«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۳ مهر ۸, سه‌شنبه

مرا ببوس دختر!



ناف زمین!



به همین سادگی افتخار تاریخی ساخت نخستین سرسره را از دست دادیم! ـ بازانتشار


در تارنگاشت «بی بی سی» چند تصویر همراه با توضیح زیر درج شده است:
«مورخان عکس هایی کشف کرده اند که به نظر می رسد اولین سرسره جهان باشد. این سرسره ٩٠ سال پیش از چوب ساخته شد و شهرت فراوانی هم به هم زد. در روزهای اول، دو سرسره مجزا در نظر گرفته شده یود؛ یکی برای دخترها و یکی برای پسرها. اما بعدا این تقسیم بندی از بین رفت و همه می توانستند از هر دو سرسره استفاده کنند.» این یکی از آن تصویرهاست:
یاد ناصرالدین شاه با سرسره ی پرآوازه اش می افتم که تنها دخترها یعنی همان خانم های حرمسرا از آن استفاده می کردند. گرچه «شاهنشاه ممالک محروسه» نیز بگونه ای دیگر از این سرسره سود برده، اوقات آسایش خود را پر می نمود. بی گفتگو، بسیاری از شما درباره ی آن شنیده اید. برای همین به شرح ریزه کاری های نه چندان خوشایند آن که فرهنگ شاهنشاهی کشورمان را به چالش می کشد، در می گذرم و از گفته ی همان «شاه شهید» سود می برم که در نشستی با بلندپایگان دربارش فرموده بود:
«آنها که می دانند برای آنها که نمی دانند تعریف کنند!» به این ترتیب، بار من هم سبک تر می شود. 
 
سپس با خودم گفتم:
بخشکی شانس! این اروپایی ها از آن ایتالیایی های نیرنگباز و دزد گرفته که کم و بیش مانند خودمان هستند تا این انگلیسی های دروغگو و آبزیرکاه از گذشته تاکنون، همه ی اختراعات و اکتشافات ما را دزدیده و به نام خودشان جا زده اند. سرسره که نمی شود ٩٠ سال پیش ساخته شده باشد. تاریخ مرگ این ”شاه شهید“ هم ١٢۷۵ خورشیدی است؛ یعنی ١١٦ سال پیش از این ... 
 
اگر بینگاریم که «سلطان صاحبقران» در چند سال پایان زندگی پرثمرشان (فرآوری شمار بسیاری شاهزاده، دوله، سلطنه، ...) به هر دلیلی سرسره بازی نمی کرده اند، بازهم تاریخ ساخت نخستین سرسره چیزی دستکم بیش از ١٢٠ سال می شود. گرچه من به این تاریخ هم تردید دارم و می پندارم ساخت چنین وسیله ی آسایش و سرگرمی خوبی که هم خانم های حرمسرا با آن سرگرم شوند و هم مایه ی آسایش روحی و جسمی شاهنشاه را فراهم آورند، می تواند بسیار دورتر باشد ...
 
به هر رو، گرچه دشواری های ما ایرانی ها یکی دو تا نیست، ولی یکی از آنها هم فرهنگ بیش تر شفاهی مان است؛ به همین خاطر زود به زود گذشته مان را فراموش می کنیم و دوباره فیل مان یاد هندوستان می کند. یک آن با خود می اندیشم:
شاید آن هنگام هنوز دوربین عکاسی ساخته نشده بود که ما هم از سرسره مان ـ ببخشید منظورم سرسره ی «شاه صاحبقران» است ـ عکسی داشته باشیم و بتوانیم آن را به عنوان مدرک یا شاهد نشان جهانیان بدهیم ...
 
یادم افتاد که پیش تر، عکس هایی از «شاه شهید» ـ آن هنگام که هنوز شهید نشده بود ـ و از آن میان یکی دو عکس از وی با زنان حرمسرایش در روزنامه ها و اینترنت دیده بودم. یکی از این عکس ها که به تازگی در یکی از تارنگاشت ها درج شده، عکس زیر است که در اندرون حرمسرا از شاه قاجار به همراه انیس‌الدوله و عالیه خانم، دو تن از همسرانش برداشته شده و در آن از سرسره اثری دیده نمی شود.
 
