«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۳ مهر ۵, شنبه

سروده، برداشت هایی از زندگی نیست؛ یکسره، خودِ زندگی است!


متن زیر برگرفته از گفتگوهایی با زنده یاد احمد شاملو با «گاهنامه ی فردوسی» به تاریخ  فروردین ماه سال ۱۳۴۵ و «روزنامه ی آیندگان»، فروردین ماه شال ۱۳۴۸ است که با یکدیگر آمیخته شده و تنها دربرگیرنده ی گفته های شاملوست. آن را نخست در «گوگل پلاس» و سپس در تارنگاشتی که نام آن در پایان نوشته آمده، یافتم؛ ویرایش متن بسیار بیش تر از آنچه می پنداشتم، بدرازا کشید؛ با این همه، ارزش آن را داشت و می پندارم خواندن آن نیز گرچه، شاید شکیبی بیش تر را خواستار باشد، سودمند خواهد بود. برنام را از متن برگزیده ام و برجسته نمایی ها و افزوده های درون  [ ] نیز از آن من است.  

ب. الف. بزرگمهر     پنجم مهر ماه ۱۳۹۳

***

آثار من، خود اتوبیوگرافی کاملی است. من به این حقیقت معتقدم که شعر، برداشت هایی از زندگی نیست؛ بلکه یکسره خود زندگی است. خواننده یک شعر صادقانه در شعری که می خواند، خواه و ناخواه جز با صحنه هایی از زندگی شاعر و گوشه هایی از افکار و عقاید او روبرو نخواهد شد.

در باب آنچه «زمینه ی کلی » و در نتیجه « زمینه ی اصلی » شعر مرا می سازد، می توانم به سادگی گفته باشم که از دیر باز سراسر زندگی من در نگرانی و دلهره خلاصه می شود. مشاهده ی تنگدستی و بی عدالتی، در همه عمر، بختک رویاهایی بوده اند که در بیداری بر من گذشته است. جز این هیچ ندارم که بگویم. دیگر چیزها همه فرعیات است و در حاشیه قرار می گیرد. عدالت دغدغه ی همیشگی من بوده است و شاید از همین روست که بی عدالتی همیشه دست در کار است تا به نوعی از من انتقام بستاند؛ ـ این حیوان خوف انگیزی که دور من راه رفته است و رد قمهایش طلسمی به گرداگرد من کشیده تا هیچگاه حضورش را از یاد نبرم... از روابط پدر و مادرم تا روابط آن ها با من و خواهرانم و روابط من و فرزندانم، تا روابط من و آنها که دوست یا دشمنم می دارند، تا روابط من و جامعه... و دورتر: هنگامي که « ایستادن » را نوعی بی عدالتی بیابید نسبت به دیگران هم و در زمینه ی اینها همه، خوش رقصی های تنگدستی – این بی عدالتی بزرگ و بی رحم و مردافکن اجتماعی – که تن دادن به همه ی شکنجه ها را با کلمه ی خر رنگ کن «وظیفه » توجیه می کند. – بله، کلمه ی وظیفه!ـ و کلمه نزد خدا بود. و کلمه، خود خدا بود!

این اواخر دیگر من انگار به نوعی « جبر » معتقد شده ام.خواه ناخواه، گیرم البته نه به شکل مذهبی آن و مطلقاً نه با برداشتی از آن دست ... عکس العمل ها، در شرایط و اوضاع و احوال واحد یکی است. شکستن بت مورد پرستش بت پرست متعصبی که گرفتار بیماریهای عصبی است و پیشاب پر و آماده به شلیکی هم در دست دارد، در یک جمله «خودکشی است». جبری که من بدان معتقد شده ام راهش از این طرف است و شاید بیشتر یک « تراژدی » است ( به مفهوم یونانی آن ).

می دانید؟ آن هیروشیمایی بی گناهی که در لحظه ی انفجار بمب گیلدا روی پله های سنگی جلو شهرداری نشسته بود و از او تنها سایه ی شومی ـ همچون نقش لعنتی جاودانه ـ بر آن پله های سنگی باقی ماند به یادتان هست؟  آن جنگ به صد در صد احتمال، «جنگ او» نبود. آن جنگ به همان اندازه مال او می توانست باشد که مال قاطرهای گردان مسلسل که زیر آتش توپخانه ی دشمن، با شکم دریده و امعاء و احشاء آویزان، دیوانه از وحشت و درد، میان سنگرهای پر آتش و دود به خاک می افتند ...

هیتلرها می کوشند به این اغنام اله بقبولانند که «نبرد ما، نبرد وطن است» و من معتقدم که سقوط ها همیشه از همین پذیرش آغاز شده است. گو اینکه خود این پذیرش نیز همیشه نتیجه ی بسیاری صغری کبری چیدن ها بوده است...

دردمندی انسان از این جاست که با بی گناهی و منزه بودن نمی توان از وحشت محکومیت های کافکایی به دور ماند و بدبختانه راه گریزی هم نیست. این توهینی شرم آور نسبت به انسان است.

جبری که من از آن سخن می گویم، همین ناگزیری حزن انگیزی است که ما و همه ی تبارمان در تمامی تاریخ با آن درگیر بوده ایم  و تازه، هنگامی دریافتیم انسان هر لحظه ممکن است در برابر این وهن عظیم قرار گیرد که گوساله وار به مسلخش کشند، همه ی دلهره ها و نفرت ها یک بار دیگر از نو آغاز می شود. دلهره ای که این بار حجمش بیشتر وهنش نفرت انگیزتر و تحملش خرد کننده تر است ... و تازه، این همه فقط «پوسته» ی قضیه است، نه «خود آن»؛ نه تمامی آن. این همه، فقط «طرحی» از این درد جبری است.

