«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۳ فروردین ۲۰, چهارشنبه

دیگر چه چیزی برای توجیه مردم برجای مانده است؟!


گزارش تکان دهنده ی زیر را بخوانید. با خواندن آن به جز ماجرای غم انگیز و دردناک پدر و مادری جوان و بی آلایش که از تنگدستی بسیار، ناچار به سپردن نوزادشان به خانواده ای پولدار شده و دستِکم از این خرسندند که کودک شان، هنگامیکه بزرگ شود، حسرت چیزی در دل نخواهد داشت، می توان بخوبی دریافت که چه بازار خوبی در کشورمان برای همه گونه خرید و فروش های نان و آبدار گروه های سوداگران غیرقانونی، ولی آزاد فراهم است؛ کم ترین گمانی ندارم که بخش های بدن بسیاری نوزادانی اینچنین در فرحام کار سر از بدن فلان پولدار نیازمند اروپایی، امریکایی و یا شاید حتا ایرانی سر در می آورند.

هنگامی که این نوشته را می خواندم، بغضی شگرف در گلویم نشست که شاید تنها یکبار در گذشته دچار آن شده بودم؛* و به یاد یاوه گویی های رهبر نادان، دروغگو و بیشرم جمهوری اسلامی افتادم که درباره ی «اقتصاد به اصطلاح مقاومتی» اش که چیزی جز دنباله و بخشی از سیاست به گردن گرفته ی نولیبرالیسم امپریالیستی و ایران بربادده نیست، گفته بود که مردم را باید برای آن توجیه کرد. با خود می اندیشم:
کدام مردم باید توجیه شوند؟! نمونه هایی چون این زن و شوهر جوان و بی آلایش روستازاده؟! این ها که شرایط بد و سخت تاگوار پدید آمده از سوی دزدان اسلام پیشه ی «الله کرم» و خود این آخوند گدای پیشین که اکنون بر گنجی به ارزش بیش از ۹۵ میلیارد دلار نشسته را تا ژرفای جان خود احساس کرده اند! دیگر چه چیزی برای توجیه مردم برجای مانده است؟! ... که از این نیز بیش تر به خاک سیاه بنشینند تا آقایان به دستاوردهای «خرد ـ برد» بیش تری با اربابان خود برسند و با صدقه ای در حد و اندازه ی چند کیلو سیب زمینی و پیاز که گویا امام زمان آن را هدیه داده، سر مردم بینوا را بازهم شیره بمالند؟! ...

دو پرسش و پاسخ را از گفتگوی رنج آور زیر برگرفته ام:
«جام جم: از میان کسانی که تماس می گرفتند، بیشترین هزینه ای که پیشنهاد شد چقدر بود؟
پدر: ۲۰ میلیون تومان.

جام جم: وقتی کسی برای نوزادی ۲۰ میلیون تومان پیشنهاد می دهد، یعنی دستش به دهانش می رسد. پس چرا ردش کردید؟
پدر: رفتارش مثل کسی بود که می خواهد کالایی بخرد. من دنبال کسی نبودم که بچه ام را بخرد.
...
جام جم: با لباس های بچه چه کار کردید؟
پدر: لباس هایش شده آیینه دق. جیران خیال می کند برادرش مرده. گاهی بغلشان می کند، گریه می کند. نمی گذارد ردشان کنیم.»

ب. الف. بزرگمهر     ۱۹ فروردین ماه ۱۳۹۳

* «... و من هنوز در اندیشه ی آن زن با چهره ای تکیده از روستایی چسبیده به شهر اسپهان هستم که برای گرفتن تاکسی ارزان ناچار شده بود دو جعبه ی کوچک میوه یا صیفی خود را در پشت خودروهای ایستاده در کنار خیابان پنهان کند. هنگامی که راننده ی تاکسی ناچار شد آن دو جعبه را در صندوق پشت جای دهد و دنباله ی غُر و لُندش را در تاکسی پی گرفت، ناگهان زیر گریه زد. سخنانش را درست به یاد ندارم و آن هنگام در کوران انقلاب آنچنان شعوری نداشتم که دستِکم شب همان روز، آن ها را جایی یادداشت کنم و نگهدارم. درونمایه سخنش که آمیخته با هق هق گریه بود، کم و بیش چنین است:
من چکار کنم. این تنها راه درآمد من است ... شوهرم و پسرم هر دو گلوله خورده، مرده اند ... هیچ پناهی ندارم. کسی برایم نمانده است ...

همه سرنشینان تاکسی سکوت کرده بودند. راننده ی تاکسی نیز دیگر جیکش در نمی آمد. بُغضی گلویم را گرفته بود که به زور آن را فرو دادم؛ بُغضی فروخفته که همچنان با من است  ...»
«حسنک کجایی؟»، ب. الف. بزرگمهر، ١١ فروردین ماه ١٣٩١

***

پیش فروش نوزاد، فقط ۵ میلیون تومان!

«یک جفت کفش بچه گانه، استفاده نشده به فروش می رسد.» خیلی ها می گویند این جمله، کوتاه ترین داستان غمناک جهان است که به ارنست همینگوی نسبتش می‌دهند و گره اصلی اش، همان اصطلاح «استفاده نشده» است که به دل آدم چنگ می زند.

