«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۲ دی ۲۰, جمعه

خداوندی به کالبد جهان هستی درآمده که آدمی را به فرمانبرداری فرامی خواند!


نوشتاری است برگرفته از کسی به نام مصطفی ملکیان با عنوان «تصور من درباره ی خدا»:
پاسخی که خواهم داد، پاسخ شخصِ من است؛ نه اين که همه معنويان به چنين چيزی قايل‌اند. من غالباً در زمان توضيح اين مسأله، اين مثال را تکرار می کنم. فرض کنيد کسی يک سرشماری و آمار از موجودات جهان هستی تهيه کند. بعد به او بگوييد، خدا را فعلاً در آن سرشماری راه ندهيد و کنار بگذاريد و به بقيه بپردازيد.

فرض کنيم، آن شخص سرشماری را انجام داد و آمد و گفت:
تعداد موجودات جهان هستی n عدد بودند. بعد به او بگوييد: خدا را هم اضافه کن. اگر گفت، حالا که خدا را هم اضافه می کنم، تعداد موجودات هستی «۱+n » می شود، در اين صورت معلوم می شود، او خدا را هم يکی از موجودات جهان هستی می داند؛ چرا که وقتی او را به حساب نياورديم، تعداد موجودات n تا بودند و با محاسبه ی خدا شدند: «۱+n » اين يعنی «خدای متشخّص»؛ اما چنانچه او بگويد، اگر خدا را هم به حساب بياوريم، تعداد موجودات هستی همان عدد n است به «خدای غير متشخص» قائل است. اگر به «خدای متشخص» هم قائل باشيم، موضوع شباهت خدا به انسان پيش می آيد و پرسش‌هایی از اين قبيل که آيا همانطور که ما خشم و خشنودی و اراده و کراهت داريم، او هم دارد؟ آيا حالات انسانی در او ولو به نحو کامل‌تری وجود دارد يا ندارد؟ کما اين‌که بشقاب هم موجودی از موجودات است؛ اما انسانوار نيست. در اينجا ممکن است به دو قول قائل باشيد؛ اگر بگوييد شبيه انسان است، آنگاه خدای شما هم متشخص است و هم انسانوار؛ اما چنانچه بگوييد، مثل انسان نيست، آنگاه خدای شما متشخص هست، اما انسانوار نيست. پس سه تصور از خدا می توان داشت:
اين که امری غير متشخص باشد؛ يا متشخص باشد و بعدْ آن امر متشخص، متشخص ناانسانوار باشد يا انسانوار. البته درباره ی وصف انسانواری، عده‌ای آنقدر افراط می کردند که اعتقاد داشتند، خدا مي‌تواند مثل مجسّمه باشد. در فرهنگ اسلامی عده‌ای معتقد بودند که خدا جسم دارد و ريش دارد و حتی رنگ ريش خدا را هم تعيين می کردند يا فاصله دو چشم او را هم تخمين می زدند. منظور من اين مقدار خام انديشی نيست! يعنی همانطور که ما رضا و غضب داريم، او هم رضا و غضب دارد. ما لطف و قهر داريم، او هم دارد. بنده به شخصه رأیِ بسياری از عرفا را می پذيرم که می گفتند: خدا موجودی غير متشخص است؛ خدا يکی از موجودات هستی نيست؛ پس چيست؟ اينجاست که کسانی که به «خدای غيرمتشخص» قائلند، حدس‌های مختلفی می زنند. رأی من اين است که خدا، نفس وجود است؛ موجود نيست؛ وجود است. از باب تشبيه بگويم که در خيلی از غذاها، آب هست؛ اما هيچ کدام از غذاها آب نيست. خدا خودِ هستی است؛ نه دارای هستی. موجودْ يعني دارای هستی به تعبيری گويا همه ما حصّه‌هایی از او داريم. بهره‌هایی از او داريم. فرض کنيد دريا پر از آب است و غير از آب هم چيزی در دريا نيست. بعد، هر کدام از ما به اندازه ی ظرف مان آب از دريا برمی داريم؛ ما آب نيستيم؛ صاحب آب هستيم. موجوديم؛ خدا هم خودِ وجود است. اگر چنين باشد، مورد سؤال شما يعنی رابطه ی انسان و خدا به اين صورت تفسير می شود که ما حصّه‌ای از خداييم؛ ما غير خدا نيستيم. خدا هم غير ما نيست؛ ولی خدا منحصر در ما نيست؛ چون اگر خدا منحصر در من بود، شما حصّه‌ای از او نداشتيد. اما من گفتم همه ی ما حصّه‌ای از خداييم. من برای اين که اين رابطه را نشان بدهم، معمولاً از مثال استفاده می کنم که البته فقط مثال است و در اديان شرقی هم گاهی به کار رفته و به نظر من مثال بسيار خوبی است:
