«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۱ بهمن ۱۲, پنجشنبه

ای خدا! باران لطفت را بر ایران ببار تا آن را کِشتی کِشتی بار کرده صادر کنیم!

بازانتشار

در ویدئوی زیر، مردک نیرنگباز و دروغگو از آن میان، چنین می گوید:
«... زمین های ما همچنان نیازمند باران رحمت توست. ای خدا! باران لطفت را بر ایران ببار!»





مردک پیزُری به این زودی فراموش کرده* که چندی پیش در یکی دیگر از معرکه گیری هایش برای مشتی بله قربان گو، گفته بود:
«... همین الان ما می توانیم این آب را با یک تصفیه ی ساده کِشتی کِشتی بار کنیم، همین اطراف کشور (بخوان: شیخک نشین های ثروتمند عرب») بفروشیم ... من فکر کردم ما اصلا بجای اینکه کشاورزی کنیم، برویم یک کارخانه ی بسته بندی آب بزنیم، آب ها را بفروشیم، بدهیم به کشاورزها! درآمدهایشان ۵٠ برابر می شود»!!!**




مردک نیرنگباز که همراه دیگر دزدان حاکم بر کشور، ایران را به گند و پلشتی آلوده اند، اکنون که مهرورزی و دادگستری دولتش نتایج ناگوار خود را برای توده های مردم بینوای ایران از هرباره به نمایش گذاشته، دست دعا و نیایش به آسمان، بلند کرده و می گوید:
«ای خدای بزرگ! ... وعده کرده ای عدالت را! وعده کرده ای محبت را! ... جهان پر از ظلم است! دست ها به سوی تو بلند است!چشم ها به سوی توست! ... یگانه مُنجی عدالت گستر را، عاشق حقیقی انسان ها، امام زمان را برسان!»

مردک گُنده گوز با همه ی پررویی و بیشرمی خود، نیک می داند که دیگر گوشی برای عرّ و تیز وی درباره ی مهرورزی و دادگستری بر جای نمانده است؛ برای همین دست به دامن امام زمان دادگستر می شود. آیا وی در نیایش خود به درگاه پروردگارش، درستکار و بی آلایش است؟ از دید من، چنین نیست. وی دروغ می گوید و این را نیز نیک می داند. او عدالت زمینی و این دنیایی را که مردم میهن مان بیش از هر زمان دیگری به آن نیازمندند و خود سرانجام باید آن را بیافرینند به پدیداری «مُنجی عدالت گستر» واگذار می کند و مردم را می فریبد.

ب. الف. بزرگمهر     ٢۷ آذرماه ١٣٩٠

http://www.behzadbozorgmehr.com/2011/12/blog-post_2387.html
       

* «دروغگو کم حافظه است!»
** «مردک پیزُری با چه رویی، گندکاری های دولت خود را ماسمالی می کند؟!»، ب. الف. بزرگمهر،  ۲۰ شهریور ۱۳۹۰ ،

۱۳۹۱ بهمن ۱۱, چهارشنبه

کوشا و پرشور در راه میهن دوستی، سوسیالیسم و انترناسیونالیسم پرولتری! ـ بازانتشار

به مناسبت درگذشت راضیه ابراهیم زاده ـ آدمی پرشور از تبار کار و زحمت

تارنگاشت «بی بی سی»، چندی است سالگشت هفتادسالگی حزب توده ی ایران را بهانه ی یورش های ناجوانمردانه به این حزب قرار داده است. در صفحه ای ویژه به همین مناسبت، جز موردهایی چند از گفتگوهایی کم و بیش بی زیان با "کبریت های بی خطر" یا در میان نهادن جُستارهایی که گرچه کمتر با ریاکاری همراه است، واقعیتی را نیز بازنمی تاباند١، انبوهی گفتگو با «مرده های عمودی»٢ از گور تاریخ برخاسته که همگی مهر و نشان توده ستیزی بر پیشانی خود دارند و نیز در میان نهادن جُستارهایی پر از دروغ و سفسطه، کینه توزی این رسانه کهنه کار وابسته به امپریالیسم انگلیس را به روشنی به نمایش می گذارد. با این همه، نکته درنگ پذیر در بسیاری از آن نوشتارها، تحلیل ها و گفتگوهای درج شده در «صفحه ی ویژه»، کار سترگ و تاریخی صورت پذیرفته از سوی آن حزب را بگونه ای درخشان به نمایش می گذارد؛ گویی کوشش گسترده ای که برای لجن مال نمودن تاریخ این حزب نموده اند، چندان به جایی نرسیده و رنجی بیهوده کشیده اند؛ آنچنان بیهوده که آن جُستارها تنها شاید تنی چند روشنفکر چپ نما یا توده ای ستیز حرفه ای را خشنود نماید.

نمونه ی زیر، گفتگویی با یکی از زنان کوشنده ی توده ای زیر عنوان « راضیه ابراهیم زاده، از فرقه دموکرات تا زندگی در شوروی» است؛ زنی که به یاری همسر خود و در شرایط کم و بیش مناسب اجتماعی توانست از «هیچ» به بلندای دانش و بینش دست یافته، نقشی کوشا در زندگی پیرامون خود داشته باشد. پرسش های موذیانه ی پرسشگر «بی بی سی» و پاسخ هایی که گاه بریده و دستچین شده می نمایند، درخور درنگ و باریک بینی است!

