«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

تزریق داروی خواب آور در پوشش برنامه ای هنری! ـ بازانتشار


به بهانه ی پیشگفتار

بی هیچ گفتگو، سخنم بر سر استالین و ندانمکاری های کرده و ناکرده ی دوره ی وی که با بزرگنمایی بیش از یک میلیون برابر در رسانه های باختر از آن ها یاد می کنند و به شیوه ای فردگرایانه، همه را نیز به پای او می نویسند، نیست. اگر نگویم همه، ولی بسیاری می دانند که نقش شخصیت در تاریخ بسی محدودتر از آن چیزی است که هنوز رسانه های باختری به پیروی از دستورات اربابان خود همچنان با بزرگنمایی و شیطان نمایی این و آن در کار خود پی می گیرند. این تاریخ است که شخصیت ها را پدید می آورد و بزرگ شان می کند و البته، شخصیت ها نیز به نوبه ی خود در پیشبرد یا ترمز نمودن کوتاه مدت تاریخی، نقش دارند. از این ها که بگذریم، یک چیز بسیار روشن است و برای من که اندکی بیش از بیست سال در جایی نزدیک به مرکز دوزخ سرمایه داری کار و پیکار نموده ام، بازهم بیش از آن روشن که در اینگونه کشورها که نزدیک به دو سده یا شاید بیش تر جهان را چاپیده و پروار شده اند، کینه ای ددمنشانه نسبت به دشمنان سوگندخورده ی سامانه ی اهریمنی سرمایه داری، پرورانده شده و می شود. یکی از این دشمنان سوگند خورده، بی هیچ گفتگو، یوسف جوگاشویلی با فرنام استالین است که به هر رو، چه خوشایند این یا آن باشد یا نباشد، نامش برای همیشه در تاریخ پیکار طبقاتی طبقه کارگر و زحمتکشان جهان برای همیشه پابرجا خواهد ماند. او با همه ی کمبودها و نارسایی هایش که درباره ی آن نیز بسیار گزافه گویی شده، کمونیستی برجسته و سخت پایدار و باورمند به آرمان های عدالتجویانه به سود طبقات و لایه های زحمتکش اجتماعی بود و درست به همین دلیل، هنوز هم دهه ها پس از مرگش آماج تیرهای زهرآگین بزرگ سرمایه داران، مالکین انحصارات سرمایه داری و همه ی انگل های اجتماعی از هرگونه ی آن، ریز و درشت، قرار می گیرد.

چند سالی پیش به مناسبتی دیگر، یادداشتی در این باره نوشته بودم که آن را در زیر یادآور می شوم.

ب. الف. بزرگمهر   هشتم بهمن ماه ١٣٩١

||||||||||||||||||||
روی مبل نشسته ام. تلویزیون قرار است برنامه ای ویژه از «دمیتری شوستاکوویچ» آهنگساز بزرگ سده ی بیستم نشان بدهد. برای همین با علاقه و کنجکاوی نشسته و منتظر پخش برنامه ام. برنامه ای از یک آهنگساز بزرگ اتحاد شوروی در تلویزیون کشوری که سایه ی کمونیسم را نیز با تیر می زند، به نوبه ی خود پدیده ای است؛ با خود می اندیشم:
«... طبیعی است که چیزی درباره ی «سمفونی» شماره ی هفت وی برای پایداری حماسی مردم لنینگراد در برابر یورش ارتش «نازی» نخواهند گفت ... مهم نیست؛ دستِ کم یکی دو اثرش را پخش خواهند کرد. برای خود غنیمتی است ...» بی خبر از آنکه برنامه آش دیگری برای بینندگانش پخته است.

برنامه با معرفی آهنگساز پرآوازه که در چه سالی زاده شد؛ بابا و ننه اش چه کسانی بوده اند و چه سرگرمی هایی در کودکی و نوجوانی داشته، آغاز می شود؛ پس از آن مشتی سخنان دیگر که چندان به خاطر ندارم ... و هنوز از پخش آفریده های موسیقی وی اثری نیست. با ساده دلی به خود امید می دهم که حالا حتما گزیده هایی از سمفونی هایش را پخش می کنند (زهی خیال باطل!). سپس، برنامه به جُستار اختلاف آهنگساز با استالین که خون همه و از آن میان هنرمندان را در شیشه کرده بود، می پردازد و گوینده زمانی بس دراز در آن باره روده درازی می کند. با ناراحتی و نثار چند ناسزای آبدار، تلویزیون را خاموش می کنم.

