«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۳, سه‌شنبه

ما همه داکتر هستیم!


ما همه داکتر هستیم؟ اگر باور نمی کنید کافیست که در جمعی بگویید که مثلاً گرده دردی یا کمر دردی دارید؛ و آنگاه هست که میدانید که همه داکتر هستیم.

باری ریزش کرده بودم. به خانه دوستی رفتم. آنجا تنی چند جمع بودند؛ به مجرد اینکه گفتم ریزش کرده ام، یکی از آنها گفت:
ـ وقت استراحت خون کبوتر بنوشید  . . . دیگر تا زنده اید . . . روی ریزش و زکام را نمی بینید  . . .

به فکرم افتید که کبوتر از کجا کنم . . . از سویی من که پرنده یی را در زندگی به سنگ نزده ام؛ چگونه می توانم آنرا بکشم . . . گیرم چنین کنم . . . نوشیدن خون . . . آیا چنین شهامتی دارم؟ درین اندیشه بودم که دیگری گفت:
ـ خون کبوتر خوب است؛ اما به شرطی که تازه و گرم باشد و فوراً سر کشیده شود  . . .

البته باید کم از کم یک لیتر آن نوشیده شود  . . .

تصور کنید . . . من باید یک لیتر خون تازه کبوتر را مینوشیدم تا خوب شوم . . . من که از رنگ خون بدم میاید . . . حتی دیدن خون ناراحتم می کند، چگونه می توانستم خون کبوتر را بنوشم . . . آن هم یک لیتر. حالا باید در میافتم که یک کبوتر چه مقدار خون دارد. فرض بر آن داشتم که اگر هر کبوتر دو صد سی سی خون داشته باشد، من باید پنچ کبوتر را می کشتم تا یک لیتر خون بدست بیاورم و بعد آنرا بنوشم . . . عمل کردن آن چی که حتی دیگر اندیشیدن به این امر برایم مشکل بود . . . به هر صورت، از آنجا پریدم و به این بسنده کردم که در درد سر زکام را بپذیرم و به این عمل تن در ندهم.

با آنکه درد سرم بیشتر شده بود، نا گزیر بودم، دفتر بروم. آنجا تا گفتم زکام گرفته ام و سردرد دارم، یکی گفت:
ـ بهترین کار اینست که یک تربوز بگیرید و داخل آنرا از آلو بخارا پر کنید و دو ساعتی آنرا بگذارید تا تخمیر شود؛ بعد مواد آنرا همه بنوشید و شب سر تان را داخل تربوز نموده آنرا مثل کلاه پوشیده بخوابید. فردایش وقتی تربوز را از سر تان دور کنید، دیگر روی زکام و ریزش را نخواهید دید.

دیدم این کار هم هزار جنجال دارد؛ یکی هم این که چگونه می شود با تربوزی در سر خوابید؟ آنهم نمور و چسپناک.

ریزش خوب نشد؛ اما درد سرم بیشی گرفت. فردایش با تن چند دیدار داشتم؛ یکی از آنها متوجه شد که فت فت و فش فش دارم. پرسید: ریزش کرده ای؟

گفتم: بلی! آنهم چند روزی میشود.

گفت: برای از بین بردن ریزش باید شبی در گلخن حمام بخوابی به شرطی که قبل از آن سه خورد مسکه را با سه پاو پیاز بخوری . . . فردایش بهتر میشوی و زکام ازت فرار می کند.

غم دیگری مرا در هاله ی خود پیچاند. اول چگونه می شود شبی را تمام و کمال در گلخن حمام با آن همه گرما بخوابی . . . از آن گذشته کجاست مردی که بتواند سه خورد مسکه و سه پاو پیاز را یکجایی بخورد . . .

دیدم او هم داکتر است. از نزد این داکتر هم فرار کردم. خانه آمدم. خشوی مهربانم، مهمان ما بود؛ تا فهمید ریزش کرده ام، گفت:

ـ برو بچیم سرته از بیخ بزن، بعد از او باید اسفرزه و خاکشیر را با سرش کوهی یکجا کرده به سرت بمالی و با آن بخوابی . . . صبح اش نه ریزش خواهد بود و نه میزش.

من که در عمر سرم را از ته نتراشیده بودم، چگونه می توانستم یکی یکباره مو های نازنینم را بتراشم؟ از آن گذشته سر خربوزه مانندم که هشت رخ و نه گرد هم است، چگونه معلوم خواهد شد. از سویی، نمی شد از امر خشویم در گذرم، تصویه او در حریم خانه ی ما همیشه امر و دستوریست که فوراً باید اجرا شود؛ ازین رو رفتم سر خم نشستم پیش سلمان و مو هایی را که عمری در سرم هیاهو و عرض حضور داشتند، سپردم به دست تیغ او. وقتی کار سلمان تمام شد و قیافه بی قافیه خویش را بدون مو در آیینه دیدم از خود و از آن قواره ترسیدم. فوراً بر آمدم در برون از دکان سلمان چیز های یخ یخی بر کله ام میخورد که هر یک وزنی داشتند بیش از یک پتک گران. خاکشیر و اسفرزه خریدم و خانه آمدم و آن کردم که خشویم فرموده بود. رفتم به بستر ولی خواب کجا خبرم را گرفت. تا صبح بیدار بودم تا جایی که نتوانستم دفتر بروم . . . وقتی میخواستم دست و رویم را بشویم، باز هم با دیدن کله تاس خربوزه مانند آنهم هشت رخ و نه گردم هم ترسیدم و هم شرمیدم؛ اما ازین که ریزشم خوب نشد و مدت ها نتوانستم سر کار بروم، این نتیجه به دستم آمد که:
ما همه داکتر هستیم!

وحید صمدزی

خاستگاه: تارنگاشت «حزب دمکراتیک خلق افغانستان»:

این طنزنوشته، تنها اندکی در نشانه گذاری ها از سوی اینجانب ویرایش شده است.   ب. الف. بزرگمهر 

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!