«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۲ تیر ۲, یکشنبه

مگر به گاو و گوسپند آقا آسیب زده اند؟!


تصویر بانویی با یک سگ غول پیکر را درج کرده است؛ از آن سگ ها که در برخی فیلم های مذهبی ترسناک به عنوان نگهبان دروازه ی دوزخ نمایش داده می شوند و نوشته است:
«دیروز یه اتفاق بدی افتاد.

با دوستم این آقا خوشگله رو بردیم بیرون مثلن کمی بازی کنه. روی کوه قلاده شو باز کردیم داشت واسه خودش چرخ میزد. یهو یه آقایی داد زد پلیس داره میاد. سوار ماشینش کردیم و از کوه روبرویی رفتیم بالا. پلیس هم با یه سمند افتاد دنبالمون.

بعد از یه سراشیبی دیدیم دیگه نمیان. فکر کردیم بیخیال شدن و برگشتن. نیم ساعتی اونجا بودیم و بعد راه افتادیم که بیایم پایین. وسط راه دیدیم همون ماشین پلیس یه دختر و پسر رو گرفتن.

یه ماشین پلیس دیگه هم بود که جلو مارو گرفت. با کلی التماس و داد و بیداد راضیشون کردیم. ۳۰۰  تومن گرفتن و بیخیال شدن ...

نمیدونم این زبون بسته ها چه گناهی کردن.

خیلی وحشتناک بود. سربازه میگفت ما حکم تیر داریم. یعنی اگه ببینیم کسی سگ داره میزنیم. خدا رو شکر خارج از شهر بودیم. بهمون گفتن زود بریم از اونجا ...

حالا همه اینا یه طرف ضجه زدن های اون دختره که تو ماشین بود یه طرف.»

از «گوگل پلاس»

می نویسم:
نه این بانو، آن بانوست و نه سگ، سگ ملوسی است*. با این همه، چرا نباید حق این را داشته باشند که در هوای آزاد و کوه و صحرا برای خود کمی جولان دهند و کمی دلشان باز شود؟!

کجای قرآن که می گویند همه چیز در آن آمده، نوشته شده که آدم حق ندارد، سگ داشته باشد و سگش را به گردش ببرد؟!

مگر چوپان ها از سگ برای نگهبانی و جمع و جور کردن گله ی گوسپندان که در همه ی کتاب های آسمانی، جا و بیجا از آن ها یاد شده، سود نمی برند؟! خوب! فرض کنید، این خانم هم چوپانی است که به شهر کوچ نموده و برای چشم  و همچشمی با دیگران، ناچار شده، گوسپندانش را بفروشد تا بجای آن خودرویی بخرد. سگش را که نمی توانسته بفروشد؛ چه کسی چنین سگ نره غولی را که روزانه، دستِکم به اندازه دو تا از آن داش مشتی های روضه خوان یا پامنبری غذا می خورد، خواهد خرید؟! مگر شما پس از نفله کردن این و زهر خوراندن به آن یکی، یادگاری برای خود نگاه نداشته اید که گاهی با آن نمایشی بدهید؟! خوب! این خانم هم سگش را یادگاری نگه داشته است! چرا می خواستید این زبان بسته را که نمی تواند به جایی زبان به شکایت بگشاید یا حتا پاهای جلویی اش را برای نیایش به هوا بلند کند با تیر بزنید؟ مگر به گاو و گوسپند آقا آسیب زده اند؟!

ب. الف. بزرگمهر    دوم تیر ماه ۱۳۹۲

* اشاره به داستانی از چخوف به نام: «بانو و سگ ملوس»


هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!