«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۲ خرداد ۳۱, جمعه

... کار را به خدا نمی سپریم! مگر خودمان دست و پا نداریم؟!


آخوند، زیر عنوان «چگونه بر خواب سحر غلبه کنیم؟» پند و اندرز بهداشتی نوشته است:
«شب بسیار کم غذا بخورید؛
و زود بخوابید؛
روز خودتان را خیلی خسته نکنید؛
پای فیلم و تلویزیون ننشینید؛
با وضو بخوابید؛
قبل از خواب کمی قرآن بخوانید؛
و بدانید هیچ کدام از اینها بدون خواست خدای متعال برای بیدار شدن کارساز نیست؛
اگر این کارها را کردید و بقیه را به خدا سپردید، انشاءالله کارگر خواهد شد.»

از «گوگل پلاس» با ویرایش در نشانه گذاری ها از سوی اینجانب: ب. الف. بزرگمهر

با خود می اندیشم:
... منظورش از آن «بقیه» که به خدا باید سپرد، چیست؟ ... نمی دانم چرا یاد آن روستا در کوهپایه های همدان می افتم. پای دردِ دلِ پیرمردی روستایی با چهره ای پر چین و چروک و چپقی بلند در دست که مرتب با آن ور می رود، نشسته ام. برایم از گذشته ترها و دوره ی خانخانی می گوید؛ از خان ستمگری که در تابستان ها هر روز دو نفر روستایی (رعیت) را وادار می کرده تا به بلندی های الوند رفته برای خان آب یخ فراهم کنند و از «شبِ اول» که از آنِ خان بوده است؛ و گاه با زور و تیر و تفنگ! گویا یکی از شیرینکاری های خان بوده است که اینچنین، جشن عروسی دو جوان را به هم بزند و سهم خود را سرِ بزنگاه بگیرد. این ها را در حالی که سرانجام توانسته چپقش را چاق کند با چهره ای که بازهم بیش تر درهم رفته است، برایم بازمی گوید. با آنکه نمی خواهم سخنش را قطع کنم با کنجکاوی از وی می پرسم:
«... مگر آخوند ده آن دو را به عقد هم در نیاورده؟ مگر خطبه ی عقد خوانده نشده بوده ... مگر چنین چیزی ممکن است؟ ...» پوزخندی دردناک بر لبانش می نشیند و حالیم می کند که این گونه ای قانون نانوشته و جاافتاده بوده است؛ قانونی که نه تنها آخوند محل به آن آگاهی داشته و کاری از دستش برنمی آمده که حتا تیر و تفنگ و اسب دوانی هم لازم نداشته است؛ «شبِ اول» از آنِ خان بوده است؛ خانی که برای سرگرمی و شور و حال بیش تر با چند تفنگچی معمولا در پایان مراسم جشن عروسی، آنگاه که عروس را به حجله می برند، دخترک باکره را می ربوده و از آنِ خود می نموده است؛ خدایی راستین و ستمگر در روی زمین که کارِ شبِ نخست را بر دوش می گرفته و از دستِ خدایی ناپیدا و دیده بان در آسمان ها که پایش را نیز تاکنون بر روی کره ی خاکی نگذاشته، کاری برنمی آمده است!  

یادم نیست که درباره ی چگونگی برخورد آخوند روستا به چنان شرایط ستمگرانه ای از وی چیزی پرسیده بودم یا اگر هم پرسیده ام، فراموش نموده ام؛ ولی آنچه روشن بود، گردن نهادن آخوند به چنان شرایط ستمگرانه و شاید حتا همراهی وی بوده است؛ مانند کم و بیش همه ی آن ها که همواره توجیه گر و گاه کلیددار ستم و بهره کشی ستمگران و بهره کشان تاریخ بوده اند.

اکنون، این آخوند در نقش کارشناس بهداشت به میدان آمده و با انشاء الله ماشاء الله، سپارش به سپردن بقیه ی کار به خدا می کند! بیگمان، خدای آسمان ها را می گوید و من در اندیشه می شوم:
اگر چنان «خدای زمینی» در کار بود، چه سپارشی می کرد؟!

برایش می نویسم:
«اتفاقا من بقیه رو اصلن به خدا نمی سپرم! مگه خودم دست و پا ندارم؟!» و دیگری، گویا برای حُسن ختام به طنز می افزاید:
«کاش ما هم آخوند بودیم تا روز خیلی خودمان را خسته نمی کردیم!»

ب. الف. بزرگمهر   ۳۱ خرداد ماه ۱۳۹۲

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!