شش ماه پیش، در خیابان وزرا، آگهی شبیه همین کوتاه ترین داستان غمناک جهان، سرجا میخکوبم کرد؛ آگهی که در آن، ناشیانه با ماژیک آبی و خطی کج و کوله نوشته شده بود:
«پدر و مادری، پسر به دنیا نیامده خود را اهدا می کنند.»

آن روزها، پسر بدون اسم سارا و فرید پدر و مادری که آگهی را نوشته بودند، جنینی 5 ماهه بود.

او حالا، نوزادی دو ماهه است که پس از زادن، در برابر ۵ میلیون تومان فروخته شده به خانواده ای دیگر. این گفتگو، شرح فروخته شدن آن پسرک بدون اسم است از زبان فرید پدرش که بارها میان صحبت های مان با خشم به من نهیب زد:
«بچه فروش » نیست که فرزندش را اهدا کرده است و خانواده ای که بچه را گرفته اند، خودشان پافشاری کرده اند در برابرش پولی بدهند؛ اما مگر داد و ستد کالا در برابر پول، چیزی جز خرید و فروش است؟

از پسرک بدون اسم که فرید و سارا حتی نخواستند کالبدش را پس از زاده شدن زیر دستگاه ببینند یا حتی یکبار شیر مادر به او بدهند، حالا تنها دو تکه لباس سرهم « استفاده نشده»، در خانه پدر و مادر واقعی اش باقی مانده است که آنها را برای «رد گم کنی» خریده بودند تا کسی نداند، می خواهند فرزندشان را به خانواده ای دیگر بدهند؛ دو تکه لباس که خواهر کوچکترش جیران به خیال این که صاحبش مرده است، آنها را بغل می کند، می بوید و می گرید.

جام جم: برای پسرتان اسمی هم گذاشته بودید؟
پدر: شما که می دانید ما او را بعد از تولد اهدا کردیم. پس برای چی باید برایش اسم می گذاشتیم.

جام جم: پس چطور درباره اش حرف می زنید؟ یعنی اگر حرفش بین شما و همسرتان پیش بیاید، چگونه صدایش می کنید؟
پدر: درباره اش حرف نمی زنیم و اگر مجبور شویم چیزی بگوییم توی حرف های مان صدایش می کنیم «پسر» یا «بچه».

جام جم: پس نمی دانید خانواده ای که او را گرفت، برایش چه اسمی گذاشته است؟
پدر: نخواستیم بدانیم.

جام جم: چرا نخواستید؟
پدر: (چند لحظه سکوت) چرا باید می دانستیم؟ که چه بشود؟

جام جم: فرزند دیگری هم دارید؟
پدر: بله یک دختر دارم که ۸ ساله است به اسم جیران.

جام جم: شما برای به دنیا آوردن جیران برنامه ریزی داشتید؟
پدر: نه؛ کاملاً اتفاقی بود.

جام جم: برای به دنیا آوردن پسرتان، چطور؟
پدر: او هم مثل خواهرش، اتفاقی بود.

جام جم: همسرتان چند ماهه بود که فهمید باردار است.
پدر: ۴ ماهه بود.

جام جم: وقتی خبر را به شما گفت، چه واکنشی داشتید؟
پدر: افتضاح! خیلی ناراحت شدم. شرایط مالی ما خیلی سخت بود. ما به شدت مقروض بودیم. هنوز هم قسط می دهیم. اصلاً باورم نمی شد. رفتیم دکتر. تایید کرد که زنم باردار است. چند تا آزمایش هم نوشت برای این که ببیند بچه چه وضعی دارد. آزمایش ها را انجام دادیم سرجمع شد حدود ۵۰۰ هزار تومان. بچه سالم بود.

جام جم: همسرتان چه وضعی داشت؟
پدر: حال سارا، از من هم بدتر بود. وضعیت را می فهمید.

جام جم: به خانواده های تان گفته بودید که باردار است؟
پدر: نه. ظاهرش هم نشان نمی داد.

جام جم: اولین تصمیم تان چه بود؟
پدر: فکر کردیم بچه را بیندازد.

جام جم: پس چرا آزمایش های پیش از تولد نوزاد را برای سنجش وضعیت سلامت بچه انجام دادید؟
پدر: نمی دانم. می خواستیم مطمئن شویم که سلامت است؛ اما بعد تصمیم مان صد در صد شد که سقط شود.

جام جم: آن زمان هم، پیک موتوری بودید؟
پدر: بله آن زمان تازه پیک موتوری شده بودم. تقریبا یک سال می شد که از روستای مان در استان ... آمده بودیم تهران و خانه ای را در قلعه حسن خان، اجاره کرده بودیم.

جام جم: پیش از آن چه کاره بودید؟
پدر: یک پیکان قدیمی گرفته بودم که مسافرکشی کنم؛ اما پولش برکت نداشت. هرچه در می آوردم، خرج ماشین می شد. قبل از آن، من شغل های زیادی را امتحان کردم اما همیشه خوردم به در بسته.

جام جم: مثلا چه جور شغلهایی؟
پدر: اولین بار که از شهرمان به تهران مهاجرت کردم، هنوز وارد دبیرستان نشده بودم؛ اما دیگر نمی توانستم در خانه بمانم. به شدت فقیر شده بودیم. چون پدرم که راننده کامیون بود، تصادف کرد و دیه چند نفر ماند روی دست مان. می خواستم در تهران زندگی تازه ای را شروع کنم. مدتی ظرفشور رستوران شدم. روزی ۱۰۰ تا دیگچه دیزی می شستم. فایده نداشت از پولش چیزی نمی ماند.