در یکی از نوشتارهای «صفحه ی ویژه»، درباره ی وی چنین آمده است:   
«به هنگام ازدواج راضیه دختری است بی تجربه و بی سواد ولی زبل و زیرك كه قادر است در شرایط اضطراری گلیم خود را از آب بیرون بكشد. شوهرش، ابراهیم زاده، یكی از معماران اصلی سندیكای كارگری حزب توده است (طبری در كتابش كژ راهه او را «چماق دار رضا روستا» می خواند) كه از لحظه شروع زندگی تعلیمات كمونیستی را به راضیه تزریق می كند و او هم كه خواستار آموختن و دارای طبیعتی پر شور و شر است، جزء به جزء این دكترین را با ولع جذب و ضبط می كند. ابتدا در میان زنان كارگر در تهران به فعالیت می پردازد؛ سپس به زادگاهش آذربایجان و خدمت فرقه دمكرات می رود، لباس سربازی می پوشد و ششلول به كمر می بندد و مدال ۲۱ آذر از پیشه وری می گیرد.»٣ (برجسته نمایی ها همه جا از اینجانب است.  ب. الف. بزرگمهر).

نویسنده در همان آغاز نوشته ی خود که دانسته آن را «سه همسر سه توده‌ای» نامیده، درباره ی کتاب خاطرات آن زن زحمتکش و کوشای توده ای، چنین می گوید:
«كتاب راضیهء ابراهیم زاده كه نامش خاطرات یك زن توده ای است، در حقیقت خاطرات زن یك توده ای باید تلقی شود چون - گرچه ماجرا ها بر شخص راضیه خانم گذشته است و همسرش هم تقریباً در سراسر كتاب حضور ندارد - در این زندگی هم چون زندگی خانم سنجر، این شوهر است كه زن را به دنیای پر تلاطم و آشوب سیاست كشانده است. منتهی به همان اندازه كه شایسته ی سنجر از سر تسلیم به این جهان قدم می گذارد، راضیه ابراهیم زاده با شور و شوق به ماجراجویی می افتد.»٤ گویی راضیه هیچ نقشی در گام نهادن به جهان به گفته ی وی«پر تلاطم و آشوب سیاست» نداشته و شوهرش وی را چون گوساله ای طناب بر گردن به ماجراهای سیاسی و اجتماعی کشانده است. نویسنده که از تناقض گویی خود کم و بیش آگاه است، جنب و جوش نیرومند و پرشور آن زن دلیر را به ناچار در واژه ی «ماجراجویی» می چکاند تا انگیزه ای نادرست برای آن همه کوشش پیگیر سرهمبندی کند! وی برای لجن مال نمودن شوهر راضیه از کتاب ساخته و پرداخته ی سازمان اطلاعات و امنیت جمهوری اسلامی: «کژراهه»، یاری جسته، وی را «چماق دار رضا روستا» می خواند؛ چماقداری كه از لحظه آغاز زندگی مشترک، آموزش كمونیستی به راضیه تزریق می كند!۵  

به جمله بندی های پی در پی سرهمبندی شده کمی باریک شوید؛ اینکه وی در میان زنان کارگر به فعالیت اجتماعی پرداخته، چندان نقشی در ماجرا ندارد که چون جامه ی سربازی به تن کرده و ششلول به كمر بسته، پیشه وری وی را شایسته ی گرفتن مدال دانسته است! آیا شما نیز چون من در اندیشه نمی شوید که نویسنده همه ی این ها را به سپارش جایی نوشته است؟ سپارشی که از آدمی کوشا، زحمتکش و در نوع خود قهرمان، «دختری ... یكدنده و خودسر كه هم دست بزن دارد و هم بلد است قال و قیل راه بیندازد»٦ و «زنی ... مغز‌شویی شده [که] عمری را در سانسور و خود سانسوری به سر برده ... [و] دیگر نه امكان قضاوت درست ... دارد و نه شهامت راستگویی ... »۷ بتراشد و به خورد خواننده بدهد؟!

ب. الف. بزرگمهر        ٢١ بهمن ١٣٩٠

http://www.behzadbozorgmehr.com/2012/02/blog-post_2279.html

پانوشت:
١ ـ لابد به نشانه ی بیطرفی این تارنگاشت پلید!
٢ ـ عبارتی از زنده یاد غلامحسین ساعدی
٣ ـ «سه همسر سه توده‌ای»، «خاطرات یك زن توده‌ای»، مهشید امیرشاهی
٤ ـ همانجا
۵ ـ شگفتا! چه چماقدار دلکشی! خداوند، انشاء الله نصیب هر زنی فرماید!
٦ ـ «سه همسر سه توده‌ای»، «خاطرات یك زن توده‌ای»، مهشید امیرشاهی
۷ ـ همانجا


|||||||||||||||||


راضیه ابراهیم زاده، از فرقه دموکرات تا زندگی در شوروی

راضیه شعبانی (ابراهیم‌زاده)، عضو حزب توده ایران و یکی از نخستین زنان زندانی سیاسی در ایران است. او که پس از کودتای ۲۸ امرداد وادار به ترک ایران به مقصد شوروی شده بود، در پی استقرار جمهوری اسلامی به ایران بازگشت؛ اما هفت سال بعد برای بار دوم مجبور به مهاجرت شد. راضیه شعبانی در این گفت‌وگو درباره فعالیت‌های سیاسی و مهاجرت‌های خود سخن گفته است.

چه شد که وارد کارهای سیاسی و حزب توده ایران شدید؟
پس از ازدواج با همسرم رضا ابراهیم زاده ـ یکی از پنجاه و سه نفر ـ که تازه از از زندان آزاد شده بود با هم زندگی مشترک را آغاز کردیم. او برای من همانند یک معلم بود؛ من دختری ۱۶ ساله بودم و او مردی ۴۰ ساله که روح میهن دوستی و سوسیالیستی ـ انترناسیونالیستی را برایم به ارمغان آورد. راهی که تمام زندگیم تحت تاثیر آن قرار گرفته و هر لحظه اش را وقف آن کردم.

