«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۳ شهریور ۲, یکشنبه

دانش از که آموختی؟ بیگمان از نادان ها!


به بهانه ای، نوشتار «منطق توتولوژیک»۱ را درج کرده و سپس به یاد می آورم بد نیست، نسخه ی کتاب بسیار ارزنده «مکتب دیکناتورها» را که آن نوشته را از آنجا برگرفته ام، در «گوگل پلاس» قرار دهم تا دیگران نیز از آن بهره مند شوند و سپس به یاد می آورم که این کتاب شاید بیش از دیگرانی که من در چنان فضای محدودی شناخته ام، فراخور کسی باشد که خوب می اندیشد یا دستکم چنین می پندارم.

کتاب را با یادداشتی کوتاه زیر درباره ی آن درج می کنم:
«مکتب دیکناتورها» کتابی است بسیار ارزنده از ایگناتسیو سیلونه، نویسنده ای کارآزموده در پیکار اجتماعی، تیزبین با دانشی گسترده و فراگیر. رمان های «نان و شراب» و «فونتامارا» نیز از همین نویسنده است. خواندن و بازخوانی آن را به همه سپارش می کنم.  یکم شهریور ماه ۱۳۹۳

برای او نیز می فرستم. پیش تر تا اندازه ای، گونه ای خشک اندیشی و ترسِ سرشتی از آموختن چیزهایی که آتش دوزخ زمینی را برای بسیاری از پیشروان و پویندگان آن به همراه داشته در وی دیده و همه یا دستِکم بخش عمده ی آن را به پای رژیم تبهکار نابودکننده ی جان و اندیشه در ایران گذاشته ام. بجای سپاسی کوچک یا دستکم نمودی از خرسندی برای دریافت آن، می پرسد:
«نویسنده اش، گرایش های ایدئولوژیک ویژه ای دارد؟»

جلوی دیدگانم در یک آن، بسیاری از دوآتشه های نادان دوره ی شاه گوربگور شده که بخش عمده شان در دوره ی کوچ به «ینگه دنیا» جامه ی ایدئولوژی را به پندار خود از تن بدرآورده، خود را باختند یا تن به نوکری و سرسپردگی این یا آن کشور امپریالیستی دادند، رژه می روند و با اندک برانگیختگی از چنان پرسش بیجایی، یاد گفته ی آدم نادانی می افتم که هنگامی پیش از این، در پانوشت یکی از نوشتارهایم، نوشته بود:
«ایکاش بخش پایانی نوشته ات را در آغاز می آوردی تا بیهوده وقت من و دیگران را تلف نمی کردی. تا نیمه ی نوشته ات ۹ من شیردادی (اگرچه بزور و زحمت) و در نیمه ی دوم، لگد!» و همین نادان، بسان بسیاری دیگر از آن ۹ من شیر نوشیدند؛ همان ها که برخی شان، اگر چیزی می نویسند که گفته ای برگرفته از «شیشک»، «چاخانفسکی» یا «اوستا گوزک» جاخوش کرده در یکی از دانشگاه های اروپایی یا امریکایی در آن هست، نام شان را در پانوشت یادداشت شان می آورند و به پندار خود آن را آذین می کنند؛ ولی از آوردن نام کسی از هم میهنان خود که از نوشته هایش بارها بهره برده و حتا از روی آن، در موردی، کم و بیش بی کم و کاست در یک گردهمایی سخنرانی نموده اند، خودداری می کنند!۲

در پاسخ کسی دیگر در پانوشت همان نوشتار، آورده بودم:
«... من که نوشته ام را برای خوشایند وی یا کسانی مانند ایشان ننوشته ام و نمی نویسم که مثلا نوشته را آنگونه که ایشان خواسته اند، سر و ته بنویسم. شاید بهتر بود برایشان می نوشتم: چه خوب بود پیش از لگد زدن گاوه (خودم را می گویم!) به سطل شیر، زرنگ بودی و از آن ۹ من شیر کمی می نوشیدی! نوشته ایشان، صرف نظر از شیوه بیان ناشایست، نشان می دهد که وی نوشته را سطحی خوانده و به گیر و دارهای درمیان نهاده شده، کمتر توجه نموده اند.»

به هر رو، برای او با پرسش بیجایش، نوشتم: 
پسر جون! تو مثل اینکه مخت پارسنگ می بره؟! کسی رو توی این جهان می شناسی که درباره ی جهان پیرامون خودش نظر نداشته باشه؟ خوب! تو ... دستکم این و باید بدونی که ایدئولوژی همون نظرات آدم ها در شکل جمع و جور شده و ترازبندی شده شه! و بعد هم خود پرسش! نمی خوام اون چیزی که تو ذهنم می گذره، بنویسم؛ تنها یادم میاد که دوران چند ماه نخست انقلاب که هنوز همه چیز خوب بود، رسم شده بود توی گفتگوها و ستیزه های پیاده روهای جلوی دانشگاه تهران که هر وقت یکی در منطق و گواهمندی کم می آورد، می گفت:
تو اصلن اول موضعت رو روشن کن ببینم ایدئولوژیت چیه و از کدوم دیدگاه داری حرف می زنی!

... و کار آن اندازه شور شد که توی روزنامه ی فکاهی چلنگر که مدت کوتاهی در اومد و سپس کِرم های الله توقیفش کردند، یک کاریکاتور بامزه دراومد که طرف در حالی که با دستش به اونجاش اشاره می کرد، گفته بود:
از بس موضع مان را روشن کردیم دیگر زخم شده ... امیدوارم گرفته باشی و دیگه از این پرسش های ..خُلانه نکنی. شاید هم من اشتباه کردم این کتاب را معرفی کردم. چون به درد اینجور آدم ها نمی خوره.

... و این «لُقمان حکیم» هم گفته ی دوپهلوی خوبی از خود به یادگار گذاشته که «ادب از که آموختی؟ از بی ادبان!» و بر وزن همان و برای کوتاه کردن سخن و آبی بر آتش برافروختگی نشاندن، شاید بد نباشد بگویم:
دانش از که آموختی؟ بیگمان از نادان ها!

ب. الف. بزرگمهر   دوم شهریور ماه ۱۳۹۳

پانوشت:

۱ ـ «منطق توتولوژیک!»

۲ ـ از دید من، بسیاری از آن ها نباید دست به قلم ببرند؛ زیرا نوشتن، تنها دست به قلم بودن نیست؛ باید می نوشتم از بنیاد، دست به قلم بودن نیست؛ باید نخست مایه ای داشته باشی؛ اندیشه ای نو و سخنی تازه که بتوانی دست به قلم ببری و بویژه، آنگاه که لبریز می شوی، خواه ناخواه دست به قلم خواهی برد ـ یا تندیسی خواهی ساخت و یا کار آفریننده ی دیگری را پی خواهی گرفت؛ وگرنه، در بهترین حالت آن، «فُرمالیسم» از آب در می آید؛ چیزی که در بسیاری از اینگونه نوشته ها که کم نیز نیستند، در همان نگاه گذرای نخستین به دیده می آید؛ و مگر بالزاک یا صادق هدایت خودمان، دست به قلم خوبی داشته اند؟! نه! بالزاک در هر صفحه نوشته اش به گفته ی منتقد توانا: سامرست موآم، ده ها غلط املایی و انشایی داشت؛ با این همه، کتاب هایش را هنوز روی دست می برند و صادق هدایت نیز به همچنین.

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!