من مطلقاً به وزن به عنوان یک چیز حتمی و ذاتی شعر اعتقاد ندارم. و برعکس، معتقدم که وزن، ذهن شاعر را منحرف می کند. چون وزن مقادیر معدودی از کلمات را در خود راه می دهد و به روی بسیاری کلمات دیگر در می بندد. در حالیکه ممکن است همین کلماتی که در این وزن راه نیافته اند در زمره ی تداعی ها و در مسیر خلاقیت ذهن شاعر باشند. بگذارید شعر خام و زدوده نشده را به سیلابی تشبیه بکنم، یعنی به مقدار آبی که بر اثر باران، بر اثر این قطره هایی که یکدیگر  را تداعی کرده به وجود آورده اند و بر دامنه و شیبی که ذهن شاعر است فرو می ریزند. وقتی که ما وزنی برای شعر در نظر بگیریم، مثل اینست که خانه و بستری برای این سیلاب که باید تشکیل رودی بدهد، از پیش آماده کنیم که این آب حتماً از آن بگذرد تا به فلان نقطه ی خاص برسد. این در واقع منحرف کردن سیر طبیعی آن سیلاب است ... این سیلاب باید تمام دامنه را بگیرد و سراسر زمین آن را مشروب کند، تا مسیر خود را بیابد، نه در بستر و مسیری از پیش تهیه شده بگذرد. وزن در حکم آن خانه و بستر و مسیر است. و اغلب اوست که برای ذهن شاعر، تکلیف معلوم می کند و جهتی برای تداعی ها معین می کند. در حالیکه این، یک نوع خلاقیت است و باید خود به خود صورت بگیرد. من وزن را باعث انحراف ذهن شاعر و انحراف جریان خود به خودی شعر، یعنی زایش طبیعی آن، می دانم.

قافیه گاهی بسیار زیباست. قافیه به القای مفهوم کمک می کند و چون حالت رفرانس دارد، توجه را بلافاصله برمی گرداند به کلمه خاصی که مورد نظر شاعر است و این برای رساندن مفهوم کمک بزرگی است. به همین جهت، قافیه، از نظر من داراری اهمیت خاصی است.

هر اثر هنری فرمی برای خود دارد و باید راهی پیدا کرد که یک موضوع شهری را در قالبی متناسب با خودش عرضه کرد. اینکه ما به طور کلی برای شعر یک فرم خاص قائل شویم، مثل این است که مثلا برای «میوه» یک فرم خاص قائل بشویم. مثلا الگویی برای میوه در نظر بگیریم و بگوییم که هر میوه ای باید به این شکل باشد؛ منتها مزه اش فرق کند. من می گویم نه! سیب شکل سیب است. در حالی که خربزه شکل خربزه است و انگور شکل انگور. حال اگر میوه ای با زحمت زیاد و پیوند کردن چند درخت یا بوته به دست آوردیم که به شکل هیچکدام از میوه های موجود نباشد، چه اصرار و الزامی هست که شکل از پیش شناخته شده ای داشته باشد؛ در حالیکه در همین شکل خودش هم میوه ای است.

اگر جامعه اشعار فولکلوریک مرا زودتر پذیرفت، برای آنست که مصالح کار، مال خود جامعه بوده است. ـ مثلاً اگر شعر «پریا» مشهورتر از فلان شعر دیگر من است، علتش این بوده که این شعر به زبان مردم سروده شده. ولی هدف این نبوده که آنها آن را زودتر و بهتر بپذیرند. بلکه چون قصه بوده و فرم قصه داشته، من یبان عامیانه را به آن نزدیک تر دیدم؛ بدون در نظر گرفتن این که مردم آن را خواهند پسندید یا نه. ـ منتها چون «ظرف» و «مظروف» خوب همدیگر را دریافتند، مردم هم بیشتر به آن راغب شدند. ولی بیشتر این نوع شعر و به خصوص این شعر « پریا » که اتفاقاً امروز من چندان علاقه ای به آن ندارم، یک «اتود» و آزمایش بوده است. آزمایشی که گرچه از نظر مردم موفق بود، ولی از نظر خودم نه، موفقیتی نداشت و به همین دلیل دنبال این نوع شعر کمتر رفته ام ...

من به زمان فکر می کنم و خیلی هم نسبت به این مساله حساس هستم. از تمام شدن زندگی و از مرگ مطلقاً وحشتی ندارم. به قول «کامو» قدمی است که باید برداشت؛ ولی رویهمرفته مرگ چیز کثیفی است ... بسیار وظیفه ها هست که انجام نداده ایم.بسیار کارهاست که نکرده ایم. و ناگهان در را می کوبند و می گویند وقت «رفتن» است. از مرگ آنچه برای من وحشتناک تر و ناراحت کننده تر است، همین چهره اش است. من متأسفانه ناچار شده ام به «زمان» به صورت یک توقف بی معنی در یک جای بی معنی و به زندگی خودمان به صورت یک انتظار طولانی و کشنده که اعصابمان را در هم شکسته، وقتمان را ضایع کرده، فکر کنم.

آقای «علی حصوری» در کتابی تحت عنوان «زبان فارسی در شعر امروز » (ص هفتاد و هشت) اظهار عقیده می کند که:
شاعر در مورد زبان و لغت شناسی بی مسوولیت است.

من معتقدم که شاعر مخصوصاً در موقعیت فعلی زبان فارسی مسوولیتی بسیار سنگین تر به عهده دارد. زبان ما متأسفانه از بسیاری از امکانات خودش دور مانده است. مثال های فوق العاده زیادی را می شود عنوان کرد:
چنانکه ما در زبان فارسی دو علامت برای بیان لیاقت داریم.

