«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۲ تیر ۱۱, سه‌شنبه

پیامبران اندرزگوی دوران ما


نوشته ای است برگرفته از کسی به نام الهی قمشه ای. آخوند جوانی که دستارش از سپیدی برق می زند و شاید همین دیروز دستار بر سرش نهاده اند، آن را درج کرده است. سخنان چندان بدی هم نیست؛ ولی، هرچه می اندیشم، این ها چه دردی از آدم ها و از اجتماع دوا می کند به جایی نمی رسم. پیش ترها هم، آن هنگام که هنوز نوارهای «کاسِت» از دور بیرون نرفته بود، کسی دو نوار سخنان حکیمانه ی این آقا را با کلی سپارش به من داده بود که گوش کنم. نمی دانم! شاید برای برخی آدم ها جالب باشد؛ ولی برای من که اصلن نیست و می پندارم بسیار بهتر از این سخنان را در گفتار سعدی و مولوی و حافظ و بسیاری دیگر از بزرگان دوران کهن داشته و داریم. اگر از برخی استثناء ها بویژه در سروده های مولوی بگذریم که حتا هم اکنون نیز از زاویه ی دیدی بسیار برتر از گفته های این آقا و نمونه هایی چون این آقا برخوردارند و رگه های نیرومندی از شیوه ی برخورد دیالکتیکی در برخی از آن سروده ها آدم را شگفت زده می کند، سایر سروده ها و نوشته ها، مهر و نشان زمانه ی خود و شیوه و نگرش به ناگزیر فراطبیعی (متافیزیکی) را با خود همراه دارند؛ درست همان شیوه و زاویه نگرشی که در اندیشه ی این آقا فرمانرواست و بر زبان آورده می شود؛ آن هم در دورانی که بیش از ۱۵۰ سال از زایش فلسفه ی علمی می گذرد؛ فلسفه ای که برخلاف همه ی فلسفه ها و مشرب های فلسفی پیش از خود که تنها جهان را توصیف می کرده اند، جهان را به جنبش آورده و زیر و رو نموده است. شما را نمی دانم؛ ولی من از این واماندگی و درجا زدن جامعه ی روشنفکری خودمان که فرآورده ی دوران فرمانروایی اسلام پیشگان بر کشور ماست، افسرده می شوم. 

ببینیم چه نوشته و چه بار و پیامی دارد:
«آدم فقط وقتی گول می خورد كه صاف نیست؛ وگرنه نمی شودكه انسان فرق دروغ با راست را نفهمد؛ چون دروغ خیلی طعم و بو و مزه اش با راست فرق می كند ...
بوی كبر و بوی حرص و بوی آز                     درسخن گفتن بیاید چون پیاز

آنچنان كه اگر شامه ظاهری ما سالم باشد بوی پیاز را می توانیم تشخیص دهیم. اگرشامه باطنی ما هم سالم باشدمی توانیم خوب و بد را تشخیص دهیم.     دکتر الهی قمشه ای»

احکام فراطبیعی را می بینید؟!
ـ «آدم فقط وقتی گول می خورد كه صاف نیست»؛
ـ «... اگر شامه ظاهری ما سالم باشد بوی پیاز را می توانیم تشخیص دهیم.»؛ و
ـ «اگرشامه باطنی ما هم سالم باشد، می توانیم خوب و بد را تشخیص دهیم.»

اکنون بیا و از این آقا بپرس: آدم کی صاف می شود؟ نشانه های آن چیست؟ مرز میان صافی با ناصافی کجاست و آن را چه کسی، چگونه و با چه ابزاری اندازه می گیرد؟ و آیا مرز میان صافی با ناصافی خط شکننده ای است یا نه سایه روشن دارد؟ آیا صافی و ناصافی چیزهایی مطلق هستند که فراتر از زمان و مکان در همه جا و همه ی زمان ها و زمانه ها، ثابت برجای می مانند؟! و ...

من که به یاد جهان افلاتونی می افتم و این آقایان از نونوارترین شان گرفته که جامه ای مد روز روی همان جامه ی کهنه بر تن نموده و سخنانی دلفریب و باب روز می زنند تا تاریک اندیش ترین شان که همان جامه ی کهنه را ـ بیگمان برای همسایه! ـ تبلیغ می کنند از نظر روش برخورد و زاویه ی نگرش به روندها و رویدادهای جهان بسیار همانند هستند.

دوست داشتم با همین آقا سفری به میان تبارهای افریقایی که هنوز در صورتبندی های نخستین اجتماعی در میان بیشه ها و جنگل های آفریقا زندگی می کنند، می رفتیم؛ به عنوان نمونه به میان یکی از تبارهایی که هنوز در آنجا چیزی به کالا تبدیل نشده و زن هایشان بدون ترس از چیزی با سینه هایی لخت و برهنه در میان مردان تبار راه می روند و همگام با آن ها کار می کنند؛ و سپس از وی می پرسیدم:
حضرت آقا، می توانید لطفا نظر حکیمانه ی خود را درباره ی اینکه چرا مردان این تبار نسبت به سینه های لخت دختران جوان واکنشی نشان نمی دهند، بیان فرمایید؟ آیا می توانید روشن کنید که آیا این ها بافرهنگ ترند یا ما که با دیدن قوزک پای زنان نیز  حالی بحالی می شویم و شیطان رجیم به جلدمان می رود؟ فانتزی و پرسش های بیش تری از این دست را به شما می سپارم.

به هر رو به شوخی نوشته ام:
این آقا ثقه الاسلام رو نمی دونم واسه ی چی از این حرفای قصار خوشش اومده؟! ولی به هر حال به چهره ی این آقائه پایین با اون کله ی گرد کاسه مانندش که نگاه می کنم، فکر می کنم مصداق کامل این شعره:
میازار موری که دانه کش است  که جان دارد و جان شیرین خوش است

فکر کنم تو عمرش آزارش به هیچ بنی بشری نرسیده و پای یک مورچه را هم لگد نکرده؛ نه به کسی گفته بالای چشمت ابروست و نه حلیم مش عباس رو هم زده. فقط نشسته آش خودش و خورده و فلسفه خونده و کلمات قصار تحویل آدم ها داده ... یک جورایی مدیتیشن تا چاکراشون کمی باز بشه و آروم بشن. گرچه من هنوز هم نفهمیدم این چاکرا کجای آدم هاست!

می بینید چه چهره ی نازنینی داره؟! من که عاشق اون گوشاش شدم ...

ب. الف. بزرگمهر    ۱۱ تیر ماه ۱۳۹۲

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!