با خود می اندیشم:
چه حکمتی در کار است؟ اینکه با همسرانش نیز عکس گرفته و می دانسته که این عکس ها دیر یا زود جایی چاپ خواهند شد؛ پس چرا هیچ عکسی از آن سرسره پرآوازه هیچ جا یافت نمی شود. سرسره که دیگر بخشی از مُحرّمات نیست ... چه پندار خامی! شاید سرسره از این خانم ها و همه ی زنان حرمسرا مُحرّم تر باشد ... حتما کسی از میان خواجه های حرمسرا به عقلش رسیده که عکسی هم از آن سرسره گرفته شود؛ البته سرسره ی خالی؛ نه، زبانم لال، خانم های عور و کون برهنه ی شاه قاجار در روی آن و خود وی با چنان وضعیتی که بی گفتگو سبب شرمساری «شاهنشاه ممالک محروسه» و همه ی ما ایرانیان، آنهم پس از این همه سال می شد. حتما پیش خود گفته:
شنیدن کی بود مانند دیدن! تا عکسش را ندیده اند، می توان همه چیز را به شایعات نسبت داد و سخن پراکنی های خواجگان حرم را که چشم دیدن خوشی و آسایش ما را ندارند، به پای شایعه و دروغ نوشت ... عکس که برداشته شود، دیگر کار تمام است و همه یقین خواهند کرد ... 
 
به همین سادگی ـ نخواستم واژه ی شایسته تری بکار برم ـ ما افتخار تاریخی ساخت نخستین سرسره را از دست دادیم!
 
بازهم اندیشه ی آزار دهنده ی دیگری به مغزم می آید:
گیریم، آن نوشته ی بالا را انگلیسی ها نوشته و از سرسره ی تاریخی(!) ما ایرانیان آگاهی نداشته اند. پس تکلیف این همه ایرانی تباری که توی «بی بی سی» کار می کنند و نانشان را از آنجا درمی آورند، چیست؟ به این کاری ندارم که برخی هایشان که سال هاست آنجا زندگی می کنند و تابعیت پادشاهی انگلستان را دارند، دیگر خود را ایرانی نمی دانند و تنها پارسی سخن پراکنی می کنند؛ یک آن پیش خود نیندیشیده اند که سرسره ی ناصرالدین شاه قدیمی تر از سرسره ی آنهاست؟! حساب و کتاب هم می انگارم سرشان می شود! سپس بازهم در اندیشه می شوم:
شاید هم بیش تر تخصص شان در تاریخ کنونی بویژه از هفتاد سال پیش به این سوست؛ آنهم بیش تر در زمینه ی گردآوری هرچه آت و آشغال و دروغ پردازی بر علیه تاریخ حزب توده ایران؟! 
 
آره! باید چنین باشد. برای همین دستمزد می ستانند؛ مگر نه؟!
 
ب. الف. بزرگمهر       دوم اردی بهشت ماه ١٣٩١

http://www.behzadbozorgmehr.com/2012/04/blog-post_9709.html

نه جانم! پایین سرسره، ناصرالدین شاه نشسته است! مواظب باش ...


گاه گداری با موج تازه ای در «گوگل پلاس» روبرو می شوی و هر بار شمار نه چندان کمی آماده اند تا میان آن موج ها شیرجه بروند یا بر بالای آن موج سواری کنند؛ گاهی «نیچه ایسم» است؛ گاهی «اگزیستانسیالیسم» گونه ی ژان پل سارتر یا گونه ی آمیخته به «نیهیلیسم» آلبر کامویی آن، گاهی دیگر عرفان دروغین آمیخته به خداپرستی است و آن گوش پهن که خود را نقطه ی پرگار می داند و خوشبختانه، هر از گاهی عرفان دیالکتیکی مولانا که هر آدمی به فراخور دریافت ها و آروین های خود یا آنگونه که گفته می شود: «از ظن خود» یار وی می شود و از همه بیش تر، موج های ریز و درشت، گونه هایی «خداپرستی نوین» است که در آزادترین برونزد آن به زبان بی زبانی می گوید:
هر کار می کنی، بکن! تنها خدا را فراموش نکن!