شما يک درخت را در نظر بگيريد؛ با اين فرض که از بيرون هيچ چيز دريافت نمی کند. نه نور و نه حرارت، نه آب، نه خاک، نه هوا و ... از طرفی چيزی هم به بيرون از او پرتاب نمی شود. يعني اگر از او شکوفه‌ای پرپر شد يا ميوه‌ای از او پلاسيد و افتاد، باز در پای ريشه می افتد و بلافاصله از ريشه جذب درخت می شود. اين درخت فرضی را تصور کنيد که هيچ گونه داد و ستدی با بيرون ندارد. اگر من به شما گفتم درخت را به من نشان بدهيد، شما با انگشت خود به سوی او اشاره می کنيد؛ ولی اگر من دقيقاً امتداد انگشت شما را ادامه دهم به يک شاخه‌ای از اين درخت يا به يک گل يا به قسمتی از ساقه يا ميوه می رسم. با اين همه، شما برای نشان دادن درخت چاره‌ای جز اشاره کردن نداريد؛ ولو، اشاره ی شما نمی تواند کل درخت را در بر بگيرد. اگر شما به من بگوييد، آن چه نشان دادی تکه‌هایی از درخت بوده و مثلاً گل و شکوفه و ساقه آن بوده، حالا خود درخت را به من نشان بده؛ آنگاه من به شما می گويم، درخت چيزی غير از اين مجموعه نيست. کسی نمی تواند جایی از درخت را نشان بدهد که نه ساقه باشد، نه برگ، نه جوانه و ... پس غير از اين مجموعه، چيز ديگری به نام درخت وجود ندارد. اين هم يک نکته که از تمام اين‌ها می خواهم درباره ی خدا استفاده کنم. نکته ی ديگر اين‌که اگر در هنگام نشان دادن درخت به شکوفه اشاره کنم و شکوفه سر بلند کند و بگويد:
من درخت هستم و بقيه اجزا درخت نيستند، چون ملکيان به من اشاره کرد، او هم اشتباه کرده. چرا که او درخت نيست. اگر او درخت بود، بقيه ی اجزا درخت نبودند. با اين که به کل بايد به او گفت: تو درختی. يعني از درخت بودن در تو چيزی هست؛ اما نه اين که باقی اجزا درخت نيستند. نکته ديگر، حجم اين درخت مقدار ثابتی است. چون اگر يک قسمت از آن مثلاً يک گل به بيرون افتاد، درست است که مقداری از حجم آن کم می شود، اما در عوض مجدداً جذب خودش می شود. نکته ی ديگری که البته ممکن است نتوانم در زبان فارسی آن را درست بيان کنم، اين است که شما وقتی ربط و نسبت درخت را با يکی از اجزايش می خواهيد بيان کنيد، چه می گوييد؟ از سویی شکوفه که درخت نيست، از سویی هم درخت جز مجموع اين اجزا نيست. پس آيا بايد گفت درخت شکوفه را آفريد؟ نمی شود گفت. چرا که اين به معنای آن است که قبلاً درخت وجود داشت و شکوفه نبود و اکنون درخت شکوفه را به وجود آورد. اين‌طور نيست. درخت خود را اين چنين جلوه داد و شد شکوفه. خود را طور ديگری جلوه می دهد و می شود برگ. جایی ديگر خود را به صورت ساقه و ... جلوه می دهد. هيچ‌کدام را به‌وجود نمی آورد. مثل اين که آب، رطوبت خود را به وجود نمی آورد. رطوبت يک جلوه از آب است. کما اين‌که مايع بودن هم جلوه ی ديگری از آب است و قس علی هذا. اينها جلوه‌های آب هستند؛ نه پديدآمدگان توسط آب. در زبان فارسی وقتی درخت شکوفه می کند می گوييم: «درخت شکفت يا شکوفيد» وقتی هم درخت گل می کند بايد گفت: «درخت گليد»؛ اين است که می گوييم در زبان فارسی بيان آن مشکل است. يا در زمانی که ساقه می کند، بايد گفت: «درخت ساقيد» درخت می گلد و مي‌جواند و مي‌ساقد. و امثال ذلک . ما به ازای هر جلوه از درخت نامی ‌می گذاريم. اين تصور من، درباره خداست. من می گويم، جهان هستی يک موجود است؛ اين خداست؛ و چون برون از جهان، هستی وجود ندارد (يعنی نيست) او ديگر نمی تواند با بيرون از خود داد و ستد داشته باشد؛ چون برونی وجود ندارد. هيچ موجودی با نيستی نمی تواند داد و ستد کند. اين جهان است. يکی شکوفه ی اين درخت است، ديگری گل، يکی ساقه و ديگری ميوه‌ی اين درختند. وقتي آب پديد می آيد، خدا به صورت آب جلوه می کند. اين‌جا بايد بگوييم: خدا آبيد؛ و وقتي يک انسان پديد می آيد، می گوييم: خدا انسانيد. کما اين‌که وقتی خرگوشی پديد می آيد مي‌گوييم: خدا خرگوشيد. پس انسان، خرگوش، آب و ... جلوه‌هایی از خدا هستند.

