«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۴ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

منِ درون و صورتک هایی برای نمایش!


بسیاری از مردم کتاب «شاهزاده کوچولو» اثر «اگزوپری» را می شناسند؛ اما شاید همه ندانند که او خلبان هواپیمای جنگی بود؛  با نازی ها جنگید و در فرجامِ کار در یک رخداد هوایی کشته شد.

پیش از آغاز «جنگ جهانی دوم»، اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید. او آزمون های شگفت انگیز خود را در مجموعه ای به نام «لبخند» گرد آورده است. در یکی از یادمانده هایش می نویسد که او را به بند کشیدند و به زندان افکندند. او که از روی رفتارهای تند نگهبان ها بو برده بود که پسین روز تیربارانش خواهند کرد، در این بار نوشته است:
«مطمئن بودم که مرا تیرباران خواهند کرد؛ به همین دلیل به شدت نگران بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آن ها که حسابی لباس هایم را گشته بودند، دررفته باشد. یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لب هایم گذاشتم؛ ولی کبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت؛ درست مانند تندیسی آنجا ایستاده بود.

فریاد زدم:
ـ هی رفیق! کبریت داری؟

به من نگاه کرد؛ شانه هایش را بالا انداخت و به سویم آمد. نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد، ناخودآگاه نگاهش به نگاهم دوخته شد. لبخند زدم و نمی دانم چرا؟ شاید از شدت دلواپسی؛ شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم. به هر رو لبخند زدم و انگار نوری فاصله ی میان دل های ما را پر کرد. می دانستم که او به هیچ رو، چنین چیزی را نمی خواهد ... ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لب های او هم لبخند شکفت.

سیگارم را روشن کرد؛ ولی نرفت و همان جا ایستاد؛ راست در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من هم در این پندار که او نه یک نگهبان زندان که یک آدم است به او لبخندی زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود ...

پرسید:
ـ بچه داری؟

با دست های لرزان، کیف پولم را بیرون آوردم؛ تصویر اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم:
ـ آره، نگاه کن!

او هم تصویر بچه هایش را به من نشان داد و در باره نقشه ها و آرزوهایی که برای آن ها داشت، برایم سخن گفت. اشک به چشم هایم یورش آورد. گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم ... دیگر نبینم که بچه هایم چگونه بزرگ می شوند. چشم های او هم پر از اشک شدند.

ناگهان بی آنکه سخنی بگوید، قفل در سلول را باز کرد و مرا بیرون برد؛ سپس به بیرون زندان و جاده ی پشتی آن که به شهر می انجامید، رهنمونم شد. نزدیک شهر که رسیدیم، تنهایم گذاشت و برگشت؛ بی آنکه واژه ای بر زبان آورد.

لبخندی، زندگی مرا رهانید. بله! یک لبخند بدون برنامه ریزی، بدون حسابگری، لبخندی طبیعی، زیباترین پل هماوندی آدم هاست. ما لایه هایی برای پاسداری از خود می سازیم؛ لایه ی پله های دانشورانه و گواهی های دانشگاهی؛ لایه ی موقعیت شغلی و اینکه دوست داریم ما را آن گونه ببینند که نیستیم. زیر همه ی این لایه ها، «من» راستین و ارزشمند نهفته است. ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم. من بر این باورم که روح آدمیان است که با یکدیگر هماوند می شوند و این روح ها با یکدیگر هیچ دشمنی ندارند. شوربختانه، روح ما در زیر لایه هایی است که ساخته و پرداخته ی خودمان اند و در ساختن شان باریک بینی بسیاری نیز بکار می بریم. این لایه ها ما را از یکدیگر جدا می کنند؛ میان مان جدایی هایی پدید می آورند و تنهایی و گوشه گیری مان را پی می آورند ...» 

داستان «اگزوپری»، داستان دمِ جادویی پیوند دو روح است. آدمی هنگام دلباختگی با نگریستن به یک نوزاد، این پیوند روحانی را احساس می کند. هنگامی که کودکی را می بینیم، چرا لبخند می زنیم؟ چون آدمی را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک از لایه هایی که نام بردیم را روی «من» سرشتی خود نکشیده است و با همه ی هستی خود و بی هیچ آلایشی به ما لبخند می زند؛ و براستی، آن روح کودکانه ی درون ماست که به لبخند او پاسخ می‌دهد ...

از «گوگل پلاس» با ویرایش و پارسی نویسی درخور از اینجانب؛ برنام نیز از آنِ من است.    ب. الف. بزرگمهر


هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!