در این کشور هر سال دستِ کم ده دوازده برنامه تلویزیونی آن به کشتارهای استالین و دیکتاتوری خون آشام وی اختصاص می یابد؛ آنهم سال ها پس از درگذشت استالین و چندین سال پس از فروپاشی اتحاد جمهوری های شوروی سوسیالیستی و همه ی آنها هم با هدف کمونیسم ستیزی. فرمولبندی آن هم با پیروی از منطق صوری، خوب در ذهن توده ی مردم نادان (نگه داشته شده) جای می گیرد:
ـ استالین دیکتاتور خون آشامی بود؛
ـ استالین کمونیست بود؛ و بنابراین
ـ کمونیسم = دیکتاتوری خون آشام!

این فرمولبندی ساده را سیامک چندین سال پیش، هنگامی که از دبستان به خانه برگشته بود، هنوز کفش هایش را درنیاورده، در آستانه ی در برایم با آب و تاب گفته بود.

«محمد جان ما»* نیز کم و بیش از همان روشی سود می برد که در نمونه ی بالا یادآور شدم:
تزریق داروی خواب آور در پوشش برنامه ای هنری!

«محمد جان ما» که اکنون روشن شده است، افزون بر "دانش گسترده از تاریخ چپ ایران و جهان"، "شاملوشناسی" و "فردوسی شناسی" را نیز در انبان خود دارد، سروده های شاملو و شاهنامه ی فردوسی را بهانه ی یورش های ناجوانمردانه به تاریخ کمونیسم در جهان و ایران نموده است. وی با گستاخی بیمانندی همان یاوه ها و دروغ هایی را به میان می آورد که بویژه خوشایند رژیم جمهوری اسلامی و همدستان امپریالیست آن است.

سرِ آن ندارم که دست این «یک لاقبا» را که در پنهان شدن پشت شخصیت دیگران و چنگ اندازی کار و اندیشه شان، دست چیره ای دارد، رو کنم. چنین کاری چندان دشوار نیست. "شخصیت" خودشیفته ی وی نیز در همه ی نوشته هایش و بویژه یادداشتی به مناسبت سالگشت مرگ شاملو به خوبی بیرون می زند. در آن یادداشت، بیش از خود شاملو به "قهرمانی" های «محمد جان ما» بر سر مزار، رویارویی ایشان با «گروهبان گارسیا» که دیگر به سرگردی رسیده و قدرشناسی «بچه ها» از وی (باز کردن راه و خشک کردن عرق سر و صورت قهرمان با دستمال ...) که بسی جلوتر از نمایندگان «کانون نویسندگان» بر سر مزار آمده، پرداخته شده است؛ گویی منظور از گردآمدن در آنجا نه یادبود شاملو که قدردانی از «محمد جان یک لاقبای ما» بوده است! آن یادداشت، دستمایه ی خوبی برای یک نمایش «کمدی کلاسیک» یا نوشته ای فکاهی است و کار زیادی هم نمی خواهد؛ همه ی مواد آن کم و بیش آماده است؛ کافی است تنها کمی نمک آن را بیش تر کنی و برجستگی ها یا بهتر است بگویم ورم های آن را بهتر جلوی چشم خواننده یا بیننده بگذاری.

هنوز یک اندیشه مرا آزار می دهد:
آیا تنها چپ روی هرج و مرج جوی نادانی است؟ یا به میدان رهسپار شده ای در جامه ی چپ؟

ب. الف. بزرگمهر      ۱۰ اَمرداد ۱۳۹۰

http://www.behzadbozorgmehr.com/2011/08/blog-post.html

این عبارت خودمانی را یکی از یادداشت نویسان پر و پا قرص در پای یکی از نوشته هایش در تارنگاشت «مگوزید بر ما» آورده است. آن را فراخور این یادداشت یافتم. 

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!