بچه های شهرستان یک خصوصیت مشترک دارند. تمام شان از همه جا رانده و مانده که می شوند، می روند میدان آزادی، شاید فرجی شود (می خندد)؛ من هم وقتی بیکار شدم، رفتم همانجا بست نشستم. به امید این که راهی پیدا شود. همانجا یک بستنی فروش دیدم که داشت ۲۰ برابر قیمت بستنی کیمی در شهر ما، بستنی می فروخت. همه روز تعقیبش کردم و سردخانه ای را که از آن بستنی می گرفت، پیدا کردم. از همان روز بستنی فروش شدم؛ اما چند ماه بعد این کار را هم گذاشتم کنار.

جام جم: چرا بستنی فروش نماندید؟
پدر: بستنی فروشی فقط تابستان، عمر داشت. تمام که شد به ناچار برگشتم شهرمان. خواستم با پدرم کشاورزی کنم. سیب زمینی کاشتیم. همه چیزمان اجاره ای بود. سیب زمینی هم آن سال ارزان شد. ضرر کردیم.

جام جم: از همان وقت رفتید زیر بار قرض؟
پدر: بدهکاری های اصلی ام مربوط به زمانی است که در شهرستان خودمان رفتم سراغ دلالی خانه و زمین. سه نفر شریک بودیم؛ یکی مان کلک زد. پول ها را برد. ورشکست شدیم و به همه بدهکار. خواستم بروم دنبالش؛ در گردنه حیران تصادف کردم. ماشینم اسقاط شد. مدت ها بیمارستان بودم. رفیقی که همراهم بود هم از من شکایت کرد. پول بیمارستان و دیه او هم به قرض هایم اضافه شد.
برگشتم تهران. پیراشکی می پختم جلوی مدارس می فروختم. وزارت بهداشت جلویم را گرفت. مدتی هم رفتم تودوزی ماشین یاد گرفتم. خواستم کار و کاسبی راه بیندازم. رفتم شمال ایران. مغازه ای اجاره کردم که تودوزی کنم. درآمدش، برای پرداخت قرض هایم هم کافی نبود تا چه برسد به چرخاندن خانواده. قرض دارتر شدم. وضعم هی بدتر شد. تا دست آخر آمدیم تهران. پیکان خریدم. مسافرکشی می کردم و قسط هایم را به سختی می دادم. بعد از مدتی هم پیکان را فروختم. پیک موتوری شدم.

جام جم: شما گفتید که خانم تان چهارماهه بود. پس نمی توانستید از راه قانونی بچه را سقط کنید. این طور نیست؟
پدر: بله. همین طور است. گشتیم دنبال کسی که بتواند بچه را سقط کند. دکتر که پیدا نمی شد. همسایه ای، یک خانم ماما را در ... (منطقه ای در حاشیه جنوب خاوری تهران) معرفی کرد که کار را گردن می گرفت؛ ولی نه برای همه. همسایه مان گفت، طرف خودش می سنجد ببیند باید بچه تان را بیندازد یا نه. اگر قبول کند، مدرک می خواهد و اگر مدارک کافی باشد، کار را تمام می کند.

جام جم: از شما چه جور مدرکی خواست؟
پدر: شناسنامه های مان را می خواست که مطمئن شود زن و شوهریم و بچه مان، حاصل رابطه نامشروع نباشد.

جام جم: یعنی آن طور بچه ها را نمی کشت؟
پدر: نه.

جام جم: به نظرتان چرا؟
پدر: نمی دانم.

جام جم: بعد چه شد؟
پدر: گفت چرا می خواهید این کار را بکنید. کلی نصیحت مان کرد. گفتم ما نمی توانیم یک بچه دیگر را بزرگ کنیم. حتی جیران هم که چیزی می خواست، چند ماه باید می گذشت تا بتوانیم تامینش کنیم. بچه های این روزها که مثل بچه های قدیم نیستند.

جام جم: بچه های این روزها چه فرقی دارند؟
پدر: ما که بچه بودیم، مگر جرأت می کردیم از پدرمان چیزی بخواهیم. به مادرمان می گفتیم. او اگر واجب می دید از پدرمان می خواست. بچه های امروز اگر چیزی بخواهند «باید» می گویند. آن روزها بچه ها زیاد بودند اما حالا هر خانواده ای یک بچه بیشتر ندارد و خب، ما نمی خواهیم این یک بچه کمبودهایی که ما در بچگی داشتیم، داشته باشد.

جام جم: آن ماما که قرار شد بچه را بکشد، مطب داشت؟
پدر: بله.

جام جم: مطبش شیک و آبرومند بود؟
پدر: نه زیاد اما به هر حال سر در داشت.

جام جم: به جز شما بیمار دیگری هم که به قصد سقط جنین آمده باشد، آنجا دیدید؟
پدر: نمی شد فهمید هر کس به چه قصدی آمده است. لوازم و تجهیزات جراحی ولی آنجا بود. به نظر می آمد همانجا بچه ها را سقط می کند. در چهار پنج جلسه ای که رفتیم، گوش کردم ببینم صدای کسی که درد بکشد می آید یا نه. هیچ صدایی نبود.