رضا ابراهیم زاده چه نقشی در تشکیلات حزب توده داشت؟
او در ۱۳۰۴ عضو حزب کمونیست ایران می شود و در سال ۱۳۱۶ در جریان بازداشت اعضای ۵۳ نفر به زندان می افتد. وکیل مدافع او در آن زمان احمد کسروی بود. رضا بعد از تمام کردن محکومیت شروع به رانندگی لوکوموتیو در راه آهن کرد و در همان زمان «کانون کارگران راه آهن» را سازماندهی می کرد. رضا برای تقویت حزب توده ایران، فعالیت زیادی می کرد و در بین کارگران راه آهن نفوذ زیادی داشت. او از بنیان‌گذاران «شورای متحده مرکزی اتحادیه کارگران و زحمتکشان ایران» به همراه رضا روستا، ابراهیم علی زاده و یوسف افتخاری بود.

احسان طبری در كتابش «كژ راهه» او را چماق دار رضا روستا می خواند. نظر شما در این باره چیست؟
خیلی از نظرات طبری در این کتاب به واقعیت نزدیک است اما این رفقا بی انصافی کرده و خود را پاک و صاف نشان می دهند. درست است که طبری برخلاف اسکندری در در گروه بندی‌ها قرار نداشت، ولی همیشه رای او بود که کار را تمام می کرد.

شما دو فرزند خردسالتان را در این دوران از دست دادید، آیا این زاییده تفکر سیاسیتان بود؟
هر وقت به مرگ دو فرزندم فکر می کنم، غم تمام وجودم را فرا میگیرد، من در آن زمان فناتیک بودم، ایمان کور به راهی که انتخاب کرده بودم تمام تار و پودم را گرفته بود. ما چنان دگم بودیم که برای نجات کودک اولم حتی حاضر به پول قرض گرفتن و یا بردن او پیش پزشک آشنا نبودیم چون این را نشانه ضعف خود می دانستیم. آن زمان در اوج آرمان خواهی، تحجر در درونمان بود.

ماموریت شما در مازندران چه بود؟
در آن زمان فناتیک بودم، ایمان کور به راهی که انتخاب کرده بودم تمام تار و پودم را گرفته بود
در عرض چند ماهی که از طرف حزب توده در مازندران ماموریت داشتیم، «اتحادیه زنان زحمتکش» و «زنان کارگر کارخانجات برنج کاری مازندران» را سازماندهی می کردیم . البته ایرج اسکندری، احسان طبری و فریدون کشاورز در این سازماندهی نقش به سزایی داشتند. با سخنرانی زهرا اسکندری تشکیلات دموکراتیک زنان ایران در مازندران ایجاد شد. اینها همگی با سیاستهای حزب همخوان بودند که هدفش افشاگری علیه سیدضیا یود.

چگونه به فرقه دموکرات آذربایجان پیوستید؟
من در مازندران با رهبری و حزب مشکل پیدا کرده بودم، تیپ بله قربان گویی نبودم، برای دیداری از آنجا به آذربایجان رفتم که مصادف شد با قیام مردم آذربایجان. من هم ماندگار شدم. فرقه خدمات زیادی برای آذربایجان کرد. هر چند تندی و کج روی هم داشت. من در آن زمان لباس نظامی به تن کردم با چکمه و دامن و کلت به کمر. خیلی از این کارها از روی جوانی و ناپختگی بود. بعدها در موقع حمله به آذربایجان و کشتار و سرکوب مردم من در تهران بودم و مجبور شدم پنهان شوم.

شما یکی از اولین زندانیان سیاسی زن هستید، چه زمانی به زندان محکوم شدید؟
۱۶ بهمن ماه ۱۳۲۵ با داشتن یک کودک دو ماهه در شکم به زندان روانه شدم،. آن موقع زندان مخصوص زنان وجود نداشت و یکی از خانه‌های سرلشگر رزم آرا واقع در خیابان کالج، کرایه و تبدیل به زندان شده بود. بعدا مرا از تهران تحویل دادستانی ارتش آذربایجان دادند. پسرم دوازده روزه بود که به اولین دادگاه نظامی رفتم. به دو سال حبس محکوم شدم که مدتی از آن را در زندان تبریز گذراندم و مدتی هم در تهران زندان بودم.

چه زمانی مجبور به ترک ایران شدید؟
بعد از کودتای ۲۸ مرداد شرایط روز به روز سخت‌تر شد. به دستور حزب و از طریق عراق، سوریه، بیروت، ایتالیا و بعد لهستان به اتحاد جماهیر شوروی رفتم، قصه مهاجرت ما در سال ۱۳۳۴ حکایتی است شنیدنی. بعد از ۹ سال که نمی دانستم او زنده است یا مرده، در ۱۹ اکتبر ۱۹۵۵ در ایستگاه راه آهن مسکو همدیگر را در آغوش گرفتیم. در این سالها او برای من نامه و عکس از طریق حزب می فرستاده است اما رفقا متاسفانه آنها را به دست من نمی رساندند. پسرم نیز که سالها به او گفته بودم پدرش مرده است، مشتاق دیدار پدر بود. لحظه دیدار او با ابراهیم زاده در مدرسه شبانه روزی صحنه زیبا و دردناکی بود.

