«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۳ خرداد ۱۰, شنبه

دوزخ هوشمندان ، بهتر از بهشت کودن هاست!



انقلاب، بد! اصلاحات، خوب! بع ... بع ...


تصویری که می بینید، نمونه ای از «گوسپند ترازِ نو» یا همانا «مدرن» است. گوسپندان ترازِ نو از توانایی های بسیار بیش تر و شگفت انگیزتری نسبت به گوسپندان یکی دو نسل پیش از خود برخوردارند. یکی از ویژگی های چشمگیرشان اهمیتی است که برای جهانگردی و ولگردی های هر از گاهی در کشور خود قائل هستند؛ کم و بیش همه شان، دوربین های عکاسی بسیار خوبی به همراه دارند که هر پدیده ی کوچک و بزرگی را به تصویر می کشند؛ از لبخند کودکی خاک آلود با دماغی آویزان گرفته تا آبشار نیاگارا. به باور بیش تر آن ها، جهانگردی افزایش فرهنگ اجتماعی شان را در پی دارد؛ و در اینجا، ولگردی در کشور خود را چندان بشمار نمی آورند؛ زیرا می پندارند که آنجا را خوب می شناسند! به همین انگیزه، اگر به عنوان نمونه سفری یک هفته ای به اروپا داشته باشند، می کوشند در چهار پنج روز، سه شهر رم و پاریس و لندن را ببینند و در کنار بناهای تاریخی آن عکس بیندازند:
تصویرهایی فرهنگی!

بسیاری از آن ها به هنگام، مذهبی می شوند و حتا پایش بیفتد در مراسم مذهبی شهر خود در گروه همسرایان نوحه خوان شرکت می جویند یا چلیپایی بزرگ و سنگین را همراه با همکیشان خود، عرق ریزان به بالای تپه ای می برند؛ گرچه در سرشت خود به هیچ دین و مذهب و آیینی باور ندارند و از هرگونه ایدئولوژی به بهانه های گوناگون دوری می جویند: گونه ای هُرهُری مذهبی که در کشور خودمان، گاه پشت سروده های چهارلنگه ای عمر خیام نیشابوری و گونه ای «خوشباشی گری» (هدونیسم) پناه می جوید؛ و همه ی این ها تنها برای آن است که از زیر بار پاسخگویی به وجدان خود و وجدان اجتماعی بگریزند. آن هنگام که جوانان دلاور ایرانی برای آزادی خاک میهن خود در جبهه های جنگ جان می دادند، گوسپندانی که تازه چشم و گوش شان به دیدنی های جهان روشن شده و هنوز بسان امروز، «ترازِ نو» نشده بودند، چنین نغمه ی بیشرمانه ای سر می دادند:  
«شهیدان زنده اند، ما چرا بجنگییم؟
به خون آغشته اند، چشم ها را می بندیم.»

همه ی آن ها از انقلاب و شورش توده های مردم می ترسند و حتا با شنیدن چنین سخنانی، قلب شان به تاپ تاپ می افتد؛ برخی وقت ها نیز که کار بالا می گیرد، اگر انتقادی هم از حاکمیت کشور خود بکنند با دوراندیشی و حسابگری فراوان همراه است و به عنوان نمونه از انتقادهایی چون: «چرا ارزش پول ملی پایین آمده ...» یا «دخترانِ تنها احساس ناامنی می کنند ...» و یا بد رانندگی کردن مردم در خیابان ها و جاده ها که آن ها را جلوی دوستان تازه ی آمریکایی یا فرانسوی شان شرمنده کرده، فراتر نمی رود.

همه ی این ویژگی ها، توانایی های تازه و همراه با آن، افزایش نسبیِ «گوسپندان تراز نو» را باید به پای جهانی شدن سرمایه و "کوچک" تر شدن جهان یا همانا پدیداری «دهکده ی جهانی» گذاشت؛ پدیده ای بسیار خوشایند اربابان جهان سرمایه برای پرواربندی هرچه بیش تر گوسپندانی سربزیر، توسری خور، خودخواه، گنده گوز، سیاست گریز و بی هیچ آرمان و آرزویی والا! گوسپندانی که فشرده ی شعار و باور و بینش همگی شان، چنین است:
«انقلاب، بد! اصلاحات، خوب!»

