«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

... نان و گوز می خورم!


نوشته ای است درج شده در تارنگاشتی که به بهانه ی هواداری از حزبی همچنان سردرگم، می کوشد تا گروه دیگری از سپاه شکست خورده ی «سلم و تور» را به گرد خویش آورده و با سیاستی «چندسویه گرا» (پلورالیستی) هر نخود آشی را به میدان ستیزه و پیکار با آن حزب روانه کند؛ کاری که پیش از آن برای مدتی دراز از سوی جریان پلید و وابسته به جناحی از رژیم تبهکار جمهوری اسلامی پی گرفته شد و خوشبختانه در بنیاد خود ناکام ماند؛ عبارت «در بنیاد» را بیش تر از آن رو بکار می گیرم که چنانچه رگه های همچنان نیرومند سیاست های وابسته به سرمایه داری نولیبرال و شوربختانه ریشه دار در آن حزب نبود، هم سرِ آن جریانِ وابسته ی چپ نما با شتاب بیش تری به سنگ می خورد و نیمه جان کنونی آن نیز گرفته می شد و هم این یکی که پیشانی تازه ای در برابر آن حزب گشوده و از دیدگاه گرایش سیاسی و خواست های طبقاتی تنها اندک تفاوت هایی با آن جریان مزدور دارد، نمی توانست زیر نام هواداری از آن حزب سر بلند کند.

نوشته است:
«... ابتدا باید از رویکرد رفقای تارنگاشت ... تشکر کرد که در نقد مواضع و نظرات دیگران به بحث محتوایی پرداخته‌اند. به‌نوبه ی خود امیدوارم چنین رویکردی به رویه‌ای مسلط در بحث‌های سیاسی بین توده‌ای‌ها بدل شود.»*

با خود می اندیشی:
«سخن بدی نیست که هیچ، بسیار نیز درست است؛ ولی با چه نوشته ای؟ با کدام نقد؟» ... و به خود پاسخ می دهم:
بیگمان نوشته ای پرمایه، دستکم در آن اندازه ای که از کمینه شناخت درخور درباره ی جُستاری که به آن پرداخته، برخوردار باشد یا نقدی که نقد به آرش علمی آن بوده و دستِکم، شیوه های درست و نادرست کار را از هم بازشناسد ...

دنباله ی نوشتار را پی می گیرم و بی درنگ منطق سست و نارسا و از آن مهم تر شیوه ی برخورد نادرست آن، چشمم را می گیرد و در اینجا به این نکته که نه این، آنچنان برحق است و نه آن یکی که گروه دروغ پرداز، ناجوانمرد و کینه توز کوچکی است، نمی پردازم. سخنی که با فراخوان «رفقا» آغاز شده، در میانه ی گفتار تاب برمی دارد و تا اندازه ی بسیاری به اتهام زنی که گرچه مایه های درستی دربر دارد، ولی هنوز بدرستی روشن و شناخته شده نیست، می کشد و در پایان با «توصیه ای رفیقانه» پایان می یابد! شیوه ای که یادآور یکی از رخدادهای ناگوار و همزمان خنده دار و پندآموز دوران نخست انقلاب و درگیری ها و زد و خوردهایی بر بنیاد نادانی است که گویا پیرامون «میدان آزادی»، میان جوانان «حزب الله» برانگیخته و ساز و برگ داده شده از سوی «بازاریان حبیب خدا و خرما» با برخی تندروهای «سازمان فداییان خلق» پیش آمده بود و یکدیگر را لت و پار نیز کرده بودند؛ در میان ستیز و آشوبی که جلوتر می بایست پیشگیری می شد، ناگهان یکی از تندروهای چپ که شاید جوی عقل بیش تر در سر داشت به سر گروهی از هم اندیشان خود که سرگرم کتک زدن جوانی «حزب الهی» بودند و سر و رویش را خونین و مالین کرده بودند، فریاد برمی آورد:
رفقا بس است! باید به آن ها آگاهی داد!