جام جم: چقدر هزینه می گرفت برای این سقط کردن جنین؟
پدر: گفت یک میلیون و پانصد هزار تومان. بعد که چانه زدیم به یک میلیون تومان هم راضی شد. گفت برویم و منتظر بمانیم تا خودش زنگ بزند. دو سه روز بعد زنگ زد. به زنم گفت: آیا هنوز مصر است بچه را بیندازد؟ زنم گفته بود بله. فقط دنبال جای ارزان تر است که تا به حال بچه را سقط نکرده. ماما گفته بود بچه تان نفس دارد؛ اگر بکشیدش یعنی آدمی را کشته اید. خلاصه که زنم را ترسانده بود.

زنم گفته بود، اگر به دنیا بیاید، وضع مالی مان از این که هست بدتر می شود. اصلاً فرض کنید با زردی به دنیا آمد، ما حتی پول این که دو سه روز اول بعد از تولد، بسپریمش به بیمارستان تا زیر دستگاه بماند هم نداریم. ماما گفته بود، می توانیم بچه مان را بدهیم به یک خانواده بدون فرزند. زنم که این را گفت من ترسیدم.

جام جم: ترس چرا؟
پدر: شک کردم.

جام جم: چه احتمال دیگری وجود داشت؟
پدر: با خودم گفتم از کجا معلوم که واقعاً می خواهد بچه مان را به خانواده ای دیگر بدهد. شاید بخواهد اعضای بدنش را بفروشد.

جام جم: خب شما که می خواستید بچه را سقط کنید پس چه فرقی می کرد؟
پدر: (سکوت)

جام جم: این موضوع را به ماما هم گفتید؟
پدر: بله. گفتم، می خواهم مطمئن شوم واقعاً به یک خانواده بی فرزند سپرده می شود. گفت هیچ راهی برای مطمئن شدن مان وجود ندارد و ما به هیچ وجه حق نداریم خانواده ای که فرزندمان را می گیرد، ببینیم.

جام جم: ماما فرایند کار را برای تان شرح داد؟
پدر: گفت که بروم از ناصرخسرو آمپول فشار بخرم. یکی دو هفته مانده به تولد بچه، می خواست آمپول را به خانمم بزند تا بچه همانجا در مطب به دنیا بیاید.

جام جم: پیش از آن هم به اهدای بچه فکر کرده بودید؟
پدر: نه ماما این فکر را انداخت توی سرمان؛ اما ما با شرایط او موافق نبودیم. با زنم تصمیم گرفتیم خودمان یک زوج مناسب برای بچه پیدا کنیم.

جام جم: چطور می خواستید خانواده را پیدا کنید؟
پدر: می خواستیم آگهی بدهیم.

جام جم: مثلا در روزنامه ها؟
پدر: بله اما روزنامه ها قبول نکردند. به همین علت به فکرم رسید، آگهی بدهم و در سطح شهر بچسبانم.

جام جم: شما و همسرتان ابتدا می خواستید بچه را سقط کنید و بعد تصمیم گرفتید زنده نگهش دارید و به خانواده ای بسپریدش. چرا او را سر راه نگذاشتید؟ اگر بچه را سر راه می گذاشتید به احتمال زیاد، به بهزیستی می رسید و به عنوان کودک بی سرپرست، در کمتر از دو ماه، به خانواده ای بی فرزند سپرده می شد.
پدر: به این هم خیلی فکر کردیم. خانمم به شدت با سر راه گذاشتن بچه مخالف بود. اسم سر راه گذاشتن که می آمد، دیوانه می شد.

جام جم: چند تا آگهی پخش کردید و کجا؟
پدر: حدود ۱۲ تا. همه جای تهران بردم. البته سعی می کردم در زمان هایی آگهی ها را نصب کنم که کسی مرا نبیند.

جام جم: دقیقا روی کاغذ چه نوشتید؟
پدر: نوشتم «پدر و مادری، پسر به دنیا نیامده خود را اهدا می کنند.» یک خط ایرانسل هم گرفتم که مردم به آن زنگ بزنند.

جام جم: واکنش مردم چه بود؟
پدر: یا آگهی ها را کنده بودند یا شماره تلفن شان خط خطی شده بود.

جام جم: به نظر شما چرا مردم این کار را می کردند؟
پدر: نمی دانم. سر در نیاوردم.

جام جم: شاید مخالف بودند که شما بچه تان را بفروشید.
پدر: فکر نمی کنم کسی آنقدر به این ماجرا اهمیت داده باشد. ما جرم نمی کردیم که. ما نمی خواستیم بفروشیمش. می خواستیم اهدایش کنیم به یک خانواده مناسب (رنگش سرخ شده است).

جام جم: وقتی آگهی ها را کندند شما چه کردید؟
پدر: من باز هم آگهی نوشتم. حدود ۳۰ تا و دوباره به دیوارها چسباندم از نیاوران تا شوش.

جام جم: این بار مردم تماس گرفتند؟
پدر: بله. زنگ ها شروع شد. تلفنم دستکم روزی ۲۰ تا زنگ می خورد.

جام جم: پس پسرتان متقاضی زیاد داشت.
پدر: نه همه متقاضی نبودند. برخی می گفتند فقط می خواهیم کمک کنیم؛ به شرط آن که ما بچه را خودمان نگه داریم.

جام جم: نظر شما چه بود؟
پدر: ما هم راغب بودیم همین کار را کنیم. نمی خواستیم به ما پول بدهند. همین که پوشک و شیرخشک و لباسش را تامین می کردند، برایمان بس بود.