فرض کنید پسوند «ی» که به مصدر اضافه می شود و علامت «آک» که به ریشه ی دوم یا ریشه ی امری مصدر اضافه می شود ـ هر دو لیاقت را افاده می کند؛ یعنی مثلا «خوردن» می شود «خوردنی» (فلان چیز خوردنی است و این می رساند که لیاقت خوردن را دارد) و «اک» که به ریشه وجه امری اضافه می شود ـ  («خور» که می شود «خوراک»؛ و خوراک هم لیاقت را می رساند در خوردن ).

حال ببینیم اختلاف این دو در چیست؟ 
                  
اختلاف این دو میان «اعم» و  «اخص» است؛ یعنی «جو» خوردنی است؛ اما خوراک انسان نیست؛ خوراک حیوان است یا نظیر آن در مصدر «پوشیدن»: پالتو پوشیدنی است؛ اما پوشاک تابستانی نیست؛ پوشاک زمستانی است.

حال مصدر «کردن» را به این محک می زنیم. می بینیم که «سرقت» کردنی است، چون می شود سرقت کرد؛ اما «کناک» من نیست. چرا «کناک» استعمال نمی شود؟ همین طور: داشتن و «داراک »، اندیشیدن و «اندیشناک » کشیدن و « کشاک » گستردن و «گستراک» و غیره ...
به هر حال به طوری که ملاحظه می کنید، در بسیاری از مصادر، پسوند قابلیت با « اک » نداریم ولی آنهایی که هستند و تفکیک می کنیم می بینیم که به کلمه، مفهوم « قابلیت اخص » داده است. امروز شاعر این کار را بر اساس قواعد دستوری زبان می کند. کلمه را می سازد و به کار می برد و بعد بلافاصله در زبان نوشتن و بعد گفتن مورد استعمال قرار می گیرد. من کلمات بسیاری بر اساس قواعد زبان شناسی بکار بردم و بلافاصله دیدم در بسیاری از جا ها حتی در روزنامه ها مورد استفاده قرار گرفت. قواعدی هست که می توان بر اساس آنها زبان را غنی کرد.این کار به خلاف نظر آقای حصوری که شاعر را در این مورد بی مسوولیت قلمداد کرد ـ در کار شاعر است و به خصوص امروزه و در مورد زبان ما.

من می گویم شاعر می تواند کلمه را ـ گیرم بر اساس قواعد زبان شناسی و با اطلاع از قواعد دستور زبان فارسی ـ بسازد و در جای خودش به کار ببرد و ثابت کند که آن کلمه درست است.خواهید دید در این زبان که به نسبت پیشرفت مفاهیم عقب مانده است ـ چقدر می شود کار کرد.

امروزه، روز به روز مفاهیمی به وجود می آید که در برابر آن لغتی نیست و زبان سخت بدان ها احتیاج دارد که شاعر می تواند آگاهانه در این راه گام بردارد؛ و می بینید که با چه سرعتی اشاعه پیدا می کند. من خودم در این راه تجربه دارم و دریافته ام که هر کلمه ای هرگاه در جای خودش قرار گیرد، خیلی زود پذیرفته می شود.

من به این زبان فوق العاده عجیب فارسی واقعاً به سرحد عشق علاقمند هستم و سعی می کنم گوشه هایی از این زبان را کشف کنم.

مثلاً ببینید! ما تقریباً به ظاهر هیچ علامت رایجی برای معرفه در زبان فارسی نداشتیم. درست؟ اما اگر بپرسید که ( « ه » و « الف » ) و ( «الف » و « نون » ) علائم جمع اند؟ من جواب می دهم: نه، علائم معرفه اند. و دلیلم این است:
شما می گویید که «امروز دو تا کتاب ها را خریدم». می توانستید بگویید:
«دو تا کتاب خریدم». چون ما « معدود» را جمع نمی بندیم. یک کتاب، صد کتاب، صد هزار کتاب – فرق نمی کند. در زبان انگلیسی می گویند: TWO BOOKS یعنی معدود ر اجمع می بندند؛ و در زبان فرانسه و زبان های دیگر نیز همینطور؛ ولی اگر شما در فارسی معدود را جمع بستید، آنوقت معدودتان می شود، معرفه. وقتی به شما گفتند، «دو تا کتاب ها را خریدم» یعنی دو کتابی که شما می دانید. اگر به شما بگویند که «دو تا عرب امروز به وطن خودشان برگشتند.» می پرسید: « کدام عربها » و اگر به شما بگویند، «امروز دوتا عرب ها به وطن خودشان برگشتند»، یعنی دو تا عربی که معروف شماست و شما آنها را خوب می شناسید.

... و اما اینکه شعر در حال حاضر چه مرحله ای را طی می کند، به شما بگویم، شعر «یافته شده است» و تلاش قصیده سازان و غزلسرایان و معرکه گیران هم دیگر تلاشی عبث است. آنها می گویند ما معنی این حرفها را نمی فهمیم.» بسیار خوب. ما هم راجع به معنی این حرفها ادعایی نکرده ایم. نمی فهمند؟ چرا می خوانند که در معنایش بمانند؟ بروند همان دیوان های قطور وحشتناک را دوره کنند. اینان می پندارند که با این «نمی فهمیم» گفتن های خود از کدام معما پرده برداشته اند؟ برای ما شگفت انگیز نیست، اگر این مفاهیم با ذهن استاد پژمان بختیاری که به گواهی آثار خویش در سالهای حدود یک قرن پیش از سعدی زندگی می کند بیگانه بنماید، چرا که بیگمان من و او که هشتصد سال از روزگار خویش واپس مانده است، با کلماتی مشترک سخن می  گوییم؛ اما به زبانی بیگانه.

