«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۳ مرداد ۲۶, یکشنبه

کتری سیاه آقا را یافتم!

برجای مانده ای از ساده زیستی آقا

داشتم در «گوگل پلاس» ورجه وورجه می کردم که به این تصویر برخوردم:
یک کتری سیاه در پشت پنجره ای بسته که بجای گلدان از آن سود برده شده است ...

یک آن با خود گفتم:
این همان کتری سیاه «آقا» نیست؟! و سپس همان احساس ارشمیدس، هنگامی که در خزینه ای غوته می خورد در من نیز سر بلند نمود:
یافتم! یافتم! خودش است ... همان کتری سیاه آقا! ... پیروانش که هر روز نیز آب می روند تا چه اندازه خرسند خواهند شد و شاید از دیدگان شان اشک نیز سرازیر شود ...

اکنون، آن احساس جای خود را به نگرانی سپرده است:
چگونه صاحب آن خانه را بیابم و به وی هشدار بدهم ... اگر که به خانه ات بیایند، مانند بچه ی آدم نمی آیند؛ به آنجا می ریزند و کتری و هر آنچه در خانه هست را یکجا خواهند برد!

نگاهی به «یادمانده های آقا»* می اندازم که همه ی آن را در برنام زیر می توان فشرد:
«یادمانده های ساده زیستی و انقلابیگری آقا»! و اگر بخت آن را بیابم؛ تنها برنام های ریز و درشتی در بالای هر بخش آن خواهم افزود که «آقا»، انقلابیگری اش، ساده زیستی اش و قلب بی کینه اش را مردم بهتر بشناسند و به پاس کسی که لنین و استالین و کاسترو و چه گوارا و ... را در انقلابیگری پشت سر نهاده و همگی در پیش وی لُنگ انداخته اند، کسی که «ساواک» شش بار وی را دستگیر و بازداشت نموده و با کمی درنگ آزاد نموده، سر فرود آورند!

در بخشی از یادمانده ها، «آقا» می فرمایند:
«من در حجره خود در مدرسه حجتیه، یک کتری داشتم که از بس دود چراغ خورده بود به کلی سیاه شده بود و با وجود این برای مهمانان خود با همان کتری چای درست می‌کردم. چند روزی که از فاجعه فیضیه گذشت، چند تن از دوستان دانشجو که گاه و بیگاه به قم می‌آمدند و به من سر می‌زدند، آمدند و گفتند: «ما دعا می‌کردیم به مدرسه حجتیه هم بریزند؛ چون شنیده بودیم که وسایل طلاب را غارت می‌کنند. گفتیم که خدا کند، بیایند این کتری تو را هم ببرند و ما از شرّش راحت شویم!»**

اندیشه ای اهریمنی مرا فرامی گیرد:
خدا کند، این بار بیایند خودت را هم ببرند تا شاید روزنه ای برای نفس کشیدن مردم گشوده شود و کسی چه می داند، شاید سال ها پس از این، در میان هزاران زیرخاکی و عتیقه ی ربوده شده از خاک ایران که هم اکنون آذین بخش موزه ی شخصی*** شهبانوی کشور قبله گاه ملاها و آخوندهاست و تنها «از ما بهتران» می توانند آن ها را ببینند، کسی با خرسندی، مومیایی قلمی سیاه شده ای با ریشی سپید بیابد و فریاد بزند:
یافتم! یافتم! این همان ملّای ساده زیست ایران نیست که کشورش را به باد داد؟!

ب. الف. بزرگمهر      ۲۶ امرداد ماه ۱۳۹۳

* «ناگفته‌های رهبر انقلاب از آغاز تا انجام نهضت انقلاب اسلامی»، ۱۴ بهمن ماه ۱۳۹۲، تارنگاشت «تسنیم» با اندک ویرایش اینجانب در نشانه گذاری ها.    ب. الف. بزرگمهر 

** همانجا

*** موزه ی شخصی؟! اندکی درنگ باید! 

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!