جام جم: مگر نمی گویید که نیکوکارها همین پیشنهاد را مطرح کردند. پس چرا نگهش نداشتید؟
پدر: همه شان احساساتی شده بودند. اهل عمل نبودند. اول می گفتند، کمک می کنیم؛ بعد مسوولیت قبول نمی کردند و خودشان را کنار می کشیدند؛ مثلا خانمی زنگ زد و گفت هرچه بچه بخواهد را تا دو سالگی می دهد؛ اما هنوز بچه به دنیا نیامده، هر چه زنگ زدم، جواب نمی داد.

یکی دیگر گفت هزینه های بیمارستان را می دهد؛ اما پس از یکی دو روز به این یکی هم هرچه پیامک دادم، دیگر جواب نداد. بقیه هم مثل همین ها بودند. مثلا یک مدیر ارشد در سازمان ... به ما قول داد، کمک مان کند. آدم مهمی بود. منشی اش به ما زنگ زد و گفت، کارشان همین است که به آدم هایی مثل ما کمک کنند و می توانند همه جوره حمایت مان کنند؛ اما بعد از آن ماجرا، هر بار رفتم دفترشان، گفتند جلسه است و وقت ندارد جواب بدهد.

جام جم: به جز این گروه، چه جور آدم هایی زنگ می زدند؟
پدر: بعضی ها زنگ می زدند، فقط ابراز دلسوزی می کردند که کمکی به ما نمی کرد. برخی هم زنگ می زدند فحش می دادند.

جام جم: مشتری های واقعی چقدر بودند؟
پدر: زیاد بودند اما من می سنجیدم شان که بفهمم واقعا شایسته اند یا نه.

جام جم: حساب و کتاب کرده بودید که چطور باید برای بچه شناسنامه ای به نام پدر و مادری دیگر بگیرید؟
پدر: من فکرش را نکرده بودم؛ اما راه حل ها از همان تلفن ها پیدا شد. برخی زنگ می زدند و از حرف های شان می شد، چیزهایی یاد گرفت.

جام جم: چه راه هایی پیدا کردید؟
پدر: یکی اش این بود که پدر و مادر بعدی اش، بروند ثبت احوال و ادعا کنند که بچه در خانه یا در ماشین به دنیا آمده است. مدتی تحقیق کردم و فهمیدم که در شهرهای کوچک، می شود این کار را به آسانی انجام داد. بعدتر متوجه شدم که اگر زوجی سال ها بچه دار نشده باشند و ناگهان ادعا کنند که بچه شان در راه به دنیا آمده است، امکان دارد کارمندان ثبت احوال شک کنند و سوال پیچ شان کنند و بو ببرند که دروغ می گویند. این شد که ناچار شدم از راه دیگری وارد شوم. رفتم سراغ یکی از کارمندان یک شهر کوچک و دور. گفتم که می خواهم بچه مان را به زوجی نابارور بدهم. اول قبول نکرد اما ...

جام جم: پس شما باید هزینه ای ۲ میلیون تومانی از پدر و مادر بعدی بچه می گرفتید، برای شیرینی دادن به آن فرد. این را به تماس گیرنده ها گفتید؟
پدر: بله. برای شان توضیح دادم.

جام جم: ما برای هر اصطلاحی یک تعریف داریم. وقتی در برابر کالایی که شاید حتی یک موجود زنده باشد، وجهی پرداخت می شود، یعنی خرید و فروش رخ داده است. شما فرزند به دنیا نیامده تان را در برابر وجهی داد و ستد کرده اید. پس از نظر قانونی او را فروخته اید.
پدر: (سکوت)

جام جم: موافق این عقیده نیستید؟
پدر: (سکوت)

جام جم: به نظر شما با تعریفی که من از «خرید و فروش » دادم این کار، خرید و فروش نیست؟
پدر: ماشین که خرید و فروش نمی کردیم. خب این توهین است. من که برای خودم چیزی برنمی داشتم؛ اما بعضی ها بی انصافی می کردند؛ زنگ می زدند و می گفتند «بچه ات را چند می فروشی؟ ...» این را که می شنیدم خیلی بهم برمی خورد. ما که نمی خواستیم بچه مان را بفروشیم؛ ما می خواستیم اهدایش کنیم. من اگر می خواستم بچه ام را بفروشم، می دادمش به آنهایی که اعضای بدن می خرند.

جام جم: یادم می آید اولین باری که من به عنوان مشتری بچه با شما تماس گرفتم به جز آن ۲ میلیون تومان، هزینه دیگری هم مطالبه کردید. اگر اشتباه نکنم، شما ۲ میلیون و ۵۰۰ هزار تومان مطالبه کردید. آن ۵۰۰ هزار تومان چه بود؟
پدر: هزینه همان آزمایش های پزشکی بود. چه کار باید می کردم؟ هزینه آزمایش ها را هم قرض کرده بودم. من که مردم را مجبور نمی کردم حتماً این هزینه را بدهند. به آنها می گفتم، اگر دل تان می خواهد، می توانید هزینه آزمایش ها را هم بدهید.

جام جم: شما بیمه هستید؟
پدر: نه.

جام جم: پس هزینه خدمات تشخیصی و درمانی برای تان خیلی بالاست. چرا خودتان را بیمه نمی کنید؟
پدر: چون پول پرداخت حق بیمه را ندارم.