آقای م. آزاد در مصاحبه ای گفته است:
«مقصود شاملو گویا این نبوده است که «نمی توان» غزل گفت، او معتقد است «غزل» فرم مناسب این زمانه نیست. این یک حکم کلی است و منطقی هم نمی نماید؛ اما «قالب» یا «فرم» یک امر مشخص و از پیش شناخته که نیست.»

من می پرسم، چطور نیست؟ مگر یک غزلسرا هنگامی که می خواهد شاهکارش را خلق کند به روی هم چند تا «قالب» در اختیار دارد؟ با این «قالب» های محدود و معین چطور باز می گویید که «قالب یا فرم یک امر شخصی و از پیش شناخته نیست.»

اولاً که فرم و قالب، برای غزلسرا کاملاً شناخته شده و مشخص است.

ثانیاً آزادی او در «خلق شعر» یا در بیان «مافی الضمیر خود» تنها و تنها محدود است به همان یک بیت اول. پس از آن، دیگر، قافیه ها هستند که جمله را می سازند و وزن است که کلمات بنا کننده ی جمله ها را به فراخور ظرفیت افاعیل خویش انتخاب می کند و می پذیرد و دور می ریزد.دراین میانه از ازل سرا به جز پرداخت کردن چه کار دیگر ساخته است؟ راست خواهی، بینوا به حل کننده ی یکی از این جدول های کلمات متقاطع می ماند که ستون های عمودیش در آمده باشد!

حافظ و ملای رومی و یکی دو تای دیگر را بگذارید کنار. گو اینکه اینان نیز اگر افق های بازتری پیش روی می داشتند و با شعر تنها در قالب غزل آشنایی حاصل نکرده بودند، خدا داند که خنگ اندیشه را تا به کجا ها می تاختند. با ابنهمه کار اینان، کار نبوغ است و نه چیزی در مقام قیاس با مقلدان خویش.

آقای م. آزاد می گوید: خود شاملو هم یکی دو مثنوی خوب دارد.

این حرف اعتبار چندانی ندارد. نوشتن آن یکی دو مثنوی، در عصر حافظ و سعدی نیز ممکن بوده است. در آن «یکی دو مثنوی» چه حرف تازه ای هست؟ گمان می کنم، می توان گفت که ما اکنون در مرحله ی آشتی دادن میان «شعر ناب» (از نظر محتوا) با «شعر گذشته ی فارسی» (از نظر فرم) هستیم. نیروی بسیاری بر سر این کار صرف می شود که به عقیده ی من سخت بی حاصل است.

رویهمرفته، عصر ما درخشان ترین دوره ی شعر فارسی است. تا به امروز ... بسیاری جوانان، صمیمانه در این راه تلاش می کنند. تنها نقصی که در کار هست و در آثار بیشتر شاعران ما به چشم می زند، «نقص زبان» است. ابزار کار شاعر، کلمه است؛ اما کمیت بسیاری از شاعران ما در این جا می لنگد.

به هر اندازه که ذهن ما از کثرت کلمات پربارتر باشد به همان اندازه اندیشیدن برایمان آسان تر، مایه دادن به ماده ی خام اندیشه ای که ذهن از آن بار برداشته، ممکن تر و بیان آنچه در ذهن گسترش یافته، سهل تر خواهد بود. چراکه «اندیشیدن» با «کلمات » صورت می گیرد نه با « اشکال» و «تصاویر» ...

«تداعی معانی» و «بازی کلمات» را در نظر بگیرید تا مسأله برایتان روشن تر شود؛ و به همین دلیل است که من (درست برخلاف عقیده ی یکی از ناقدان) شعر بنا شده بر «موسیقی کلمات» را یک شعر قلابی و «ساختگی» می شمارم؛ زیرا توجه به موزیک و صدای کلمه (و در نتیجه: توجه به وزن و قافیه) ذهن را از کشف و شهود باز می دارد؛ در راه جریان طبیعی شعر سنگ می اندازد و آن را از راه خود منحرف می کند ... من به شعر خاموش معتقدم. شعر زاییده ی ذهن شاعرانه. منتها می توان پس از فرو چکیدن این جوهر، آن را پرداخت کرد و جلایش داد.

بدین گونه، طبیعی است که هرچه بیشتر کلمه در اختیار شخص باشد، امکان اندیشیدن یا باز گفتن اندیشه های خویش برای او بیشتر خواهد بود. وقتی که برای مفهوم واحدی، کلمات متعدد و با قوت و ضعف مختلف در اختیار داشته باشد، مسأله «انتخاب» در میان می آید؛ قدرت تسلط شاعر بر دریافت های شاعرانه ی ذهن خویش آشکارتر می شود.

شاعر باید به زبان تسلط داشته باشد. محیط مساعد برای زندگی شعر، انبار لغات است. درین انبار است که شعر به دنیا می آید. هرچه این محیط آماده تر باشد و وسیع تر، شعر گسترده تر خواهد شد. وگرنه، میان مرگ و میلادش فاصله ای نخواهد بود.

گمان می کنم، تعریف شعر میسر نباشد. حداقل تا به امروز کسی نتوانسته است از شعر تعریفی به دست دهد؛ تعاریفی هم که شده، همه کلی بافی بوده. نقاشی چیست؟ رقص چیست؟ اگر توانستید تعریفی از آنها گیر بیاورید، مرا هم خبر کنید. به راحتی می توان گفت، کدام اثر «شعر نیست» یا کدام اثر «شعر ضعیفی» است؛ اما هرگز نمی توان گفت «شعر چیست». تعریف هایی از نوع «کلامی موزون، مخیل و غیره » برای شعر سعدی و پژمان حمیدی و حزین لاهیجی و غیر اینها کافی بوده است؛ اما شعر نیما یا به قولی «نیما گرایان » دیگر با این متر به سنجش در نمی آید. اما اینجا فرصتی به دست آمده است تا مطلبی را به شما بگویم.