زندگی در تاجیکستان چگونه بود؟
زندگی سختی بود، درآمد کم و زندگی محقری داشتیم. ابراهیم زاده در محل کارش یک پایش معلول شده بود. خیلی از پناهندگان دهه ۳۰ میلادی به اتهام جاسوسی و دشمن خلق بودن در دوران قبل از من به اردوگاه‌های کار اجباری تبعید شده بودند. بعدها فهمیدم که شوروی‌ها در همه امور پناهندگان و حزب دست دارند و این امری عادی بود. من در تاجیکستان تحصیل کردم، به دانشگاه رفتم و دبیر زبان فارسی شدم. ابراهیم زاده نیز در ۵۴ سالگی به مدرسه شبانه رفت و دیپلم گرفت و بعد لیسانس زبان تاجیکی؛ او در اواخر عمر چند بار سکته کرد. هر چند خاک‌سپاری او از طرف حزب توده و حزب کمونیست تحریم شد و به جز دوستان،کسی برای مراسم نیامد.

چه زمانی به ایران برگشتید؟
۲۲ دی ماه ۱۳۵۹ . مدتی طول کشید، خیلی دوندگی کردم، هم خودم هم خانواده‌ام در ایران. در این مدت با تقی شاهین که ۶۲ دفترچه یادداشت ابراهیم زاده را به او داده بودم، تماس گرفتم که بتوانم آنها را از او بگیریم. این دفترچه ها خاطرات ابراهیم زاده بود و به سفارش او به تقی شاهین داده بودم. اما او فقط ۱۸ دفترچه را به من پس داد که این خاطرات او تا ۱۳۱۵ بود که وارد حزب کمونیست شده بود. تقی شاهین تاکید داشت که بقیه را گم کرده است.

مهاجرت دوم شما در چه زمانی بود؟
هفت سال بعد، در دوران جمهوری اسلامی مجبور به ترک ایران شدم. این بار ابتدا به آذربایجان شوروی رفتم و سپس از آنجا به آلمان. از آن زمان تا حالا که ۸۷ ساله ام در آلمان زندگی می کنم.


برجسته نمایی های درون متن از آنِ من است.      ب. الف. بزرگمهر

حزب توده ایران، مبارزه زحمتکشان و پروژه ایجاد حزب "چپ"


حقیقت این است که در مقطع‌هایی ویژه از تاریخ معاصر میهن ما از سوی نیروهای سیاسی برای تشکیل حزب "چپ" دیگری در ایران ـ در مقامِ رقیبِ «حزب توده ایران» در نمایندگی کردن طبقه کارگر و راهنماییِ مبارزه آن به سوی دست یافتن به خواست‌های مشخص‌اش ـ کوشش‌هایی گونه‌گون صورت گرفته است. برخی از این "کوشش"‌ها، از سویِ نیروهای مرتجع و وابسته‌یی که رسالت و نقش عملی خود را نابودی حزب طبقه کارگر می‌دانستند به‌طورِعملی حمایت می‌شدند. این بخش از کوشش‌ها برای تشکیل حزب چپی رقیب، ‌به واقع بخشی از مبارزه طبقاتی جاری در ایران و به نیابت از سرمایه‌داری و رژیم حاکم بر میهن بود که در فعالیت‌های حزب توده ایران دشمنی پیگیر و ستیزگر با منافع بهره‌کشانه خود را می‌دید. این گونه کوشش‌ها در کوران مبارزه توده ها، جوهر واقعی خود را نشان دادند و از سوی زحمتکشان طرد شدند. امروزه حتی نشانه‌یی از حزب‌هایی مانند «نیروی سوم»، «حزب زحمتکشان» مظفر بقائی و جز این‌ها، وجود ندارد. آشکار است و پنهان نمی‌توان داشت که این نیروها در دوره مشخصی، ضربه‌های هلاکت‌باری بر جنبش مردم زحمتکش در راه دستیابی به آزادی، دموکراسی و عدالت اجتماعی وارد آوردند. البته، نیروهای صادق و مبارزی نیز در سال‌های دهه‌های ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰، بویژه در محفل‌های دانشجویی و با پرچم مبارزه برای سوسیالیسم به میدان آمدند که به‌طورِعمده در راستای مبارزه توده‌ها با رژیم دیکتاتوری و وابسته به امپریالیسم شاه حرکت می‌کردند. «سازمان چریک‌های فدائی خلق» و نیروهایی که زیر لوای «چپ نو» در دهه‌های ۴۰ و ۵۰ خورشیدی در ایران مبارزه مسلحانه چریکی را آغاز کردند از جمله حامیان چنین مبارزه‌یی بودند. این نیروها نیز شعار ضرورت تشکیل حزب طبقه کارگر را می دادند که با حزب توده ایران مرزبندی های مشخص سیاسی ـ ایدئولوژیک داشته باشد.

حزب ما در همان دوران در برخورد به برداشت و شیوه عمل این نیروهای جوان از جمله ذهنی بودن پایه‌های تئوریک، الگوبرداری‌های ناشیانه‌شان از مبارزه در دیگر منطقه‌های جهان و از جمله در آمریکای لاتین و خاورمیانه و نیز نداشتن شناخت از بافت طبقاتی و نیازهای جامعه ایران در آن محدوده تاریخی به نقد کشید. بخش وسیعی از این نیروها در جریان تحول‌های سیاسی سال‌های دهه ۵۰ خورشیدی و در روندی که به انقلاب بهمن ۱۳۵۷ منجر شد با تجربه آموزی از این رخداد تاریخی، برخی از پایه‌های نظری باورهای خود را ـ بویژه در زمینه مرتبط با پیش شرط‌های تحول‌های پایه‌ای در جامعه روز ایران ـ بازبینی و تصحیح کردند. متأسفانه شکست انقلاب بهمن به دلیل خیانت روحانیت حاکم به هدف‌ها و شعارهای انقلاب و یورش خونین به صف‌های مبارزان راه بهبود زندگی زحمتکشان و طبقه کارگر، بویژه حزب توده ایران و سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)، و مسلط کردن جو پلیسی بر کشور، این روند را ناتمام باقی گذاشت.

