«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه

اصول دین چند تاست؟!


عبارتی است که با آن زشتی کردار کسی را که بدون حق، دیگری را به پرسش کشیده، بدو یادآور می شوند. کسی که مورد اینچنین بازپرسی دور از اخلاق و ادبی قرار گرفته، با این جمله به وی یادآور می شود که با پرسش های ناهماوند خود، از اندازه ی خویش پا فراتر نهاده است.

***

متلی* نیز در این باره هست که جوانی کمرو در شب عروسی، هرچه به خود فشار می آورد تا به ترتیبی سر سخن را با عروس باز کند، جُستاری به یادش نمی آید تا این که سرانجام از وی می پرسد:
«اصول دین چند تا است؟» ـ و عروس که از چُلمنی داماد به خشم آمده، پاسخ می دهد:
«دامادی تو یا نکیر و منکر؟»

برگرفته از «کتاب کوچه»، حرف الف، دفتر دوم از زنده یاد احمد شاملو با ویرایش و پارسی نویسی درخور از اینجانب: ب. الف. بزرگمهر

* مَتَل: داستان های کوچک خوش آینده و حکایتهای خرافی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). داستان های ناراست که بیشتر قهرمان های آن، جانوران، دیوان و پریان هستند و برای سرگرمی و خوش آیند کودکان گفته و یا نوشته شود.

از واژه نامه ی دهخدا با ویرایش درخور از اینجانب: ب. الف. بزرگمهر

پی نوشت:

زبانزد بالا را بویژه به خاطر مَتَل آن جوان کمرو، دانسته و آگاهانه برای آن گروه از جوانانی که شهامت برداشتن واپسین گام برای بیان ساده ی احساس قلبی خود به کسی که از وی خوش شان آمده یا دیگ عشق شان را به جوش آورده، ندارند، یادآور شده ام. داستان راستین زیر را نیز از دانشمند بزرگی که افتخار کار و دوستی با وی را داشته و مدت هاست روی در نقاب خاک سپرده، بازمی گویم تا هم یادی از او: منوچهر پدرامی، نموده و هم رفتارِ بی هیچ زمینه ای شرمگینانه را که ریشه در تربیت بسته ی سده های میانی در بیش تر منطقه های کشور ما دارد و خود نیز در جوانی تا اندازه ای گرفتار آن بوده ام، نکوهیده باشم.

منوچهر پدرامی، دانش آموخته ی رشته ی مهندسی ساختمان در دانشگاه تهران، با چهره ای زیبا و گشاده، قد و بالایی کشیده و به هنگام خود والیبالیستی ورزیده، داستان نخستین گفتگوی عاشقانه ی خود را برایم چنین تعریف نمود:
«در دوره ی ما [همان دوره ی دانشگاه]، دختر خانم بسیار زیبا و خوش قد و بالایی بود که چشم همه ی پسرهای همدوره مان در پی وی بود؛ ولی به کسی محلِ سگ نمی گذاشت و با رفتاری بسیار سنگین، جدی و حتا تا اندازه ای خشک، امکان نزدیک شدن هر پسری به خود را می بست. من نیز از او خوشم می آمد و رفته رفته حتا عاشقش شدم. دلم می خواست، یکبار هم شده در جایی دنج با وی سر گفتگو را باز کنم و این امکان فراهم نمی شد. از این نیز می ترسیدم که رفتاری از وی سر بزند و مرا با همه ی شناخته شده بودنم در دانشکده و دانشگاه از خود براند و غرورم را لگدمال کند. سرانجام، چنان لحظه و روزی، بگونه ای باورنکردنی پیش آمد. عصر بود و دانشکده بسیار خلوت. آن دختر که کتاب هایش را زیر بغل زده بود از راهرو دانشکده و از تیررس چشم من گذشت؛ ولی صدای پای محکمش را که به زمین کوبیده و دور می شد، می شنیدم. ناگهان، اندیشه ای به سرم زد:
اکنون، وقت آن است و شاید دیگر هرگز پیش نیاید ...

با شتاب وسایلم را برداشته و سر در پی وی که اینک بیرون دانشکده و در امتداد دیوار آن راه می پیمود، به راه افتادم؛ با شتاب خودم را به وی رساندم و با ترس و لرز از وی پرسیدم:
ـ می تونم با شما صحبت کنم؟

چند ثانیه ای گذشت و من که دیگر کم و بیش در کنار و نیم گامی به وی مانده راه می رفتم، دل به دریا زده، پرسشم را بار دیگر پی گرفتم:
ـ می تونم با شما صحبت کنم؟

او که اینک کمی آهسته تر گام برمی داشت، با لحنی خوشایند و گوشنواز پاسخ داد:
ـ خوب! بنال دیگه! چی می خوای بگی؟!

... و من که از خوشحالی زبانم بند آمده بود، چیزی برای گفتن نداشتم!»

یادش گرامی!

ب. الف. بزرگمهر   ۱۹ مهر ماه ۱۳۹۲
 

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!