بارها شنیده ام که اشخاصی پرسیده اند: «این حرف ها معنایش چیست»؟ و دلیل ایشان آن است که شعر نیز چون هر چیز دیگر که افاده معنایی می کند، وسیله ی بیانش کلمه است. خوب است این اشخاص بدانند که علیرغم آنان، در اینگونه شعر ها آنچه مطرح نیست، «معنا»ست به آن مفهوم که در نظر ایشان است. چه بسا که ما با صدایی که می شنویم پی به مفاهیمی می بریم که «فلان چیز افتاد» یا «فلان چیز شکست»؛ اما از موسیقی که آن نیز مفاهیم خود را با صداها بیان می کند، هرگز اصواتی از این قبیل نمی شنویم. این که کسانی می کوشند مفاهیم از آن قبیل را که می خواهند به صراحت در شعر بیابند، به کسانی می مانند که اصواتی آنچنانی را در موسیقی بجویند، تنها به اعتبار آنکه وسیله ی بیان در موسیقی «صوت» است.

حافظ  را موفق ترین شاعر می دانم؛ گو اینکه افق او، حتی از افق بسیاری از شاعران متوسط روزگار ما نیز محدودتر بوده است. نبوغ حافظ چیزی کاملاً قابل لمس است. با اینهمه، شناخت حافظ نیازمند بررسی انتقادی چند جانبه ای در احوال و اشعار اوست. هیچ یک از شاعرانی که من شناخته ام، خواه ایرانی یا فارسی زبان و یا غیر آن و خواه مربوط به اعصار گذشته یا امروز، تا بدین حد عظیم و دور از دسترس نبوده اند. شاید ادعا بتوان کرد که [فوقش «با تلاش فراوان»] می توان در پرمایه ترین اشعار شاعری چون «الیوت» چنان غوطه خورد که شناگری ماهر در گردابی هایل، اما هرگز نمی توان درباره ی حافط این چنین ادعایی کرد. این، کوهستان عظیمی است که اگر بدان نزدیک شوی بی آنکه حتی یکی از صخره هایش را فتح بتوانی کرد، طرح کلی آن از دستت بدر می رود.

شعر مولا با همه ی فاصله ی زمانی او با قرن ما کاملا منطبق است با استنباطی که امروز از کلمه ی شعر می شود. مولوی «شاعر بالفطره» است و به همین دلیل توفیق او مدیون زبان و فرم کار او نیست که به عکس، زبان و فرم به محتوای شاعرانه ی اشعارش به سختی لطمه می زند و آنرا از اوج خود به زیر می کشد؛ حتی در دو غزل مشهورش با مطالع «ای شده غره در جهان، دور مشو! دو مشو!» و «یار مرا، عشق جگر خوار مرا » وی از شمار آن دسته شاعرانی است که محتوای شاعرانه ی آثارشان، برای بروز و ظهور، نیازمند اسباب و وسیله ای نیست؛ به عبارت دیگر، مولوی می توانسته بی احساس نیاز به فرم و قالب و کلمات خاص و ردیف و قافیه و چه و چه شعر بسراید. زیرا او نیاز نداشته است که به انتظار بنشیند تا شعر «بیاید». برای او، فقط عشق کافی بوده است تا دیگر هر چیز را شعر «بیابد» برای او، فقط عشق کافی بوده است تا دیگر هر چیز را شعر ببیند و هر صدا را شعر بشنود؛ و «عشق» نیز در ذرات او، در خمیره ی اوست:
دریغا که قیدهای فرم و قافیه، بال های این عقاب را بسته بود؛ چیزی که بارها و بارها فریاد ملا را برآورد:
قافیه اندیشم و دلدار من          گویدم مندیش، جز دیدار من
قافیه و مفعله را گو همگی باد ببر     مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا!
چون بیفزاید می توفیق را            قدرت می بشکند ابریق را!

ملا این آزادی مجسمی که در زندان زاده شده بود، این چشمه ی جوشانی که در فضای تنگ کوزه ای محبوس بود، افسوس همیشگی من است. آیا چقدر سال ها و سال ها باید بگذرند تا سیلان شعر، بار دیگر اینگونه منفذی به زبانی بگشاید؟

سعدی به عقیده ی من، بزرگترین ناظمی است که تا به امروز زبان فارسی به خود دیده است. همین که تا پیش از به عرصه رسیدن نسل حاضر، در مجلاتی که ناشر افکار ادبای فرهنگستای این مرز و بوم بود، گهگاه پرسش های مضحکی از این قبیل به بحث گذاشته می شد که «حافظ بزرگتر است یا سعدی؟»، نشانه ی آن است که بیان منظوم سعدی، گاه در لطافت با «شعر» پهلو می زند؛ اما برای ما که امروز از کلمه ی «شعر» استنباط دیگر داریم به جز آنچه قدیمیان استنباط می کرده اند. در مقایسه، حافظ و سعدی به مقایسه ی کفش و بادمجان ترشی می ماند.
من حافظ را شاعر بزرگی می دانم؛ ولی نمی توانم بین جلال الدین محمد و وی یکی را انتخاب کنم. هنوز بزرگترین شاعر جهان به وجود نیامده است؛ چون هنوز دنیا تمام نشده است. فرض کنیم دنیا حالا تمام است چه کسی بزرگترین شاعر جهان را انتخاب می کند؟ این کار مستلزم این است که انسان تمام شعرهای دنیا را خوانده باشد.