جام جم: چند وقت بعد توانستید یک خانواده مناسب پیدا کنید؟
پدر: تقریبا دو سه هفته ای گذشت که خانمی زنگ زد و پرسید خانواده مناسب برای سپردن بچه پیدا کرده ایم یا نه. گفتم، گرچه خیلی ها زنگ می زنند اما هنوز خانواده ای که شایسته باشد، پیدا نکرده ایم. او گفت یک خانواده آبرومند می شناسد. خودش فرهنگی بود. گفت بچه را برای یکی از دوستانش می خواهد که ۱۲ ـ ۱۳ سال است بچه دار نشده اند و فقط هم پسر می خواهند. آنطور که تعریف می کرد فهمیدم دست شان به دهان شان می رسد. گفتم مشکلی نیست؛ اما باید قرار بگذاریم و درباره کل ماجرا حرف بزنیم. قرار شد بیایند پارک ... البته من قبلاً هم در آن پارک با دو نفر دیگر برای بچه قرار گذاشته بودم؛ اما به نتیجه نرسیدم.

جام جم: چرا به نتیجه نرسیده بودید؟
پدر: مناسب نبودند.

جام جم: ملاک شما برای مناسب بودن یک خانواده چه بود؟
پدر: گفتم که. می خواستم دست شان به دهان شان برسد ...

جام جم: وقتی می گویید «دست شان به دهان شان برسد» یعنی انتظار داشتید وضعیت مالی شان چقدر خوب باشد؟
پدر: منظورم این نبود که خیلی ثروتمند باشند. مهم این بود که بتوانند زندگی شان را بگذرانند.

جام جم: به نظرم معیار شما فقط این نبوده است. چون شما هم با وجود فقر، داشتید زندگی تان را می گذراندید. اما نخواستید بچه تان را نگه دارید؟
پدر: اگر بچه مان را به خانواده ای با وضع مالی خوب می دادم حداقل خیالم راحت بود که هیچ وقت حسرت چیزی را ندارد.

جام جم: شما که نمی خواستید فرزندتان حسرت چیزی را داشته باشد، چرا جیران را در شرایط فشار مالی اهدا نکردید؟
پدر: جیران بزرگ شده است. می داند پدر و مادر واقعی اش چه کسانی هستند؛ هیچ وقت دلم نخواسته او را بدهم. ما دلبسته اش هستیم، دوستش داریم؛ اما آن پسر، نوزاد بود. نوزاد که چیزی نمی فهمد. ما که دلبستگی به او نداشتیم.

جام جم: به نظر شما این معیار که خانواده ای دستش به دهانش برسد، برای سپردن یک نوزاد به آنها کافیست؟
پدر: به هر حال سپردنش به یک خانواده پولدار از این که بکشیمش، بهتر بود.

جام جم: از میان کسانی که تماس می گرفتند، بیشترین هزینه ای که پیشنهاد شد چقدر بود؟
پدر: ۲۰ میلیون تومان.

جام جم: وقتی کسی برای نوزادی ۲۰ میلیون تومان پیشنهاد می دهد، یعنی دستش به دهانش می رسد. پس چرا ردش کردید؟
پدر: رفتارش مثل کسی بود که می خواهد کالایی بخرد. من دنبال کسی نبودم که بچه ام را بخرد.

جام جم: هیچ وقت دنبال هدیه هایی که گفته می شود پس از تولد فرزندان از طرف دولت به برخی خانواده ها داده می شود، رفتید؟ مثل همان طرح آتیه فرزندان در سال ۸۹ یا طرح های تشویقی شبیه آن.
پدر: این ها حقیقت ندارد. من تحقیق کردم. هیچ پولی نمی دادند.

جام جم: تا به حال محاسبه کرده اید هزینه ماهانه یک نوزاد چقدر است؟
پدر: به نظرم باید دستکم از ۴۰۰ - ۵۰۰ هزار تومان باشد؛ پوشک، شیرخشک، ویزیت دکتر، لباس و هزینه های پیش بینی نشده دیگر. بزرگتر که بشود خرجش بیشتر هم می شود.

جام جم: برگردیم سر آن قسمت ماجرا که با آن خانم در پارک قرار گذاشتید؛ از کجا متوجه شدید خانواده ای که می خواهند بچه را بگیرند، مناسبند؟
پدر: در یکی دو جلسه بعد، مرد خانواده را هم دیدم. ماشین کمری داشت. خب کسی که ماشین کمری دارد، وضع مالی اش حتماً خوب است. از لباس شان، از کارهای شان، از طرز حرف زدن شان حتی می شد فهمید، وضع شان خوب است ولی نمی خواهند نشان بدهند. رفتارش هم خوب بود.

جام جم: خانمی که قرار بود مادر بچه شود هم دیدید؟
پدر: خیر هیچ وقت او را ندیدیم. خودش هم نخواست هیچ وقت ما را ببیند.

جام جم: بعد چه شد؟
پدر: آزمایش ها را خواستند و بردند دکتر که مطمئن شوند سالم است و ما هم معتاد نیستیم.

جام جم: همسرتان چه می کرد؟
پدر: همسرم نگران بود که کار درست پیش نرود یا کسی خبردار شود. البته دیگر فامیل فهمیده بودند که باردار است. شکمش نشان می داد و قرار بود وقت زایمان، خواهر و مادرش هم از شهرستان بیایند تهران.

جام جم: همسرتان می داند شما امروز اینجا هستید؟
پدر: بله اول موافق نبود اما بعد راضی اش کردم. دوست نداشت موضوع رسانه ای شود.