ب. الف. بزرگمهر   دهم خرداد ماه ۱۳۹۳

... و بیگمان آنجا استخرهای خوبی برای زیرآبی رفتن هست



کلید مشکل گشای برباد دهندگان ایران! ـ بازانتشار


 
 
  برنام از آن من است.   ب. الف. بزرگمهر
 
http://www.behzadbozorgmehr.com/2013/11/blog-post_9826.html
 

۱۳۹۳ خرداد ۸, پنجشنبه

اگه مشکل شون و نمی تونید حل کنین، بفرستیدشون اینجا ...



آیا آماده اید گامی به پیش بردارید؟! ـ بازانتشار


سه شنبه شب بود؛ شب چهارشنبه سوری. داشتم به آتش آن می اندیشیدم و «زردی من از تو، سرخی تو از من» ... و همزمان اینترنت را "ورق می زدم" که چشمم به خبر احضار و زیرفشار نهادن هیلا صدیقی، این سروده سرای نوپا و خوب ایرانی بوسیله ی وزارت اطلاعات و امنیت جمهوری اسلامی افتاد؛ خبری کوتاه در گاهنامه ای چپ نما که به آن چندان اعتماد ندارم. آتش و چهارشنبه سوری و ... از سرم دود شد و به آسمان رفت. بجای آن، اندیشه ای مانند خوره به جانم افتاد:
«نکند او را نیز بشکنند ... رژیم پلید شاه و دستگاه دوزخی ساواکش غلامحسین ساعدی را همینگونه شکاند ... مگر هر جامعه چندبار می تواند چنین فرزندانی بزاید ... خس به صد سال طوفان ننالد، گل ز يك تندباد است بيمار* ... نکند این گل نورس ایران را پرپر کنند ...» 

برای آگاهی بیشتر بازهم اینترنت را ورق می زنم و با «گوگل» جستجو می کنم. خبر درست به نظر می رسد. در یکی از تارنگاشت ها، نوشته شده:
«این شاعر جوان که در انتخابات سال ۸۸ از جمله طرفداران میرحسین موسوی بود از آذرماه امسال به وزارت اطلاعات احضار شده بود و روزانه ده تا ۱۱ ساعت مورد بازجویی قرار می گرفت. در عین حال همزمان پرونده ای از او در سازمان اطلاعات سپاه نیز تشکیل شده است و ماموران امنیتی با حضور در منزل وی، به جست و جوی خانه پرداختند و اطلاعات شخصی او را نیز ضبط کردند ...» 

خبر و شیوه ی خبررسانی بیشتر برآشفته ام می کند. با خود می اندیشم: 
« ... یا مغز خر خورده اند یا ریگی به کفش شان است که نوشته اند ... در انتخابات سال ۸۸ از جمله طرفداران میرحسین موسوی بود ... چرا باید چنین بنویسند؟» بوزینگان مُقلّد را با دندانهای پیش آمده برای گازگرفتن و چشم های کوچک موذی و بی نور به پندار می آورم که وی را جلوی لامپ های پرنور نشانده اند ... و بوزینه ای نیز در پشتِ سر منتظر اشاره ای است ... اکنون دیگر واژه هاست که بر روح و جانم فشار می آورند و راهی به برون می جویند ... نمی توانم و نمی خواهم چیزی بنویسم. درد سر و گردن مجالی نمی دهد و ناچارم بشکیبم تا اینک که دارم می نویسم. 

یاد نوشته ای می افتم که پیش تر آن را به یاری حافظه ام در تارنوشت درج کرده بودم. می یابمش: 
«... هنگامی رسید که مانند دوره یورش تیمور لَنگ به نیشابور، آمدند و زدند و بردند و جلوی سینه دیوار گذاشتند. آن آدم اندیشمند به تور او خورده و دیگر اندیشمندان و هنرمندان دگر اندیش، به شیوه های کم و بیش اسرارآمیزی، به دام "سپاهیان تیمور لنگ" گرفتار آمدند و چون به گفته تیمور لنگ به هیچکدام از دانش ها و هنرهای آن ها در قرآن اشاره نشده بود، همگی شان را به ولایت از سوی خداوند، «مـَعدوم الدَهر» تشخیص داده و هر یک را بگونه ای از میان برداشتند.» ** و در پانوشت همان نوشتار: 
«پادشاه خونریز تاتار که پس از چنگیز خان، بار دیگر بسیاری از شهرهای بزرگ ایران را به خاک و خون کشید. وی که اسلام آورده بود، بسیاری از این خونریزی ها را به نام اسلام خواهی به انجام رساند. 