این هم نمونه ای از این واپسین گونه ی موج که خانمی آن را از زبان عالمی ربّانی که شاید هم اکنون در زیر درخت سدر تن می آساید، گاهی نماز می خواند و در میان آن ها حوریان سرگردان را دید می زند، در این "رسانه ی اجتماعی" درج کرده است (نوشته ی زیر)

... و من با خواندن همان چند سطر نخستین آن، ناخودآگاه به یاد سرسره ی ناصرالدین شاه یا شاید مظفرالدین شاه می افتم که خود وی با آن سبیل های از بناگوش دررفته، لخت و عور مادرزاد در زیر سرسره تمرگیده و زنان بیچاره و بیش تر چاق و چله اش را که آن ها نیز در وضعیتی نه چندان عادی، کون برهنه به این بازی وادار شده یا شاید برای سرگرمی و خودشیرینی، خود نیز در آن دست داشته اند به پایین، بسوی خود فرامی خواند:
ـ بیا! ورپریده، نترس! ببین می توانی درست نشانه گیری کنی؟! مواظب باش ناکارمان نکنی ...

اشک از چشمانم در می آید و در پندار خود به او که این ها را نوشته، می گویم:
نه جانم! پایین سرسره، ناصرالدین شاه نشسته است! پیش از سپاسگزاری از خدا، مواظب باش چه نعمتی ارزانی تو شده است!

ب. الف. بزرگمهر     هشتم مهر ماه ۱۳۹۳

***

از عالمی پرسیدم:
زندگی را با یک مثال زمینی به من نشان بده!

گفت:
زندگی مانند یک سرسره است. شماری آن بالا هنوز چشم انتظار پایین آمدن اند؛ شماری در آغاز، دیگرانی در میانه و شماری نیز به پایان این راه نزدیک می شوند! بدرازای این مسیر موج وار، فراز و نشیبهای بسیاری هست؛ ولی باید بیاموزی، در هرکجای آن که باشی، خدا را فراموش نکرده با او باشی!

خدايا برای همه ی نعمت هايت، هزاران بار سپاس!

دوستان ارجمندی که از زمین و زمان شکایت می کنید، آیا تاکنون هیچگاه از خود پرسيده ايم، بهای یک روز زندگی چند است؟ ما که بهای همه چيز را با پول مي سنجيم، تاکنون شده از خدا بپرسيم:
بهای يک دستِ سالم چند است؟ يک چشم بى عيب چقدر مى ارزد؟ چقدر بايد بابت ”اشرف مخلوقات“ بودن مان پرداخت کنيم؟ و بسیاری پرسش ها از این دست  ...

چيه ...؟ خيلى خنده داره نه؟ اگه يه روزى دریافتیم بهای يه ليتر بارون چنده؟ بهای يه ساعت روشنايى خورشيد چنده؟ چقدر بايد بابت گفتگوی رايگان با خدا پول پرداخت کنيم؟ يا اينکه چقدر بديم تا بى منت نفسمون رو با طراوت طبيعت پر کنيم  ... تمام قشنگى هاى جهان مال ما! رایگانِ رایگان!

خدايا برای همه ی نعمت هايت، هزاران بار سپاس!

دیوارهای جهان بلند است و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار؛ بسان بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد به امید آن که شاید در آن خانه باز شود. گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار؛ آنسوی حیاط، خانه ی خداست!

خدايا برای همه ی نعمت هايت، هزاران بار سپاس!

از «گوگل پلاس» با ویرایش و پارسی نویسی درخور از اینجانب: ب. الف. بزرگمهر

در میان لیلی و من فرق نیست

به پاس زادروز مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی


 

چیستانی نه چندان دشوار و حسابی سرانگشتی


لیمو هر ﮐﯿﻠﻮ ۸۰۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ
آﺑﻠﯿﻤﻮ ﯾﮏ ﻟﯿﺘﺮ ۵۰۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ

آﻓﺘﺎبگردان ﮐﯿﻠﻮﯾﯽ ۷۰۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ
ﺭﻭﻏﻦ آﻓﺘﺎبگردان  ﻟﯿﺘری ۹۰۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ

ﮔﻮﺟﻪ ﮐﯿﻠﻮﯾﯽ ۲۰۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ
ﺭُﺏ ﮔﻮﺟﻪ ﻗﻮﻃﯽ ۳۵۰۰ﺗﻮﻣﺎﻥ

ﺍﯾﻦ ﺭﺍ بدیده بگیرید که:
ﺑﺮﺍﯼ فرآوری ﯾﮏ ﻟﯿﺘﺮ آﺑﻠﯿﻤﻮ به ۴ ﮐﯿﻠﻮ ﻟﯿﻤﻮ نیاز است؛
ﺑﺮﺍﯼ فرآوری ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺭُﺏﮔﻮﺟﻪ، ﺳﻪ ﻭ ﻧﯿﻢ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﻮﺟﻪ نیازمندیم؛ و
فرآوری یک لیتر روغن آفتابگردان، بیش از ۵ کیلو تخم آفتابگردان می خواهد. افزون بر آنکه، جابجایی میوه و صیفی و سبزی از باغ ها به بازار تا هنگامی که بدست مصرف کننده برسد، پس از چند دست گشتن، افزایش چند برابری بهای این کالاها در شرایط امروزی بازار ایران را در پی دارد! این تفاوت ها را چگونه ارزیابی می کنید؟