نویسنده، شاعر، نقاش، بالرین، آهنگساز، هنرپیشه، عکاس، صاحب هر ذوقی در هر هنری، همیشه باید در کار آموختن باشد و گنجینه ی ذهن خود را از آثار گذشتگان و معاصران پر بار کند. طبیعی است. چیزی که هست امروز دیگر مسخره است که شاعری بنشیند و به عنوان خود آموزی وقت خود را به خواندن المعجم بگذراند ... آشنا شدن با آثار زمان خود واجب تر از آن است که در گرد و خاک قبور مردگان اعصار گذشته بکاویم. این کار را به محققان واگذاریم.

من بارها گفته ام که رهبری هنر هر عصری را ناقدان هنری آن عصر برعهده دارند. در هر رشته، ناقدان با تاریخ آن رشته هنری آشنایی کامل دارند؛ و یک ناقد فهیم و ارزشمند، نه تنها هنر زمان خود را در مجرای صحیح و منطقی خود می اندازد که بار هنرمندان را نیز از لحاظ مطالعه ی آثار گذشتگان سبک می کند. طبیعی است من که یکی از شاعران دوره ی خود به شمار می روم از مطالعه ی فلان کتابی که با یک دید انتقادی ارزشمند و یک برداشت درست و صحیح، شعر فارسی را از رودکی تا نیما نقد کرده باشد، بسی بیشتر مطلب دستگیرم می شود تا اینکه شخصاً بنشینم و دیوان های هفتاد منی شاعران ریز و درشت و کوتاه و بلند اعصار مختلف را زیر و رو کنم. تازه چه؟ اما شما هم لطف فرموده حساب ادبیات و شعر را از هم جدا کنید.

در مورد اوزان عروضی باید بگویم که «اوزان عروضی» البته چیز دهن پرکنی است؛ اما مگر رویهمرفته چند تا وزن عروضی هست؟ تازه، این را به شما بگویم، هیچ شاعری نمی نشیند فکر شاعرانه ای را که به اصطلاح بهش الهام شده یا به زور سرهمش کرده، یک گوشه بنویسد و بعد بیاید و بررسی کند ببیند از «اوزان عروضی» کدام یکی برای بیان آن فکر و حال شاعرانه «مناسب تر» است و پس از انتخاب آن وزن، اندیشه ی شاعرانه اش را مثل قطعات شیرینی که توی قوطی می چینند، توی آن وزن عروضی بچیند. هیچ شاعری چنین کاری نکرده است. فقط، چرا، قصیده سرایان (گمان می کنم) چنین روشی داشته اند؛ آنها اوزان مطنطنی را در نظر می گرفته اند و سعی می کرده اند، فکر خود را بر آن وزن تحمیل کنند؛ منتها، آخر سر (باز هم گمان می کنم) توفیقی دست نمی داده، چیزی که هست از تلاش شاعر و کشتی گرفتن او با وزنی که طبعاً هیچگونه انعطافی نشان نمی دهد، وزن و مضمون دیگری پیدا می شده که خود را به هر دو طرف تحمیل می کرده است؛ هم به طرح و فکر و وزن انتخابی شاعر خط بطلان می کشیده و هم شاعر را به انتخاب خود وا می داشته [است]. بنابراین « دانستن» و «ندانستن» اوزان عروضی برای یک شاعر بالفطره به صورت مساله ای مطرح نیست، اگر شاعر به وزن معتاد است، شعر و وزن را با «هم» و یکجا «می گیرد». یعنی ناگهان مثل چراغی که روشن بشود، توی ذهنش می آید که:
«اژدهایی خفته را ماند، بروی رود پیچان پل» و این کلمات را، با این شکل که گویای این معنی باشد، خیال می کنم توی وزن دیگری نشود ریخت:
«پل، به روی رود پیچان، اژدهایی خفته را ماند»
چرا، شاید بتوان گفت:
«ماند به روی رود پیچان اژدهایی خفته را پل» که وزن اول. تکرار « فاعلاتن » است و این آخری تکرار «مستفعلن»؛ ولی در وزن اول، جمله حالت طبیعی تری دارد و در وزن دوم پیداست که کلمات به زحمت در وزن جابجا شده است ... و خود ناگفته پیداست که شاعر فقط مواظب است که بعضی جاها به جای خشت نیمه بکار برد یا در جاهای خالی آن سنک و سقط بریزد تا نمای بیرونی بنا کامل و بی عیب جلوه کند. رده ها همه هموار و یکدست و صاف به ظاهر، اما برای چه؟ معلوم نیست. شاید از آن جهت که شمس قیس یا فلان و بهمان چنین پسندیده اند؛ به روش بیکارگان اعصار بیکارگی. اما مساله ای که لازم می دانم گفته شود، این است که نمی توان با استناد به مجموعه هایی که پس از «هوای تازه» نشر یافته، مرحله ای جدید را در شعر من عنوان کرد. زیرا اگر به تاریخ سرودن قطعات کتاب توجه شود در این مجموعه ها، همچنان قطعاتی هست که پیش از قدیمی ترین اشعار «هوای تازه» سروده شده است. علت این امر آنست که به سال ۱۳۳۴، من پنج دفتر بزرگ محتوی اشعار خود را گم کردم. جوانکی «نقاشیان» نام، به بهانه ی آنکه خیال تدوین و چاپ آنها را دارد، برد و پس نداد.

