«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه

پول هایتان را بدهید تا برایتان درخت پول بکاریم!

آیا هیچ رژیمی، اینچنین کودکانه ابزار دست امپریالیست ها شده است؟!

بچه های کوچکی بودیم؛ من ۴ ـ ۵ ساله و خواهرم که اندکی بیش از سه سال از من بزرگ تر بود. تازه پی برده بودم که با پول می شود «قره قوروت»، آلبالو خشکه و خوراکی های خوشمزه ی دیگری از دستفروشی دوره گردی که گاه گاهی پیدایش می شد با ده شاهی بخرم؛ آن هنگام، من هم مانند همه ی خواهر و برادرهای بزرگترم، پول توجیبی هفتگی دریافت می کردم؛ سهم من همان ده شاهی بود که هر هفته منتظر آن بودم تا بی درنگ یا در نخستین بخت ممکن، یکی از این چیزهای شیرین یا ترش را که من هر دو مزه را دیوانه وار دوست داشته و همچنان دارم، بخرم. آن دوره، شیرینی و تنقلات مانند دوره های پس از آن چندان یافت نمی شد و یا اگر یافت می شد، برای خانواده ای پربچه گران از آب در می آمد؛ برای آن می بایستی از این مهمانی تا آن مهمانی یا در بدترین حالت از این نوروز تا نوروز سال آینده، دندان روی جگر می گذاشتیم و گاه به حبه قند یا کمی شِکَر یواشکی در میان نان بسنده می کردی که این نیز با سرزنش و سرکوفت مادر روبرو بود:
اینقدر قند نخور، بچه! مرض قند می گیری!

یکی از برادرهای بزرگ ترم که آن هنگام ۱۴ ـ ۱۵ ساله بود، سرِ من و خواهرم تا مدتی شیره مالیده و پول های هفتگی مان را با نیرنگ از دستمان درمی آورد؛ می پندارم با آن، چند نخ سیگار می خرید و دود می کرد. نمی دانم به خواهر بزرگ ترم چه گفته بود؛ ولی به من می گفت: پول هایت را بده تا در باغچه بکارم ... آنوقت درخت پول درخواهد آمد تا از آن پول بچینی! و من بیچاره که خود هر روز تا شب در باغ و باغچه یا از درخت بالا می رفتم یا با کرم و حلزون و قورباغه و سوسمارهای ساحلی دریای خزر ور می رفتم به این نمی اندیشیدم که خودم نیز می توانم آن ها را بکارم. آن هنگام، حتا گودال هایی به اندازه قد خودم می کندم تا سوسمارهای سبز کم و بیش بزرگی که توان گرفتن شان را با دست نداشتم در آن ها به دام اندازم. به وی اطمینان می کردم و از «قره قوروت» و هله هوله های دیگر می گذشتم و همیشه در پندار خود آن درختچه ی نارنگی را که با وجود قد کوتاه خود، پر از نارنگی های شیرین بود به پندار می آوردم که بجای آن، دهشاهی های قهوه ای تیره که به سیاهی می زد، آویزان بودند و من با آن ها می توانستم، افزون بر خوراکی های خوشمزه، چیزهای دیگری هم بخرم و دیگر از این هفته تا هفته منتظر نمانم. ناگفته نگذارم که این برادر نیرنگبازم در همین دوران، چندین بار از من به خاطر چابکیِ از زیر سیم خاردار رد شدن و تیز و بز پرتقال و نارنگی و مرکبات دیگر چیدن از باغ های باغداران منطقه، سود جسته بود؛ دزدی هایی که با همراهی دوستانش انجام می گرفت و مرکبات پرشده در گونی ها را آنگونه که سال ها پس از آن برایم گفته بود در برابر سیگار با برخی واسطه ها یا بقّالی ها داد و ستد پایاپای می کردند. به هر رو، یادم نیست چه مدت زمانی به درازا کشید و از درخت پول هنوز نشانی نبود؛ ولی هرچه بود، تنها یکبار بود و بس. بزرگ تر که شدم به این برادرم در هیچ کاری اعتماد نکردم.

اکنون که به ماجراهای «جمهوری اسلامی» با «شیطان بزرگ» از گذشته تاکنون می نگرم، هربار این خاطره ی دوران کودکی ام زنده می شود و با خود می اندیشم:
آیا هیچ رژیمی در منطقه یا شاید در جهان، اینچنین کودکانه و آن هم نه یکبار یا دوره ای کوتاه، ابزار دست امپریالیست های اروپایی و آمریکایی شده است؟!

ب. الف. بزرگمهر      ۲۸ آبان ماه ۱۳۹۲

 

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!