برگرديم به همان بحث «اشاره» که گفتيم. من اگر اشاره را جدی بگيرم و امتداد بدهم به يک قسمت از درخت می رسم. اکنون اگر به من بگوييد، خدا را نشان بده، من اشاره می کنم؛ نمی توانم به جایی اشاره نکنم و بگويم اين خداست. منظورم تنها اشاره انگشت نيست؛ اشاره ی ذهنی هم هست؛ اما از سوی ديگر، همانطور که گفتم به محض اشاره، شکوفه نبايد به خود غرّه شود که درخت است. به همين ترتيب به محض اشاره ی من به يک شخص، نبايد چنين شود؛ در عين اين‌که همه خدا هستند و جلوه ‌هایی از خدا هستند.

با تمام اين مثال‌ها، معلوم می شود که انسان نسبت به خدا مثل گلی است بر يک درخت. يا جوانه و شکوفه‌ای بر يک درخت. اين شکوفه، اما يک فرق با شکوفه قبلی دارد و آن اين که اگر شکوفه مثالیِ من خبر داشته باشد که جزیی از درخت است يا خبر نداشته باشد، در وضعش تأثيری ندارد. اما شکوفه ی دوم (انسان) استثنائاً اين فرق را دارد که اگر خبر داشته باشد که جزیی از خداست، آرامش می يابد و برای او رضايت و ابتهاجی پديد می آيد که وقتی خبر ندارد، اين چيزها برايش پديد نمی آيد. اگر اين درست باشد، خدا را دوست داشتن يعنی هستی را دوست داشتن. بنابراين ، برای دانستن اين‌که کسی خداپرست و خداگرا هست يا نيست، بايد ديد آيا به کل اين نظام راضی است يا نه. هرکه به کل اين نظام رضايت دهد (که رضايت دادن به يک قسمت از آن بسيار مشکل است) خدادوست است. قسمت مشکلی که نمی توان به آن رضايت داد، شُرور هستی است. بنابراين، به نظر من انسان معنوی به شرور هم رضايت می دهد. يعنی تمام بدی های طبيعی، چه بدی های اخلاقی، چه بدی های عاطفی (و اگر به بدی های مابعدالطّبيعي هم قائل باشيم) به تمام اين بدی ها رضايت می دهد. يعني در عين اين‌که می بيند، فراوان بيگناهانی هستند که رنج می برند و بسا نيکوکارانی هستند که به حَسَب ظاهر پاداشی نمی گيرند، در عين اين‌که می بيند، ظلم و فريبکاری و خشونت و بيماری و زلزله و رعد و برق و همه شرور طبيعی و عاطفی (مثل دندان درد و ...) هست، همه‌ی آن‌ها را رویهمرفته دوست می دارد؛ اما رویهمرفته رضایت می‌دهد یا دوست می‌دارد به معنای آن نيست که با اين شرور مقابله نمی کند. چون يکی از چيزهایی که بايد به آن رضا بدهد، اختياردار بودن انسان است و آن را اعمال می کند. پس انسان معنوی در عين اينکه هم در بيرون و هم در درون خود مشغول مقابله با پلشتی ها و بدکاری هاست، به کل نظام رضا داده و تسليم کل نظام است. اين تلقی من از رابطه ی انسان و خداست. مصطفی ملکیان