بی‌تردید، بحث درباره راه کارهای ممکن در جامعه ایران پس از شکست انقلاب بهمن با هدف استقرار دموکراسی و رعایت حقوق بشر و نیز اینکه رسالت نیروهای مدعی دفاع از مردم در این رابطه چیست و چه می‌تواند باشد، همواره در این سال‌ها مطرح بوده‌اند؛ و همچنین اینکه «چپ» ایران در این روند چگونه باید عمل کند و شعارها و الگوی مبارزاتی‌اش چه باید باشد در مرکز این بحث‌ها بوده است.
طبیعی است که دوره مهاجرت طولانی، تغییرهای عمده در موازنه نیروها در پهنه جهان ـ بویژه پس از شکست ساختمان سوسیالیسم در اتحاد شوروی و کشورهای اروپای شرقی ـ و تهاجم هدفمند امپریالیسم و بکارگیریِ همه‌جانبه هژمونی سیاسی- اقتصادی خود بر خاورمیانه، بر بنیان‌های نظریِ برخی از نیروهای تا دیروز مبارز در راستای امر طبقه کارگر، اثرهایی مشخص داشته است. برخی از آن‌ها، تغییرهای عمیق و گسترده‌ای در پایگاهِ نظری خود وارد کردند و در راستای این تغییرها، به بازتعریفِ ماهیت «چپ» و اینکه نیروی «چپ» چه ویژگی‌هایی باید داشته باشد، سعی بسیار کرده‌اند. متأسفانه این کوشش‌ها، در مرحله‌هایی، بیشتر از ذهنیت‌های بیگانه با واقعیت‌های جامعه ایران و بر پایه الگو برداری‌های مصنوعی از جامعه‌های اروپایی متأثر بوده‌اند؛ جامعه‌هایی که به ‌دلیل مرحله رشد سرمایه‌داری در آن‌ها، تحول‌های اقتصادی ـ اجتماعی‌شان و ویژگی‌ها و قوا‌م‌یافتگیِ بافت طبقاتی، به‌لحاظ مادی، تاریخی، و فرهنگی تفاوت‌های بسیار با شرایط کشور ما دارند.  "چپِ" فارغ از مبارزه برای آلترناتیو سوسیالیسم، یعنی امری که در برخی کشورهای اروپایی ـ بر پایه سازماندهیِ ویژه‌ای از نیروهای سوسیال دموکرات‌ها و در اوضاع و احوال خاص شکل‌گیریِ «اتحادیه اروپا» در مقام قطب اروپاییِ سرمایه‌داری جهانی ـ مطرح شده است، نمی‌تواند در شرایط کشوری مانند ایران موضوعیت داشته باشد. ما معتقد هستیم و بوده‌ایم که نیروهای چپ و مترقی کشور می‌بایست با در نظر گرفتن دقیق و مسوولانه بافتِ طبقاتی جامعه، تاریخچه و مسیر رشد سرمایه‌داریِ حاکم بر ایران و طبقه کارگر و دیگر قشرهای زحمتکش و همچنین تعیین کردن مرحله مبارزه، نیروهای محرکه ی تحول‌های آتی را در کشور تعیین کنند و با بازتاباندنِ خواست‌های ضروری و بی‌درنگ زحمتکشان در شعارهای مبارزاتی‌شان ـ هم شعارهای تاکتیکی و هم استراتژیکی ـ به مسوولیت تاریخی خود نسبت به جنبش مردمی عمل کنند. تعیین دورنمای سوسیالیسم در حکم هدفی درازمدت برای «چپ»، و قائل بودن به وجودِ آلترناتیوی مشخص از سرمایه داری در حال حاضر، در تعریف هویت چپ امری ضروری و اخلاقی است.

این باور پایه‌ای ماست که پذیرش سوسیالیسم در مقامِ آلترناتیو سرمایه داری از سویِ حزب‌ها و سازمان‌های سیاسی‌ای که در راه تأمین عدالت اجتماعی برای طبقه‌های فرو دست مبارزه می‌کنند و خواهان عمق بخشیدن، گسترش، و برگشت‌ناپذیر کردن این گونه تغییرهایند، امری‌ست ضروری. امروز دیگر سخن گفتن از سرمایه‌داری در این یا آن کشور و یا محدود کردنِ ویژگی‌های آن در مرزهای ملی‌ای خاص، منطقی به نظر نمی‌رسد. با توجه به گردش شتابان سرمایه مالی، سرعت گردش کالا از کشوری به کشور دیگر و نقل مکان نیروی کار از منطقه‌یی به منطقه دیگر (البته با سرعتی کمتر از سرمایه مالی و گردش کالا ) و همچنین نیاز به انرژی و انبوهه‌هایی از مواد خام که هر یک در نقطه‌یی از جهان به‌دست می‌آیند، سیستم سرمایه‌داری دیر زمانی است که در مرتبه سیستمی جهانی‌شده، سرنوشتِ دور افتاده ترین نقطه‌های دنیا را به‌هم گره زده است. وجود و عملکرد سازمان‌های مالی جهانی‌ای همچون «صندوق بین‌المللی پول»“، «بانک جهانی»، و مرکزهای «مالی» در لندن، ایالات متحده، کشورهای عضو «اتحادیه اروپا» و کشورهای شرق آسیا، کارکرد سیستم سرمایه‌داری را در سمت و سوی منافع امپریالیستی در همه نقاط دنیا تنظیم می‌کنند. آیا نیرویی «چپ» می‌تواند بدون ارائه ی نقد و نظری همه سویه درباره سرمایه‌داری بومی خود، پیوندهای آن با سرمایه خارجی و آلترناتیو مورد نظر خود در رابطه با آن، جایگاهی با عنوان «چپ» داشته باشد؟

