏ هرحال  دزدی عملی زشت است.

- ولی، من تنها پول‏های دزدیده‏ شده را می‏ دزدم!

- چه فرق می‏کند، دزدی، دزدی است.

- تکلیف این بچه‏ ها و زن‏های معصوم چه می‏شود؟

- باید جامعه درست شود. این تلاش‏ها، هیچ دردی را به ‏طور اساسی دوا نمی‏کند.
….
و سرانجام «شولا» تسلیم شد. به همراه ما «درس» می‏خواند؛ در«بحث‏ها» شرکت می‏کرد … چیزی نگذشت که خود به مرجعی برای رفع دشواری‏های سیاسی و فلسفی تبدیل شد. چنان شایستگی و چنان استعدادی از خود نشان داد که همه را شگفت‏ زده کرد.

«شولا» قانع شده بود که پس از آزادی، کار شرافتمندانه پیدا کند و برای نجات انسان‏ها، از دیو جهل و گرسنگی، در کنار دوستان تازه‏ آشنای خود، قرار گیرد.

سرانجام «شولا» آزاد شد. از بودجه‏ی ناچیز خود، چند ده ‏تومانی برای او فراهم کردیم تا بتواند چند روزی را تا پیدا کردن کار، دوام آورد. هر کدام از ما به هرکسی که در بیرون می‏شناختیم، سفارشنامه نوشتیم و شرافت، درستی و کاردانی او را تضمین کردیم. 

هر هفته، پنجشنبه‏ ها به ملاقات ما می ‏آمد؛ ولی هر بار ناامیدتر از بار پیش؛ کسی به او کار نمی‏ داد. هیچ‏ کس، حتا دوستان و آشنایان به او اعتماد نمی‏کردند. مگر می‏شود به یک «دزد حرفه‏ ای» اعتماد کرد؟ تمام تلاش دوستان ما، بی‏ نتیجه ماند. «شولا» دیگر به تقریب کفشی به پا نداشت؛ یعنی آن‏ چه از کفش باقی‏مانده بود را نمی‏ شد کفش نامید. لباسش پاره و خودش ضعیف و عصبی شده بود … و یکباره غیبش زد. پنجشنبه از ساعت یک بعد از ظهر، لباسم را می‏ پوشیدم و از اول تا آخر وقت ملاقات، به دیوار«هشتی» زندان، تکیه می‏ دادم و از لای میله‏ های دوگانه، حیاط زندان را می‏ پاییدم. حتا پاسبان‏ ها و افسر نگهبان زندان هم می‏ دانستند که من در انتظار و نگران «شولا» هستم. ولی از«شولا» خبری نبود.

هفت یا هشت هفته گذشت و من دیگر ناامید شده بودم. نخستین پنجشنبه‏ ای بود که به جای آمدن به محل ملاقات، دراز کشیده بودم. نزدیکی‏ های ساعت ٢، صدای پاسبان کشیک «هشتی» بلند شد. او مرا صدا می‏زد:
- زود بیایید، «شولا» دارد می‏آید.

لباسم را به سرعت پوشیدم و با حالت دو، خودم را به «هشتی» رساندم. «شولا» به جلوی میله‏ها رسیده بود. سرتاپایش نو بود. بهترین کفش و بهترین لباس با پیراهن سفید و کت مشکی. چهار یا پنج جعبه‏ی بزرگ روی دو دستش بود، طوری که به زحمت می‏شد صورتش را دید.

پاسبانی که بین دو شبکه‏ ی در ایستاده بود، نخست در بیرونی و سپس در درونی را باز کرد و «شولا» پای به «هشتی» گذاشت. من به دیوار رو به ‏رو تکیه داده بودم و در تردید بودم؛ چه بگویم و چه بازتابی نشان دهم!

به محض این‏که چشم «شولا» به من افتاد، به تقریب جعبه‏ ها را که پر از آجیل و شیرینی بود، به زمین رها کرد و خودش را به سوی من پرتاب کرد. سرش را روی شانه‏ ام گذاشت؛ چند لحظه‏ ای گریست و بعد، آرام و شمرده گفت:
- حاضر بودم به خاطر قولی که داده بودم، حتا بدون توجه به وضع خودم و بیماری مادرم تا هرجا که لازم است، تحمل کنم؛ ولی «بچه‏ هایم» ... آن‏ها داشتند نابود می‏ شدند … مرا ببخش.

گونه‏ ی مرا بوسید و بدون آن‏که منتظر پاسخ من باشد، برگشت و بی‏ خداحافظی وارد حیاط زندان شد و رفت.

من، دیگر هرگز او را ندیدم. داستان من و «شولا» به همین‏جا تمام شد؛ ولی من هرگز انسان‏دوستی و عدالت‏خواهی «شولا» را فراموش نمی‏ کنم.

زنده یاد پرویز شهریاری

برگرفته از تارنگاشت «آذربایجان»

این نوشتار دربرخی جاها بویژه نشانه گذاری ها از سوی اینجانب اندکی ویرایش شده است.     ب. الف. بزرگمهر

http://www.behzadbozorgmehr.com/2012/06/blog-post_23.html

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!