بخوبی می توان به پندار آورد که چنان آگاهی رسانی گروهی «چپ رو»ی نادان به آن بخت برگشته ی نادان تر از خودشان که ابزار دستِ «حبیبان خدا و خرما» شده، چگونه بوده است؛ گفتگو با وی که از سر و رویش خون نیز می چکد، بگمان بسیار، اینگونه آغاز می شود:
«ما از کتک زدن تو منظور بدی نداشتیم ... حالا کمی آگاهی ...»

***

امروز پس از مدتی که به آن تارنگاشت مزدور سر نزده ام و همواره ندایی درونی مرا از این کار بازمی دارد، سر زدم: گونه ای عهدشکنی با خود! در یکی از نوشتارهای آن که انگیزه ی نوشتن این یادداشت شد از آن میان، چنین آمده است:
«... آقای بازرگان در هر دو استراتژی خود دو متحد نیرومند داشت: چپ روها و قشریون. چپ روها که سیاست‌‌های آقای بازرگان هم در برابر آنان میدان عمل ایجاد کرده بود و هم به آنان حقانیت و امکان جذب نیرو می‌داد. آنان با ادعای آنکه اصلا دولت برآمده از انقلاب، انقلابی نیست و به مطالبات و خواست‌‌های مردم در جهت آزادی و عدالت اجتماعی و مبارزه با آمریکا پاسخ نمی‌دهد نیرو جمع می‌کردند. البته چون خمینی را رقیبی در ادعای انقلابی گری خود می‌دیدند، مسئولیت غیرانقلابی بودن دولت را بیش از آنکه به حساب بازرگان بگذارند به حساب خمینی و سازش ادعایی وی با امریکایی‌‌ها می‌گذاشتند تا این رقیب را از صحنه خارج کنند. همانگونه که امروز بیش از آنکه علیه راست و قشریون باشند، بیشتر علیه خاتمی و موسوی و روحانی هستند که آنان را رقبای خود در بدست گرفتن قدرت می‌دانند و نه متحدان خود در پیشرفت جامعه.» (برجسته نمایی از اینجانب: ب. الف. بزرگمهر)

بر چنین سنجش بیجایی که مرا به یاد یکی از طنزهای جاودانه عُبید زاکانی می اندازد، چه نامی باید نهاد و آن را با کدام نمونه ی دیگری، جز «ربط دادن گوز به شقیقه» برابر باید دانست؟!

خودتان داوری کنید! آیا در رویارویی با چنین موردهایی، جز از کنار بسیاری از آن ها گذشتن و نادیده گرفتن شان یا آنگاه که به هر انگیزه ای بایسته، جز ریشخندکردن شان رویکردی شایسته تر سراغ دارید؟ آیا درباره ی نوشته یا کاری بیمایه می توان آنگونه که در بالا به میان آمده و خواسته شده، «بحث محتوایی» کرد؟!  

آیا درباره ی سنجشی بیمایه از سویه های گوناگون شرایط درون و برون آن هنگام (دوران انقلابی در ایران و هستی اردوگاه کشورهای سوسیالیستی به عنوان نیروی بازدارنده ی امپریالیستی و ...) و این هنگام (چیرگی نسبی ضدانقلاب در ایران، پیوندهای نزدیک تر و گرچه گذرای حاکمیت تبهکار جمهوری اسلامی با اربابان جهان سرمایه و سامانه ی سرمایه داری امپریالیستی و نیز پیدایش دولتی با برنام بسیار بجا و درخورِ «زهدان اجاره ای» و ...) و نیز سخنی سرتاپا بی منطق، نباید از جاودانه عُبید زاکانی یاری خواست؟!

«قزوينی نان می خورد و گوز می داد. گفتند: چه می كنی؟ گفت: نان و گوز می خورم.»

ب. الف. بزرگمهر    ۲۵ اردی بهشت ماه ۱۳۹۳

* دانسته و آگاهانه از بردن نام این و آن خودداری می کنم؛ زیرا بنیاد جُستار بسی مهم تر از نام این یا آنی است که در شرایطی بهتر و آنجا که جبهه ها کم و بیش خوب شناخته شده و جای هر کسی، بسته به دانش و بینش و عملکرد اجتماعی خود، روشن است، جایی برای پا به میدان نهادنی که درخور آن نیستند، نخواهند یافت!

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!