با سه گزینه روبروییم:
الف. ﯾﺎ ﺍﯾﻦ کالاها ﺍﺯ ﻣﯿﻮﻩ ها و صیفی جات خود فرآوری ﻧﺸﺪه اند؛
ب. ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﮐﯿﻔﯿﺖ فرآوری ﺷﺪه اند؛
پ. ﯾﺎ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ دارﻫﺎ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﮔﺬﺷﺘﮕﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ  و بزودی ورشکست خواهند شد!

براستی، چیستان ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ که ۶۰ ﺩﺭﺻﺪ کالباس را ﮔﻮﺷﺖ خالص دربرمی گیرد و هرﮐﯿﻠﻮ کالباس ۱۲۰۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ است؛ در ﺣﺎلیکه هرکیلو ﮔﻮﺷﺖ، ۲۸۰۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ به فروش می رسد! 

... و چنانچه به آﻣﺎﺭ افزایش پرشتاب ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﻃﺎﻥ، قند (ﺩﯾﺎﺑﺖ)، «ﺍﻡ ﺍﺱ» ﻭ سایر بیماری ها باریک شویم ﻭ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺭﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ همه ی این ها را بدیده بگیریم، تنها و تنها گواه زیانی از هر سویه مرگبار برای جامعه ایران خواهیم بود.

از «گوگل پلاس» با ویرایش، پارسی و بازنویسی درخور از اینجانب؛ برنام آن نیز از آنِ من است.    ب. الف. بزرگمهر

پی نوشت:

آنگاه در چنین شرایطی، آن "رهبر عظیم الشان" خواهان افزایش تخم و ترکه ی مردم است؛ یا مغز خر نوش جان فرموده یا همراه اربابان بزرگ سرمایه در این سو و آن سوی اقیانوس به ریش مردم و بویژه جوانان بخت برگشته ایران می خندد!

ب. الف. بزرگمهر  هشتم مهر ماه ۱۳۹۳
 

۱۳۹۳ مهر ۷, دوشنبه

در ولایت آقا، هر کس هزارفامیل خود را دارد!

این هم نمونه ی کوچکی از آن!

زبانزدی است که می گوید:
آنچه خوبان همه دارند، تو یکجا داری!

در مورد این گروه خانوادگی نیز شاید سروده ای کم و بیش در همین مایه بتوان ساخت و روی سر در سازمان شان چسباند.

راستی! رنگ آب کارون را هم که می گویند هر روز  شکلاتی تر می شود، همین گروه زیباساز برگزیده یا دلیل دیگری دارد؟

ب. الف. بزرگمهر  هفتم مهر ماه ۱۳۹۳



همنوایی شماره ی نه از دوراک

ارکستر همنوایی وین به رهبری «فُن کارایان»



پرسان به افسوس و ستم، کو گلستان؟ کو گلستان؟


ای باغبان! ای باغبان! آمد خزان، آمد خزان
بر شاخ و برگ از دردِ دل، بنگر نشان! بنگر نشان!

ای باغبان! هین گوش کن! ناله درختان نوش کن!
نوحه کنان از هر طرف، صد بی‌زبان صد بی‌زبان

هرگز نباشد بی‌سبب، گریان دو چشم و خشک لب
نبوَد کسی بی‌دردِ دل، رخ زعفران، رخ زعفران

حاصل درآمد زاغِ غم در باغ و می کوبد قدم
پرسان به افسوس و ستم، کو گلستان؟ کو گلستان؟

کو سوسن و کو نسترن؟ کو سرو و لاله و یاسمن؟
کو سبزپوشان چمن؟ کو ارغوان؟ کو ارغوان؟

کو میوه‌ها را دایگان؟ کو شهد و شکر رایگان؟
خشک است از شیر روان، هر شیردان، هر شیردان

کو بلبل شیرین فنم؟ کو فاخته کوکوزنم
طاووس خوب چون صنم، کو طوطیان؟ کو طوطیان؟

«دیوان شمس»، مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی

شام کوفته برنجی و شلغم داشتیم! ـ بازانتشار


از دفتر خاطرات اکبر بهرمانی (هاشمی رفسنجانی)
 
جمعه ۲۶ شهریور ۶۱:
صبح یکی از همشهری هایمان آمد و مقداری پسته و شیرینی آورد ... عصر با اینکه سرد بود، شنا کردم

پنجشنبه ۸ مهر ۶۱:
ظهر بچه ها به مدرسه و فائزه به اسب سواری رفته بود.