با قاطعیت می‌توان گفت که در ایران، پس از اصلاحات دهه ۱۳۴۰‌، سرمایه‌داری در مقام نظامی مسلط در کشور حاکم شد. البته پیش از آن، سیستم سرمایه‌داری در کشور، مرحله به مرحله، گسترش یافت و بحران‌های گذار متعددی را پشت سر گذاشت. این بحران‌های گذار البته با شدت و ضعف‌ متفاوت شامل حال همه کشورها بوده است. سرمایه‌داری تقریبا در اغلب کشور ها تا دست یافتن به تسلط کامل، مجبور بوده است که چندین بحران گذار را پشت سر بگذارد. در نوع کلاسیک آن، انقلاب فرانسه را داریم که از دهه سوم قرن ۱۸ میلادی شروع شد و تقریباً تا اواخر قرن ۱۹ ادامه یافت. البته اغلب بحران‌های این دوره را باید بحران‌های گذار از ساختاری به ساختاری نوتر ارزیابی کرد و آن‌ها را با بحران‌های سیستماتیکِ (نظام‌مندِ) «اضافه تولید» یا «بحران انرژی» و یا «بحران انباشت سرمایه» همسان نیانگاشت. در کشورهای دیگری ما رشد سرمایه‌داری غیر کلاسیک، موسوم به «رشد پروسی» را شاهدیم که با یاری قدرت دولتی، خود را گسترش داده‌ و بحران‌های دوران گذار را پشت سر گذاشته‌اند. رشد سرمایه‌داری در کشورهای معروف سرمایه‌داری مانند آلمان، ایتالیا و ژاپن از این دست‌اند. اما در کشورهای خاوری که رشد سرمایه داری را دیرتر شروع کردند، این نوع رشد، یعنی رشد سرمایه داری دولتی با نوعی از «سیاست بناپارتیستی» شیوه مسلط بوده است. ما می‌توانیم دوره سلطنت رضا شاه را در زمره اینگونه رشد سرمایه داری ارزیابی کنیم. دو دلیل عمده ی شکل‌گیری این شیوه رشد در کشورهای شرقی و یا توسعه نیافته، نخست دیر هنگامیِ رشد سرمایه‌داری و دوم، متمرکز نبودن سرمایه کلان در بخش سرمایه ملی بوده است.

در آستانه انقلاب بهمن، در ایران هنوز دولت در مقام بزرگ‌ترین سرمایه‌گذار در اقتصاد کشور بود. «دلارهای نفتی» نیز در دست دولت بود. بخش خصوصی قدرتمندی که با سرمایه جهانی در پیوند بود در حال شکل‌گیری بود که بخش نو کیسه ی آن با سودبری و تکیه بر قدرت دولتی به‌سرعت ثروتمند شده بود. سرمایه‌داریِ ملی ضعیف و در فشار بود؛ و سرمایه تجاری سنتی و قدرتمند ـ همراه با صنوف ـ استخوان‌بندی اصلی سیستم سرمایه‌داری در ایران را تشکیل می‌دادند. دراین باره، در کتاب ارزش‌مند «ایران میان دو انقلاب»، نوشته پروفسور یرواند ابراهامیان، آمار بسیار مفیدی ارائه شده است.

انقلاب بهمن ۱۳۵۷ سرمایه‌داریِ وابسته (کمپرادور) و قدرت سیاسی حامی آن را در هم کوبید؛ ولی سرمایه‌داری تجاری سنتی که ارتباطی تنگاتنگ با روحانیت سنت‌گرا داشت با موضع‌گیری‌های حساب شده، خود را حامی انقلاب جا زد و در قدرت سیاسی برآمده از انقلاب شریک شد. در مرحله بعد از فروپاشی نظام سلطنتی، موضوع سمت گیری اقتصادی و سیاسی به مسئله اساسی‌ای فرارویِ حاکمیتِ برآمده از انقلاب تبدیل شد. در میان نیروهای چپ و دمکرات و ملی، حزب توده ایران تنها جریان سیاسی‌ای بود که برنامه تحول‌های دمکراتیک و ملی را به منظور سمت گیری انقلاب ارائه داد.
به این مهم به لحاظِ تحلیلی باید اذعان کرد که با عدول رهبریِ برآمده از انقلاب از شعارهای کلیدی و سمت‌گیریِ مردمی، سیستم سرمایه‌داریِ عقب مانده و غیرمولد، مرحله به مرحله، در کشور باز سازی شد. دولت کانون ستیز باندهای تمرکز سرمایه شد که تا اکنون نیز ادامه دارد؛ و به این دلیل، پس از انقلاب، کنترل اغلب بنگاه‌های بزرگ اقتصادی به دولت سپرده شد. در نمونه ی ویژه ایران به دلیل شکست انقلاب بهمن، بر ویرانه‌های سیستم سرمایه داری ایران، سرمایه‌داری‌ای بوروکراتیک زائیده شد. تمرکز سرمایه با سوءِاستفاده از قدرت سیاسی از سوی نیروهای نظامی، انتظامی و امنیتی، ایجاد شرکت‌ها و بنگاه‌های مالی و نیز جهت‌دهیِ اموال دولتی و سرمایه‌های ملی و رانت‌های نجومی به سمت آن، سرمایه داری بوروکراتیک نویی در کشور به وجود آمد. این سرمایه داری، بنا به نوعِ شکل‌گیریِ آن و نحوه گرد‌آوری و تمرکزِ سرمایه که استفاده از قدرت انحصاریِ سیاسی، عدول از هدف‌های انقلاب و سرکوب بود به شدت ضد دمکراتیک است.