پس از آنکه سپاهیان خونریز تیمور، شهر تسلیم شده را که کوچکترین مقاومتی از خود نشان نداده بود، به آتش کشیدند و خون مردم بیگناه را ریختند، تیمور دستور داد که کسانی را که از کشتار و ویرانی جان سالم به در برده بودند، در میدان بزرگ شهر گرد آورند. انبوه جمعیت ماتم زده و خانه و کاشانه برباد رفته در آنجا گرد آمدند. تیمور سوار بر اسب، دستور داد همه شاعران، هنرمندان، پیشه وران و کارورزان رشته های گوناگون آن دوره، از انبوه جمعیت جدا شده، به پیش گام نهند. تنی چند، با این پندار که تیمور آنها را به خدمت خواهد گرفت، از انبوه جمعیت جداشده، به پیش گام نهادند. در این هنگام، تیمور با خواندن آیه ای از قرآن و استناد به آن گفت: چون در آغاز آفرینش، نه شاعر، نه هنرمند یا صنعتگر و مانند آن داشته ایم، همه آنها در عالم وجود اضافی هستند و چون پیشتر سوگند خورده بود که خون هیچکدام از بازماندگان را پس از آن خونریزی بزرگ نریزد، دستور داد تا همه آنها را در پای دیوار بلند دژی باستانی گرد آورند و سپس دیوار را به روی آنها خراب نمایند. تیمور لنگ، اینچنین به سوگند خود وفادار ماند ...»*** 

با خود می اندیشم: 
«... کار این رژیم نیز به اینجا کشیده شده ... نخست درختان تنومند و ریشه داری را که به گفته ی لامارتین: هنوز تاجی از گلهای سر سبز بهاری بر سر داشتند، از ریشه درآوردند. در پی آن دانش پژوهان و اندیشمندان میهن مان را تاراندند و گروه گروه آواره ی سرزمین های بیگانه نمودند و اکنون نوبت هنرمندان و اندیشه پردازان است که همه را بشکنند یا به کرنش در برابر بوزینه ی بزرگ عمامه داران وادارند ... راست هم می گویند! در آغاز آفرینش، نه شاعر، نه هنرمند، نه اندیشه ای! تنها آدمی و حوّایی که این یک از دنده آن یکی ساخته شده و شاید به همین خاطر نیز جز زادن هابیل و قابیل وظیفه ای نداشته است ... و درخت سیبی که نباید گرد آن چرخید و به آن اندیشید ... اندیشه؟! چه سخن مفتی! تنها بزرگ بوزینه ای که گاه گداری پند و اندرزهایی از آسمان دارد و دوست و دشمن را نشان می دهد و بوزینگانی که باید از وی تقلید کنند ... جای دوست کجاست؟ اینجا! جای دشمن کجاست؟ آنجا ...» 

بازهم به نوشته ی آن تارنگاشت چشم می دوزم و بیشتر برآشفته می شوم:
آیا در نمی یابند که آماج آنها دیگر تنها این نیست که این یک از آن یک طرفداری کرده است؟! خواست های برآورده نشده انقلاب بهمن، ناتوانی شان در برآوردن این خواست ها همراه با سمتگیری ضد ملی و ضد خلقی شان، ناتوانی در برقراری پیوندهای استوار با امپریالیست های اروپایی و امریکایی و گرفتن تضمین های بایسته برای حفظ «بیضه ی اسلام» که در پی آنند، فشار و آگاهی توده های مردم و نیاز به سازماندهی و ساماندهی اقتصادی ـ اجتماعی به شیوه ای دیگر، بوزینگان را نه تنها به سرکوب جسم و جان آدمی که به سرکوب هراندیشه یا هنری نو واداشته است. 

بوزینگان تازی سرشت، پا در جای پای عُمر**** گجسته که بسیاری کتاب ها و آثار فرهنگی ایران را به آب های رودخانه ها سپرد و تیمور لنگ نهاده اند. آری! همه ی ما به حکم آن آیه در آن کتاب "آسمانی" در عالم هستی جایی نداریم! 

آیا آماده اید گامی به پیش بردارید؟!