چهار جلد از این دفترها محتوی چهار سال از پرکارترین دوره های شاعری من بود. دروان شکفته ای که تنها کار من نوشتن بود و حاصل کارم، گاه در روز از پنج تا شش قطعه و از دو تا سه هزار کلمه تجاوز می کرد! ـ امری شگفت و باور نکردنی! ضربه ها پساپس فرود می آمد و طنین آن ضربه ها همه ی زندگی مرا سرشار می کرد.

نمایشنامه هایی چون مردگان برای انتقام باز می گردند و داستانهای کوتاهی چون «مرگ زنجره»، «سه مرد از بندر بی آفتاب» و جز اینها [که بیش از اشعار گمشده ی خود دریغ آنها را می خورم ]، محصول این دوران بود. همچنین اشعار بسیار بلندی چون «سرود آنکس که نه دشمن است و نه مدعی»، «پریا» و چند شعر دیگر نیز مربوط به همین دوران است که اگر جزو غنائم آقای نقاشیان از میان نرفت، برای آن بود که نسخه هایی از این اشعار نزد این و آن یافت می شد. از این اشعار، به تدریج چند تایی، این سو و آنسو پیدا شد و در دیوان های پس از «هوای تازه» به چاپ رسید. به این جهت است که گمان می کنم، نمی توان به این شکل «مرحله ی جدیدی» را تنها به استناد کتابهای پس از «هوای تازه» در شعر من مشخص کرد؛ مگر آنکه این اشعار، به تمامی، از روی تاریخ نگارش تدوین شوند و بعد به نقد در آیند.

زاغه ای کثیف و مبتذل که در آن، فرشتگان و جنایتکاران از یکدست درد می کشند. جهانی رسوا و مبتذل، سرشار از نیرنگ و دروغ و اطوار و ادا. پست ترین پا اندازان با داعیه های خوف انگیز به عرصه ی قدرت می رسند. بی رحمی و خونخوارگی می باید نخستین صفت انسانی باشد که صبحگاه به جست و جوی لقمه ی نانی از سوراخ خود بیرون می خزد؛ وگرنه دیگران چون گرگان گرسنه او را از هم می درند. می باید از طلا بود تا مورد پرستش قرار گرفت؛ حتی اگر گوساله ای بیش نتوان بود.

دغدغه و وحشت و کابوس، روزها و شبهای مرا سرشار کرده است. هر زمان که زنگ تلفن یا دق در به صدا در می آید، عرق سردی بر پیشانی من می نشیند.

بهترین روزهای عمرم را بر سر هیچ و پوچ یا در گوشه های زندان گذرانیده ام یا در پیشگاه «عدالتی» که به یک دست شمشیری دارد و به دست دیگر ترازویی؛ اما در ترازو، تنها «اتهام» ترا در برابر زری که می توانی بسلفی، سنگین و سبک می کنند ... و این زندان ها و زندان ها و زندان ها، پاره ای مزد قلب تو بوده است؛ یا بهتر: کفاره ی عشق من و صداقت من، کفاره ی زندگی با کسانی که دوستشان داشته ام؛ خاطرات مشترکی داشته ایم و بسیاری از اشعار من به نام آنهاست.

مردمی که یک زمان «خوف انگیزترین عشق من» بوده اند، مرا از گند و عفونت نفرت سرشار کرده اند. مردمی که تنها برای آن خوبند که گروهبانی به خط شان کند و از ایشان برای پیشبرد هوسهای خویش قشونی ترتیب دهد. به ایمان و عقیده شان تف کند و اگر دیر بجنبند به چوبه ی اعدام شان ببندد یا با تازیانه و گاو سر از حقشان برآید. نه. در چنین جهانی از شعر چه کاری ساخته است؟ به خصوص که شاعران نیز دروغ می گویند و به خانه نشستن شان از بی چادری است.

چهره های درخشانی طلوع می کنند و اینها صادق ترین پیعمبرانند؛ چرا که امیدی به خلق ندارند. بی نیاز از نام و نان، سر در کار خود که می دانند خلق، اگر پاره سنگی بر سر ایشان نکوبند باری روی خوش بدیشان نمی نمایند. نه امید به جایزه ای بسته اند؛ نه مقامی. لاجرم بنده ی کسی نیستند. در خلائی فریاد می کشند که می دانند گوش دلی به فریاد ایشان نیست. لاجرم صمیمانه «از برای خویش» می نالند. هرچه اند و  هرکه اند، صادقند و آنچه مغتنم است همین است، تیراژ کتابها آنقدر کم است که نویسنده می تواند خوانندگان آثار خود را نفر به نفر بشناسد! از این میان، یکی دو سه تن کبک وار سر به زیر برف کرده اند ... اما کیست که نشناسدشان؟

چقدر آرزو می کردم که زندگانیم ـ به هر اندازه که کوتاه ـ سرشار از زیبایی باشد. افسوس که گند و تاریکی و ابتذال و اندوه همه چیز را در خود فرو برده است. بارها کوشیده ام از شهر بگریزم و در گوشه دهی یا مغازه ای مدفون شوم. دریغا که در سراچه ترکیب تخته بند تنم!

این جماعتی که چنین چهار چنگولی به «وزن» چسبیده اند و از وحشت آن که «شعر سفید» بر کرسی قبول نشیند، خواب و آرام ندارند، پر بی حق نیستند.