تاریخ شکل‌گیری، انسجام و قدرت‌یابیِ سرمایه داری نشان داده است که این سیستم اقتصادی در ارتباط با موقعیتی که در آن قرار می‌گیرد، از جمله نحوه گردآوری، انباشت، تمرکز سرمایه و رویا‌رویی با بحران‌های مختلف، رفتارهای سیاسی گوناگونی را از خود بروز می‌دهد. این رفتارها از جمله می‌توانند سیاست «لیبرال دمکراسی» و یا سیاست‌های «بناپارتیستی»، و یا «فاشیستی» و یا سرکوب‌گرانه در لوای توجیه‌های مذهبی باشد. بورژوازی بوروکراتیک در ایران به دلیل اینکه انبوهی از ثروت‌های ملی در کنترل دولت قرار دارد، انباشت سرمایه خود را باید از طریق غارت این اموال تأمین کند؛ بنابراین، به‌طورِکامل به انحصار مطلق قدرت سیاسی نیازمند است و رفتار سیاسی آن با سرشتِ این سرمایه داری عجین است. این سرمایه‌داری، اگر چه رفتار سیاسی خود را در لفافه توجیه‌های مذهبی پنهان می‌کند، ولی سیستم اقتصادی حاکم بر کشور را در تطبیق با آخرین مدل سرمایه‌داری سازمان داده است. رژیم ولایت فقیه در ایران، مدل اقتصادی نولیبرالیستی را با بی‌رحمانه‌ترین شکل آن یعنی شیوه «شوک درمانی» به اجرا گذاشته است. حامیان سرمایه‌داری نولیبرالیستی در کشور با شعار خصوصی سازی هرچه سریع‌تر و گسترده‌تر، آتش‌بیار معرکه سرمایه‌داری بوروکراتیک و ضد دمکراتیک در کشور شده اند؛ و در نتیجه، خواسته یا ناخواسته در خدمت آن قرار گرفته اند. با این توضیح و بر این پایه است که «چپ» در جامعه ایران به تعریفی مشخص و شفاف از نگرش خود نسبت به سرمایه‌داری و همچنین سوسیالیسم در حکم جایگزین آن، نیازمند است.

بحث ما با آنانی است که به امکان شکل‌گیری یک حزب چپ بدون موضع گیری درباره سیستم سرمایه‌داری و آلترناتیو آن در چارچوب سوسیالیسم، معتقدند؛ و سؤال ما از آنان اینست که مشخصه‌های دموکراتیک بودن سرمایه داری در شرایط خاص ایران چیست؟ ما معتقدیم که در تمام تاریخ شکل‌گیریِ سرمایه‌داری، این سیستم در هر مرحله‌یی از رشد خود تلاش کرده است که از نظر فلسفی، ایدئولوژیکی، اقتصادی، اجتماعی و حتی فرهنگی، خود را تعریف و توجیه کند. حتی در شرایط کنونی که اقتصاد نولیبرالی مدل مسلط سرمایه داری جهانی است، وجود آن در عرصه‌های گوناگون و حتی در قالب ایدئولوژی تفسیر شده و در راستای بکارگیریِ خشونت توجیه شده است. نظریات ارائه شده از طرف معماران «نولیبرالیسم» همچون: «هایک»، «میلتون فرید من»، «فوکویاما» و دیگران که از طرف سیستم سرمایه داری کاربرد عملی پیداکرده‌اند، گواهِ روشن این ادعاست.

سوال این است که آیا چپ در مقام جریانی سیاسی می‌بایست در رابطه با نظام اقتصادی و مشخصه‌های آن و چگونگی طرح و دفاع از آلترناتیو مردمی آن برنامه‌یی را ارائه بدهد یا بدون هیچ برنامه‌یی ای عمل کند؟ مسلماً برای ارائه برنامه‌یی حداقل می‌بایست شرایط داخلی و جهانی را مورد بررسی قرار دهد و برای این بررسی ضروری است، مشخص شود که از کدام اسلوب بررسی باید سود ببرد و کدام مدل رشد مورد نظر است. آن چپی که امروز در قالب سازمان‌دهیِ پروژه‌های پرطمطراق ایجاد «حزب چپ بزرگ در ایران» مطرح می‌شود، مفهوم خام، مبهم و ناقص‌الخلقه‌یی است که بخش چشمگیری از آن سر در گم است و از اسلوب بررسی شناخته شده و متوازنی سود نمی‌برد. از گذشته ی خود به دلایل نامعلومی بریده است و در مسیر آینده‌یی نامعلوم و مشکوک گام بر می‌دارد. در مجموعه نظرات عنوان شده در رابطه با حزب چپ نمی‌توان حتی یکی دو اظهار نظر را پیدا کرد که با هم به طور منطقی مرتبط باشند.