جام جم: بعد از این که آن خانواده مطمئن شدند، بچه سالم است، چه کردند؟
پدر: گفتند در فامیل شان دکترهایی دارند که خودشان صاحب بیمارستان هستند. قرار شد زنم را ببرم یک بیمارستان آشنا که کارکنان بخش زنان و زایمانش از مسأله خبر داشتند. به همین علت زنم خودش را به نام زن آن آقا معرفی کرد و از آن به بعد، منظم برای معاینه به بیمارستان می رفت.

همان آقا گفت دیگر نیازی نیست به آن فرد، برای گرفتن شناسنامه، شیرینی بدهیم چون بیمارستان گواهی می دهد که بچه را همسر خودش به دنیا آورده است. گفتند که هزینه های بیمارستان را هم خودشان می پردازند، چه زایمان و چه معاینات را.

جام جم: بچه با زایمان طبیعی به دنیا آمد؟
پدر: اتفاقا گفتند بچه حتما باید با سزارین به دنیا بیاید تا دکتر آشنا جراحی کند و گواهی بدهد که خانم آن آقا را جراحی کرده است. گفتند اگر زایمان طبیعی باشد شاید آن دکتر در لحظه زایمان حضور نداشته باشد و دردسر درست شود. خلاصه که یک تاریخ را مشخص کردند؛ اما وقتی زنم سونوگرافی کرد، دکتر گفت بچه کامل نیست و اگر در تاریخی که برای سزارین تعیین شده بچه را به دنیا بیاورد، ناقص است. قرار شد یک هفته دیگر صبر کنیم اما نگران هم بودیم که مبادا فامیل همسرم از راه برسند.

جام جم: چند روز زودتر به دنیا آمد؟
پدر: تقریبا ۱۰ روز.

جام جم: قرار شد به فامیل چه بگویید؟
قرار شد وقتی خانمم بچه را زودتر از موعد به دنیا آورد، زنگ بزنیم شهرستان و بگوییم سقطش کرده است.

جام جم: روز جراحی چه کردید؟
پدر: خواهر زنم زودتر از بقیه آمده بود تهران و در خانه بود. گفتیم می رویم برای معاینه. بعد از آنجا زنگ زدم و گفتم زنم حالش خوب نیست و دکتر گفته است باید جراحی شود.

جام جم: جیران می دانست جریان از چه قرار است؟
پدر: نه نمی دانست. جلوی او حرفی نمی زدیم. هنوز هم می گوید دلش یک برادر می خواهد.

جام جم: برای پسرتان لباس و لوازم دیگر هم خریده بودید؟
پدر: دو تکه لباس برای رد گم کنی گرفتیم که همسایه ها و فامیل خیال کنند، واقعا منتظر تولدش هستیم.

جام جم: لباس ها را همراهش به خانواده ای که او را گرفت، دادید؟
پدر: نه. لباس هایش افتاده گوشه خانه. آن خانواده قبول نکردند. حتی یک پتو هم از ما نپذیرفتند.

جام جم: پسرتان را بعد از تولد دیدید؟
پدر: نه.

جام جم: آن ها به شما اجازه ندادند یا خودتان دلتان نخواست؟
پدر: هم خودمان دلم نمی خواست و هم آنها مایل نبودند که من و مادرش، بچه را ببینیم.

جام جم: یعنی مادرش به او شیر نداد؟
پدر: بچه زیر دستگاه بود. مشکل ریوی داشت چون هنوز کامل نبود و زود به دنیا آمده بود. ما هم نرفتیم ببینیمش. خب شیر مادر که همیشه نمی ماند. تمام می شود. شیرخشک به او دادند.

جام جم: وقتی گفتند، بچه زیر دستگاه است نگران شدید؟
پدر: همان واسطه به بچه سر می زد. ما هم دورادور جویای احوالش بودیم.

جام جم: چرا شما و مادرش مایل نبودید ببینیدش؟
پدر: می ترسیدیم به او وابسته شویم و نظرمان عوض شود.

جام جم: زنی که بچه را به فرزندی پذیرفته بود دیدن بچه آمد؟
پدر: نمی دانم. زنم یک روز بعد مرخص شد. ما با پیامک از آن واسطه حالش را پرسیدیم که گفت خوب است.

جام جم: آن خانواده به شما هزینه ای هم پرداختند؟
پدر: ۵ میلیون تومان هدیه دادند. هرچه گفتیم، نمی خواهیم اصرار کردند. دست آخر به زور قبول کردیم. این پول را هم واسطه داد، نه پدر تازه اش.

جام جم: آن پول کمک تان کرد؟
پدر: خیلی زیاد کمک کرد. بخشی از قرض هایم را پرداختم.

جام جم: وقتی به خانواده های تان گفتید، بچه سقط شده است نخواستند برایش مراسمی بگیرند یا قبرش را ببینند؟
پدر: قبلا تحقیق کرده بودم. فهمیدم در بیمارستان مردی هست که ۱۰۰ هزار تومان می گیرد و جنین های سقط شده را می برد دفن می کند. به خانواده های مان گفتیم بچه مرده را سپرده ایم به آن مرد و مایل نیستیم بدانیم کجا دفنش کرده است. آنها هم دیگر چیزی نپرسیدند.