در ماهنامه ای به نقل از «ازراپاند» خواندم که:
«آنچه را که در نثر های قوی  گفته شده، نباید در اشعاری متوسط عرضه کرد. نباید تصور کرد که می توان مردم را با قطعه قطعه کردن نثری قوی و نمایاندن آن به صورت شعر  فریب داد؛ نباید تصور کرد که هنر شعر آسان تر از موسیقی است؛ یا می توانی اهل هنر را از شعر خود راضی کنی، بی آنکه اقلاً رنجی را که یک نوازنده ی متوسط در فرا گرفتن موسیقی متحمل شده، دیده باشی»

گفته ی «پاند» را بدین صورت در آوریم:
«نباید تصور کرد که می توان مردم را با وزن و قافیه دادن به چیزی که منطقاً نثر است فریب داد.» «آلن» می گوید:
«اینان چیزی را به صورت شعر و در جامه ی شعر ارائه می دهند که قبلاً به نثر اندیشیده!» این حرف بسیار بزرگ، بسیار زیبا و بسیار رندانه است. طبیعی است که اینگونه چیزی، هر چه قوی تر به بیان درآید، نثری قوی تر خواهد بود؛ گیرم نثری منظوم. تلاش این جمع «وزن چی» برای دفاع از حیات خویش است. اگر وزن را از دست ایشان بگیری، دیگر زیر کدام نقاب پنهان شوند تا همچنان «شاعرشان» بشناسند؟

من نثر را به عکس سیاه و سفیدی تشبیه می کنم و نظم را به عکس رنگین؛ آنگاه به نقاشی می رسیم که «شعر» است.

این جماعت، می کوشند عکس رنگینی را که از منظره ای [گیرم به جای دوربین، با قلم مو و رنگ!] ثبت کرده اند، به عنوان «پرده ی نقاشی» بخورد ما دهند. یک مجله ی بازاری، در معرفی یکی از این دوربین عکاسی های جانداری که خود را نقاش می دانند چنین نوشته بود:
«تابلو معروف «هلو و گلابی» او را در ویترین مغازه ای گذاشته بودند؛ این تابلو آنقدر زنده است که در روز، چندین بار اشخاصی، به مغازه داخل می شدند و می پرسیدند: آقا گلابی ها و هلوهایتان کیلویی چند است؟»

ملاحظه می فرمایید؟ اما هنر را من همیشه چنین تعریف کرده ام:
«طبیعت به اضافه انسان»؛ تابلو «هلو و گلابی» بدان جهت عابران را به اشتباه می انداخته که تنها «طبیعت» بوده است و نقاش به عبارت خودمان، انسان در آن به چشم نمی خورده ـ نقاش چیزی از خودش در آن نگذاشته و لاجرم عابران تنها بهای هلو و گلابی را می پرسیده اند؛ نه قیمت تابلو نقاشی را! گمان می کنم اگر به جای آن به اصطلاح «تابلو نقاشی» عکس رنگین و شفافی از همان موضوع پشت ویترین قرار می دادند، تعداد مراجعین به چند برابر می رسید ... در این شک نکنید! ـ جانوری که چنین شاهکاری خلق می کند، هر چه در کار خود ورزیده تر شود، بیشتر خودش را به حماقت و بی احساسی یک دوربین عکاسی نزدیک کرده است!

«گوته» می نویسد:
«من وزن و قافیه را که سخن، در ظاهر خویش به مدد آنهاست که «شعر» می نماید ارج می نهم؛ اما عمق و اصالت شعر، تنها در آن جوهر والایی است که چون شعری را از صافی ترجمه می گذرد بی آنکه کاهشی در آن پدید آید!»

آب پاکی را روی دستتان بریزم:
شعری که ترجمه اش به صورت مقاله ای در آید، حقه بازیست؛ نه شعر، گندم نمایی و جو فروشی است. و چنین شاعری را قانوناً می توان به عنوان کلاهبردار تحت تعقیب قرار داد. من به شعر دست یافته ام و دوست تر می دارم که غبار وزن و قافیه، شفافیت آن را کدر نکند. کوزه البته می تواند بسیار گرانبها باشد؛ اما تشنگی مرا آب است که فرو می نشاند. آنها که به نقش کوزه  می اندیشند، تشنه نیستند، یا کوزه فروشند یا ادای تشنگان را در می آورند.

شعر، همیشه، «نمی آید»؛ خانه ی ما در سرزمینی است که ابرها فقط گهگاه می بارند ـ این است که تا ابرها پیدایشان می شود، بی درنگ سطل و تشت و هرچیز دیگر ر ا که دم دست است برای گرد آوردن باران در فضای آزاد می گذاریم.

در زلالی چشمه ساران فروشدن را دوست تر دارم تا شست و شوی در حمامی اشرافی را با وان چینی و دوش نقره.

برده فروش نیز نیستم که کنیزکان را بیارایم تا دلبری کنند و عشق انگیزند:
من آن عاشقم که به معشوقه رسیده است. در بند گوشوار و نیمتاج گیسوانش نیستم؛ یا جامه ی زربفتش. جامه اش را بدور می اندازم و تن گرمش را در آغوش می کشم؛ و کاش که سرخی لبان معشوقه را شائبه ی «رنگ» نباشد. گردنش بی رشته ی مروارید زیبا باشد و گوشش بی گوشوار  و اندامش بی نیاز از نابکاری خیاط که روی دلارام را حاجت مشاطه نیست؛ و اما اینکه عده ای این را عیب بزرگی می دانند، بد نیست گفته باشم که علاقه ای به جلب آن عده ندارم. هر چیز لابد برای خواستارش خوب است. اما براستی مسأله ای است این؟ چه می گویند؟  که برای خاطر مرد هوسران و احمق همسایه که دختر چاق و سفید می پسندد: دختر باریک اندامم  را وادارم که رژیم چاقی بگیرد ؛ حال آنکه می خواهم سر به تن مرد  همسایه نباشد؟

برگرفته از تارنگاشت «فریار موزیک» با پارسی نویسی و ویرایش درخور بویژه در نشانه گذاری ها از سوی اینجانب: ب. الف. بزرگمهر
 

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!