دوشنبه ۶ دی ۶۱:
شام کوفته برنجی و شلغم داشتیم.

همان گونه که می بینید، جناب آقای هاشمی در یادداشت های روزانه اش، در حالی که از یادآوری خرده ریزترین و بی اهمیت ترین مسائل نیز خودداری نکرده از یادآوری خبر مهم ربایش فرمانده قهرمان «عملیات فتح المبین» و «عملیات بیت المقدس» (آزادسازی خرمشهر) در روز ۱۴ تیر ۶۱، خودداری ورزیده و برای او و همراهانش، حتی به اندازه ی یک شام کوفته برنجی و شلغم نیز اهمیت قائل نمی شود! 

از «گوگل پلاس» با ویرایش و پارسی نویسی درخور از اینجانب؛ برنام آن را از متن برگزیده و زیربرنام را نیز اندکی دستکاری نموده ام.    ب. الف. بزرگمهر

پی نوشت: 

بیگمان این مردک ابلیس سرشت، چیزهای دیگری را هم فراموش کرده بنویسد:
سه شنبه ... ... ...:
با مک فارلین و همراهانش گفتگویی دور از چشم و پربار داشتیم. قرار شد آن آقای سرهنگ* ترتیب رساندن جنگ ابزارهای اسراییلی را بدهد. قرارهایی هم برای آینده گذاشتیم که نویدبخش است. پول بسیاری در این داد و ستد خوابیده ... چرا ما آن را به سود اسلام عزیزمان بکار نگیریم؟ [آخوند حرامزاده در اینجا همان دروغی را بخود گفته که همه ی کسانی که تنها به منافع فردی خود می اندیشند، فریب و نیرنگ را با آن می آغازند: «به نام فلان، به کام بهمان» و در این مورد، به نام اسلام، به کام آخوند بی ریش!]

ب. الف. بزرگمهر   پنجم خرداد ماه ۱۳۹۳

http://www.behzadbozorgmehr.com/2014/05/blog-post_6995.html 

* سرهنگ الیور نورث

الهی راست گویم فتنه از توست ... ـ بازانتشار


الهی راست گویم فتنه از توست 

ولیک از ترس نتوانم جکیدن* 

اگر ریگی به کفش خود نداری 

چرا بایست شیطان آفریدن؟ 

به آهو می زنی هِی هِی که بگریز 

به تازی می زنی هِی، بر دویدن! 

ناصر خسرو قبادیانی

* واژه ی جکیدن به آرش پرحرفی و جفنگ گویی است.

۱ نظر:

ب. الف. بزرگمهر گفت...
در ای ـ میلی برایم نوشته اند:
«سلام دوست ارجمند
درشعری که ازناصرخسرو نقل کرده اید وکلمۀ جکیدن را توضیح داده اید، به گمان من خطائی رخ داده است. جکیدن نیست وجغیدن است. وجغیدن به معنی فریاد زدن است. ناصرخسرو می گوید ازترس نتوانم فریاد بزنم.
ارادتمند ب. الف.

به وی چنین پاسخ دادم:
«آقای الف!