ب. الف. بزرگمهر ۲۶ اسپند ماه ۱۳۸۹

http://www.behzadbozorgmehr.com/2011/03/blog-post_2744.html

* از نیمایوشیج

** «نُخاله»
http://behzadbozorgmehr.blogspot.com/2009/05/blog-post_27.html

*** همانجا

**** در متن نخستین از روی ندانمکاری «عُثمان» نوشته شده بود. هشتم خرداد ماه  ۱۳۹۳

نظرها:

ناشناس گفت...
خیلی زیبا بود.
دستت درد نکند.
ولی کسانی که در گوشه امن فرنگ نشسته اند و شهید می طلبند و هیلا را به طرفداری از این و ان منسوب می دارند، نمی فهمند که همین یاوه درست و یا غلط آنها می تواند شرایط بازجوئی از قربانی را وخیم تر سازند و یا قصد به کشتن دادن او را دارند تا بعدا مرثیه سردهند و سینه بزنند؟
ایرانی جماعت هیچ چیز هم نداشته باشد، همین هنر را نمی دانم از کی به ارث برده است.
فیلمی از جنبش 88 دیدم، مبارزی تیر خورده بود و یاران کذائی به جای حمل فوری او به بیمارستان کلی صبر به خرج می داند تا فیلم درست و حسابی از خونریزی او تهیه شود.
ماجرا واقعا دیدنی بود.
ب. الف. بزرگمهر گفت...
با شما همداستان هستم و اساسا انگیزه این نوشته نیز بیشتر همین بود.

به هر رو امیدوارم توده ی مردم بتوانند هنرمندان و اندیشمندان خود را حفظ کنند. کمی بیندیشیم. آیا دردناک نیست که کسی چون تقی ارانی را که شاید سده ها کسی چون او نیاید با یک آمپول هوا سر به نیست کنند یا فلان هنرمند را چنان خرد کنند که خودش را به دست مرگ تدریجی بسپارد و ...

من به آن یاوه نیز نپرداختم که آنجا نوشته شده بود. آنها درنمی یابند که یک هنرمند اگر اثری خلق می کند، نخست و پیش از هر چیز برای ارضای نیاز درونی خود است و پس از آن است که اندازه تاثیربخشی اجتماعی آن و ... روشن می شود. به هر بسیار سخن نسنجیده زده اند.
۲۶ اسفند ۱۳۸۹ ه‍.ش.، ساعت ۲۳:۰۳  
 

اگر تو شاعری من پینه دوزم ...


در کاریکاتوری که درج کرده، کارمندی جلوی بسته اسکناسی زانو زده، می گوید:
«تا آخر این ماه با من بمان! ترا به خدا ...»

از «گوگل پلاس» با اندک ویرایش درخور از اینجانب: ب. الف. بزرگمهر

قدیم ترها درباره ی تفاوت میان کارمندی شوربخت با همکاری خوشبخت به شوخی می گفتند:
این یکی همیشه یک ماه از حقوق خود پیش است و آن دیگری دستکم یکماه از حقوق ماهیانه ی خود وامی ماند.

می پندارم، حاکمیت تبهکار دزدان الله کرم، این تفاوت را نیز از میان برداشته و به همراه آن مانش بسیاری از زبانزدهای کهن تر ایرانی را چون این یکی که به خودشان برمی گردد نیز نابود کرده است:
«مانند کون ملا پاک است

چون روز روشن است که دیگر نه تنها کون که هیچ جای کم و بیش همه ی ملاها پاک نیست؛ همانگونه که تفاوت میان کارمند خوشبخت و شوربخت نیز از میان برداشته شده است؛ و این تنها گوشه ای از آن انقلاب فرهنگی «آقای ساده زیست ۹۵ میلیارد دلاری» است که در تازه ترین فرمایشات خود، یادآور ماجرای «کش» و «کش ندادن رسوایی ها» به اشراف سربرافراشته ی کشور پند و اندرز فرموده اند:
اشرافی گری خود را جلوی دیدگان مردم به نمایش نگذارید تا دل شان را بیش تر بسوزانید! و به زبانی دیگر:
بروید پنهانی و در جاهای دیگر پول های بادآورده را خرج کنید؛ الحمدلله که جا در این کره ی خاکی فراوان است؛ از لندن و پاریس گرفته تا جزیره های برمودا ... همه ی آنجاها را که سرک کشیده اید، خوب می شناسید و در استخرهای شان زیرآبی نیز رفته اید! ... خوب! مگر مغز خر خورده اید، اینجا دل مردم بی نوا را به درد می آورید و آن ها را خدای ناکرده، استغفرلله به شورش وامی دارید؟