از «گوگل پلاس» با ویرایش درخور، تنها در نشانه گذاری ها از سوی اینجانب؛ عنوان نیز از آنِ من است.     ب. الف. بزرگمهر

برایش می نویسم:
این آقای ملکیان شما، صغری و کبری را خوب کنار هم چیده و بسیار نزدیک به آن چیزی است که با بیان فلسفی تر، ملاصدرای بزرگ نیز کوشیده بود میان مانش خدا و جهان هستی هماوندی و یگانگی پدید آورد؛ گرچه از دید من و تا جایی که به یاد می آورم، در توضیح ملاصدرا در آن هنگام (اگر اشتباه نکنم ۴۰۰ سال پیش) حتا تا اندازه ای دیالکتیک نیز نهفته بود که در توضیح آقای ملکیان از آن کم تر نشانه ای هست یا من ندیدم. ملاصدرا به دریافت دیالکتیکی جهان هستی که همواره در پویایی و جنبش است و به این دریافت که این جنبش، جنبشی درونی و خودکار (autodynamism) است، بسیار نزدیک شده بود. توضیح آقای ملکیان، بُرشی متافیزیکی از پدیده است؛ نه بیش از آن!

از این ها که بگذریم، آن صغری و کبری خوب به نتیجه گیری درستی در گفتار آقای ملکیان نینجامیده و با تاریخ کوشش آدمی نیز همخوانی ندارد:
سخنی ضد تاریخی درباره ی رضایت دادن به ستم و پلیدی و گردن نهادن به «کل نظام»! ولی هیچگاه از خود پرسیده یا شما از خود می پرسید: این «کل نظام» به عنوان نمونه در دوره ی سازند (نظام) برده داری چه بوده است؟ و چگونه دگرگونی پدید آمده است؟

این دگرگونی ها به هیچ رو از سازگاری آدمی با «کل نظام» سرچشمه نگرفته و اینکه آن را تنها به صورت پیکار و ستیز تک تک آدمیان در درون خود و با خویشتن خویش در آوریم، فریبی بزرگ است!  به این دلیل این نکته را اشاره می کنم و آن را برجسته می کنم که آدمی که «تسلیم کل نظام» است، در بیرون خود با هیچ پلشتی و بدکاری نیز نمی رزمد و درست از همین رو از درون نیز می گندد و به ضد آنچه ادعایش را می کند، دگردیسه می شود؛ همانگونه که نمونه های آن ها را هم اکنون در کشور خودمان بروشنی می بینیم. حکم درست تر آن است که برای بهبود زندگی آدمی، اوضاع جامعه را باید دگرگون نمود تا خود و تک تک آدمیان نیز از درون دگرگون شوند و روشن است که زنجیره ای از دگرگونی ها از درون و برون پدید می آید که روی هم اثر مثبت می گذارند و تک تک آدمیانی که به آن تن داده اند را نیز صیقل می دهد و از آن ها آدم هایی اجتماعی تر و اجتماعی تر و «انسان نوعی» می سازد.

ریشه ی دریافت همه ی این جستار نیز در این حقیقت ساده نهفته است که آدمی، موجودی اجتماعی است و حتا پیش از آدم شدن خود نیز در گله زندگی می کرده است!

ب. الف. بزرگمهر    ۲۰ دی ماه ۱۳۹۲

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!