جام جم: با لباس های بچه چه کار کردید؟
پدر: لباس هایش شده آیینه دق. جیران خیال می کند برادرش مرده. گاهی بغلشان می کند، گریه می کند. نمی گذارد ردشان کنیم.

جام جم: ممکن است روزی شما حقیقت را به جیران بگویید؟
پدر: نه هرگز. او نباید بداند.                                                  

جام جم: چرا؟
پدر: (سکوت)

جام جم: اگر زمان به عقب برگردد و یکبار دیگر به شما در آن شرایط فرصت انتخاب داده شود، فکر می کنید باز هم فرزندتان را بسپرید؟
پدر: صد در صد.

جام جم: اگر باز هم خانم تان بچه دار شود، او را اهدا می کنید؟
پدر: این دفعه، بزرگش می کنم چون وضعم بهتر شده است.

جام جم: حالا که بخشی از قرض های تان را پرداخته اید، نمی خواهید بچه تان را پس بگیرید؟
پدر: نه. ما قول داده ایم.

جام جم: به چه کسی قول دادید؟
پدر: به همان واسطه.

جام جم: یعنی سندی مکتوب را امضا کردید؟
پدر: فقط قول زبانی دادیم.

جام جم: شما نشانی از پدر و مادر واقعی بچه دارید؟
پدر: اگر بخواهم می توانم پیدا کنم.

جام جم: تا به حال دل تان خواسته، از دور بچه را تماشا کنید؟
پدر: این کار را به علت همان قول نمی کنم.

جام جم: خانم تان تا به حال خواسته بچه را ببیند؟
پدر: نه. اما اگر هم بخواهد نباید برویم ما تصمیمی گرفتیم که دیگر قابل برگشت نیست.

جام جم: اصلا دل تان برای بچه تنگ می شود؟
پدر: برخی فیلم ها بچه مان را یادمان می اندازد. از آن فیلم ها که بچه ای گم می شود و بعد از سال ها پدر و مادرش را می بیند.

جام جم: فکر می کنید ۲۰ سال دیگر پسرتان را ببینید چه جور آدمی شده باشد؟
پدر: سعی می کنم فکرش را نکنم. اصلا دلم نمی خواهد هیچ وقت، هم را ببینیم.

جام جم: منظورم این است که شکل ایده آل پسری که شما او را ندیدید به نظرتان در بزرگسالی باید چگونه باشد؟
پدر: امیدوارم مثل من نباشد. یک پسر تحصیلکرده باشد.

جام جم: دوست دارید چه رشته ای خوانده باشد؟
پدر: نمی دانم من به جیران هم نمی گویم چه بخواند. فقط برایم مهم است که درس خوانده باشد.

جام جم: شما تا به حال خانواده دیگری دیده اید که فرزندش را مثل شما به دیگران بسپرد؟
پدر: نه. ندیده ام.

جام جم: هیچ وقت شک کرده اید که شاید آن خانواده، بچه تان را اذیت کنند؟
پدر: احتمال نمی دهم. حسم می گوید روی چشم شان، بزرگش می کنند.

جام جم: اگر روزی پسرتان شما را پیدا کند و بپرسد چرا او را به دیگران سپردید، چه پاسخی می دهید؟
پدر: پاسخی ندارم به او بدهم.

جام جم: همین حرف ها را که برای من گفتید، چرا برای او نمی گویید؟ مثلا می توانید بگویید مشکلات مالی داشتید یا فکر می کردید خانواده دیگری شاید او را بهتر بزرگ کند ...
پدر: با این حرف ها قانع نمی شود.

جام جم: چرا؟ مگر حرف های شما قانع کننده نیست؟
پدر: نمی دانم.

جام جم: اگر شما ثروتمند بودید و بچه دار نمی شدید، حاضر بودید بچه فرد دیگری را بگیرید؟
پدر: مسلما این کار را می کردم.

جام جم: به نظرتان اگر بچه را به ماما می دادید او بدبخت می شد؟
پدر: نمی توانستم اعتماد کنم. به دلم بد می آمد.

جام جم: شما برای تصمیم گیری های زندگی، پیرو دل تان هستید؟
پدر: بیشتر اوقات.

جام جم: پس در واقع خانواده های متقاضی دیگر را هم با دل تان رد کردید؟
پدر: حال و روز آدمی که واقعاً بچه می خواهد، من می دانم. آنها واقعاً نمی خواستند. من با یک مکالمه، تشخیص می دادم.

جام جم: وضع مالی خانواده های شما و همسرتان چگونه بود؟
پدر: همسرم از یک خانواده متوسط مایل به فقیر بود. ما هم که بعد از تصادف پدرم فقیر شدیم.

جام جم: چند خواهر و برادر دارید؟
پدر: ما شش نفریم. من فرزند ارشدم.

جام جم: اگر پدرتان بعد از فقیر شدن، شما را به خانواده ای دیگر می سپرد. احساس تان چه بود؟
پدر: اگر آن خانواده ها شرایط بهتری داشتند و وضع مالی شان خوب بود، من راضی بودم.

جام جم: اگر در آینده بار دیگر خدا پسری به شما بدهد اسمش را چه می گذارید؟
پدر: نمی دانم. فکر نمی کنم دیگر هرگز، پسری داشته باشم.

مریم یوشی زاده  (منتشر شده در جام جم آنلاین)

از «گوگل پلاس» با ویرایش و پارسی نویسی درخور از اینجانب: ب. الف. بزرگمهر


هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!