با سپاس از باریک بینی و یادآوری شما، واژه ی «جکیدن» هم در «کتاب کوچه» ی زنده یاد احمد شاملو (حرف آ ـ دفتر سوم ـ ص ٨۵٨) و هم در بسیاری از خاستگاه های اینترنتی و از آن میان یکی از تارنگاشت های ادبی تاچیکستان به همین صورت آمده است. آرش این واژه نیز همان است که در پای سروده ی ناصر خسرو آورده ام. گرچه، زبانشناسی و ریشه یابی واژه ها با آنکه به آن دلبستگی دارم، ویژه کاری من نیست، می پندارم واژه ی «جکیدن» با فعل ترکیبی «جیک زدن» و «جیک [کسی] در آمدن» از یک ریشه و در واقع یکی باشند. یورش مغول ها، تاتارها، ترکان آسیای میانه و بویژه به فراموشی سپرده شدن زبان های ایرانی (پارسی دری و ...) دستِ کم به درازای دویست سال پس از یورش تازیان، سبب نابودی بسیاری از واژه ها و از آن میان فعل ها به صورت نخستین خود و کاربرد آنها در دوره هایی که زبان پارسی دوباره کم کم جان می گرفت به یاری فعل های کمکی بوده است. خوشبختانه ردِ پای بسیاری از اینگونه واژه ها را در برخی دیگر از زبان های ایرانی خویشاوند یکدیگر، هم در شاخه ی خاوری آن (افغانستان، تاجیکستان و ...) و هم در شاخه ی باختری آن (کردستان، لرستان و ...) همچنان می توان یافت و امروزه نیز کاربرد دارند. به عنوان یک نمونه ی زیبا در تاجیکستان کنونی، فعل «سبزیدن» بکار می رود که ما آن را با فعل کمکی «شدن» (سبز شدن) بکار می بریم. به گمان من، جکیدن و جیک زدن نیز همین پیوند را با یکدیگر دارند.

درباره ی آرش واژه ی «جکیدن» نیز می پندارم «پرحرفی» و «جفنگ گویی» معنای درست تری برای آن باشد تا «فریاد زدن» (به گفته ی شما به آرش: «جغیدن»). اینکه در افسانه های ما، گنجشک به عنوان پرنده ای پرگو آمده و هم اکنون نیز در زبان توده، ما آن را با عبارت هایی چون «اینقدر جیک جیک نکن!» (پرگویی یا جفنگ گویی را کنار بگذار!) بکار می بریم، گمانه ی نخست («پرحرفی» و «جفنگ گویی») را بیش از پیش نیرو می بخشد. از آن گذشته، حرف هایی چون «ع» و «غ» پس از یورش تازیان به زبان پارسی وارد شده است و از آنجا که در زبان پارسی کهن، حرف های «ک» و «گ» گاه جانشین یکدیگر می شده اند، بازهم نادرست بودن یا بهتر است بگویم: اصیل نبودن واژه ی «جغیدن» را می رساند.

نکته ی دیگری نیز در رویارویی با آرش «فریاد کردن»، مایلم در میان بگذارم. برخلاف پندار شما، می پندارم که به گمان بسیار منظور «ناصر خسرو قبادیانی»، جکیدن یا پرحرفی و جفنگ گویی بوده است و نه «فریاد زدن» یا «جغیدن. همانگونه که در سروده می بینید، وی نه تنها خدا را به فتنه گری متهم کرده که رد پای تردید درباره ی فلسفه ی هستی جهان برپایه ی دین و مذهب در آن آشکارا به چشم می خورد. این یعنی کفر و زندقه و الحاد و محکوم به مرگ شدن! حتا در زمانه ی ما، می بینید که فلان بچه نُنُر را به جرم ساختن آهنگی آبکی و لوس ملحد اعلام می کنند؛ چه برسد به دوره ی تاریک سده های میانه و فرمانروایی پی در پی شاهان و آخوندهای «راحل» و «جاهل»! در ادبیات همه ی این دوران که تا زمان کنونی نیز پی گرفته شده و می شود، تاثیر این فرمانروایی را در زبان نام گرفته از آن برده: «ازوپ» و پوشیده گویی و گذاشتن جای پا برای فرار از "مجازات الهی" می بینیم. به این ترتیب، از دید من، این گمانه که «ناصر خسرو» با بر زبان آوردن اندیشه ی خود همزمان آن را به گونه ای پرحرفی در برابر خدا نشان دهد، بیش تر است.

با همه ی این ها، من در جایگاهی نیستم که بتوانم به عنوان یک کارشناس در این زمینه اظهار نظر کنم و افزون بر آن هر کسی، حتا شاملوی بزرگ نیز می تواند لغزیده باشد و شما درست گفته باشید.

کاش اظهار نظرتان را در پای همان نوشتار وارد می کردید که دیگران نیز بهره مند شده و شاید در گفتگو شرکت نمایند. به هر حال، اگر موافقید، اظهار نظر شما و پاسخ خودم را در زیر آن نوشتار درج کنم ...

باز هم سپاسگزارم.

با مهر ب. الف. بزرگمهر»

http://www.behzadbozorgmehr.com/2012/06/blog-post_7293.html

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!