با نادیده گرفتن آنچه از زبان آن فرومایه افزودم، چنانچه تنها به چکیده ی پیام و دعوت وی به پنهانکاری و جلوگیری از آشکارشدن رسوایی دزدی ها و پلشتی های تازه تر باریک شوم، ناچارم در پاسخ وی که به شعر و ادب و فرهنگ این سرزمین "دلبستگی" نشان داده و می هد، سروده ی زیر را بیاورم که اگر به ضرب آهنگ تعزیه خوانی و از زبان آن مداح ششلول بند خیمه و خرگاهش خوانده شود، چه بسا آن را بهتر از سروده های سنگین ترِ سرایندگان کهنه و نو درخواهد یافت:
بیا آقا که قربانت شوم من
فدای «آفرین» هایت شوم من
...
بیا تا جیبِ پر دارم از آن زَر
برایت زِر زنم از روضه اکبر
...
اگر تو شاعری من پینه دوزم
بیا تا درز کونت را بدوزم!*

ب. الف. بزرگمهر    هشتم خرداد ماه ۱۳۹۳

* تنها دو لنگه ی واپسین سروده ی بالا، هجوی کهن در پاسخ به سروده سرایان جمله پرداز یا «بند تنبانی» است. سایر لنگه های آن از آنِ خودم است که گرچه سروده به آرش راستین آن نیست (همانا بند تنبانی!)، ولی بیگمان درخور تعزیه خوانی و سروده هایی اینچنین که برای بهره برداری از احساسات دینی و مذهبی توده های مردم ناآگاه ساخته و پرداخته می شود، هست. بخش های نقطه چین را نیز همان مداح ششلول بندِ حرام لقمه، خود بهتر می تواند با ملات های «دِلم دِلمِ»: آمیخته به گریه ای ساختگی، چون:  «آی آقا جان ... آی آقا جان ...» و «کجا بودی تو وقتی تیر گلوی علی اصغرت را ...» پر نماید تا اشک «آقا» را از مَشکش بهتر درآورد.

... هیچ غمی جز سودای نان به مزد خوردن در سر ندارند!


تصویری از زنکی مزدور در سفر حج درج کرده و نوشته است: 
«مسیح علی نژاد تاسیس کننده صفحه آزادی های یواشکی با چادر و حجاب کامل در سفر حج! این جماعت هر طرف باد بوزد، همان طرفی میشوند!»

از «گوگل پلاس» با اندک ویرایش درخور از اینجانب: ب. الف. بزرگمهر

می نویسم:
داستان همه شان همین است؛ از اصلاح طلب دروغین گرفته که اکنون دستار از سر برمی دارد و هوس کراوات زدن در سر دارد، گرفته تا اصولگرای به اصطلاح رادیکال دم خزینه نشین و آن آخوند واپسگرایی که به هر بهانه ای از یبوست مزاج گرفته تا زایمان دخترخاله، یک پایش در انگلیس است و ککش هم نمی گزد که ایران از هم بپاشد و نابود شود، همه شان مانند همند:
نان به نرخ روزخوران و فرصت طلبانی فرومایه که هیچ غمی جز سودای نان به مزد خوردن در سر ندارند و در هرجا که باشند به خدمت اربابان زر و زور و فریب درمی آیند.

ب. الف. بزرگمهر    هشتم خرداد ماه ۱۳۹۳

۱۳۹۳ خرداد ۷, چهارشنبه

... بیگانه باشد از همه خلق آشنای یار


یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند در رضای یار

گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ
بیند خطای خویش و نبیند خطای یار

یار از برای نفس گرفتن طریق نیست
ما نفس خویشتن بکشیم از برای یار

یاران شنیده‌ام که بیابان گرفته‌اند
بی‌طاقت از ملامت خلق و جفای یار

من ره نمی‌برم مگر آن جا که کوی دوست
من سر نمی‌نهم مگر آن جا که پای یار

گفتی هوای باغ در ایام گل خوشست
ما را به در نمی‌رود از سر هوای یار

بستان بی مشاهده دیدن مجاهدست
ور صد درخت گل بنشانی به جای یار

ای باد اگر به گلشن روحانیان روی
یار قدیم را برسانی دعای یار

ما را از درد عشق تو با کس حدیث نیست
هم پیش یار گفته شود ماجرای یار

هر کس میان جمعی و سعدی و گوشه‌ای
بیگانه باشد از همه خلق آشنای یار

سعدی شیرازی

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!