مهم تر اینکه الگوی راهنمای سازماندهی مراحل تشکیل این حزب شباهت های صوری زیادی با روندی دارد که دو نیروی سیاسی یکی از کشورهای اروپای غربی در 6 سال قبل در پیش گرفتند. بدیهی است که نسخه برداری های این چنینی عملاً به تفاوت های اساسی اجتماعی، سیاسی و فرهنگی جامعه ایران با مهد تولد این مدل بی توجه است.

نکته جالب دیگر این است که به نظر می رسد سازمان دهندگان پروژه تشکیل «حزب بزرگ چپ» برخی از مساله‌های بسیار مهم را به نوعی به فراموشی سپرده اند؛ انگار مقوله‌هایی مثل امپریالیسم، مارکسیسم و لنینیسم و نیز حزب توده ایران در مبارزات ده‌ها ساله جنبش چپ در ایران و جهان اصلاً وجود نداشته‌اند؛ و در نتیجه اشاره‌یی حتی به تاریخ مبارزه طبقه کارگر ایران و فداکاری‌های آن نیز نشده است. در حالی که اتحاد شوروی و نظام سوسیالیستی در حکم شیوه حکومتی‌ای دیکتاتوری به شدت نکوهش شده است. البته، بدون ارائه ی هیچگونه تحلیلی، برای طراحان این پروژه مساله حاکمیت ابدالدهر سرمایه‌داری انحصاری و امپریالیسم موضوعی حل شده است. مداخله‌های امپریالیستی در نقطه نقطه جهان در همین چند ساله اخیر و دو مورد آن لااقل در انقلاب مشروطه و کودتای بیست هشت امرداد ایران به فراموشی سپرده شده‌اند. از «صندوق بین‌المللی پول»، «بانک جهانی» و «سازمان تجارت جهانی» و عملکرد آن‌ها در کشورهای رشدنیافته، کلمه‌یی در این موضع گیری "چپِ" شکل گرفته در مهاجرت وجود ندارد. در هیچکدام از موضع‌گیری‌های تاکنون منتشر شده در رابطه با این حزب "چپ" از فاجعه ی اقتصاد نولیبرالی و طوفان سهمگینی که زندگی زحمتکشان یونان، اسپانیا و پرتغال را در هم کوبیده است، موضع‌گیری‌ای منطقی و سخنی در میان نیست. آیا همه این فراموشکاری ‌ها امری تصادفی می‌تواند باشد؟!

در کنار تمام فراموشکاری‌ها در موضوع‌های مهم، این سؤال نیز از سوی طرفداران این پروژه مطرح است که، چپ چه راه کاری را می‌بایست انتخاب کند. ما معتقدیم که بنیاد های فکری یی که نزدیک به صد سال پیش، سوسیال دمکراسی انقلابی در کشور ما را پایه گذاری کرد و بر پایه های آن حزب کمونیست ایران و ادامه دهنده آن حزب توده ایران پا به عرصه حیات نهادند، یعنی: تلاش در راه تشکل طبقه کارگر در کشوری رشد نیافته و تدوین برنامه‌یی ترقی‌خواهانه با سمت‌گیری مردمی با گرایش‌های ملی و دمکراتیک راه کار عملی است که تجربه ی آن در میهن ما دستاوردهای مهمی را به همراه داشته است. به رسمیت شناختن حقوق کارگران و زحمتکشان، تصویب قانون کار، به رسمیت شناختن حقوق زنان، جوانان و دانشجویان، نفوذ عمیق اندیشه های مترقی در عرصه به رسمیت شناختن حقوق خلق ها و اقلیت های مذهبی، مبارزه با استعمار، استثمار، امپریالیسم و واپس گرایی و همچنین گسترش نظریه های مترقی درباره ایجاد تشکل های صنفی، اجتماعی و فرهنگی و همچنین حزبیت در شکل مدرن آن از جمله دست آوردهای جدی یی است که حزب ما به آن می بالد.

بدون تردید هم انقلاب ایران و هم جنبش های اخیر در خاورمیانه و شمال افریقا، معروف به بهار عربی، نشان داده اند که موضوع سمت گیری‌ بعد از درهم شکستن قدرت سیاسی نظام کهنه، سرنوشت نهایی این انقلاب‌ها را تعیین می‌کند. آرایش نیروها، تشکل یافتگی طبقه کارگر و دهقانان و تهی‌دستان شهری، قشرهای متوسط انقلابی، روشنفکران مردمی و سرمایه داری ملی و همچنین در اختیار داشتن برنامه‌یی روشن، می‌تواند به انجام موفق مرحله ملی و دمکراتیک در این کشور ها کمک کند. نیروهای سیاسی ملی و دموکراتیک و نیز آن‌هایی که نگران سرنوشت و زندگی زحمتکشان و رنجبران میهن‌اند، چپ واقعی و پیروان سوسیالیسم علمی، می‌توانند و ضروری است که در اتحادی سیاسیِ همه‌جانبه عملی و ممکن، پشتوانِ پیروزی گذار مرحله ملی و دموکراتیک در میهن باشند.
بیایید درس‌های فراگرفته از تجربه انقلاب بهمن در رابطه با نیاز برای ایجاد جبهه متحد نیروهای مدافع دموکراسی واقعی، آزادی و عدالت اجتماعی را به کار بگیریم. این مهم‌ترین رسالت نیروهای چپ در برهه کنونی تحول‌های کشور است.

برگرفته از نامه مردم، شماره ٩١٣، ٩ بهمن ماه ١٣٩١

این نوشتار ارزنده بویژه در نشانه گذاری ها از سوی اینجانب ویرایش شده است.   ب. الف. بزرگمهر
  
پی افزوده:

این بار دوم و با باریک بینی افزون تر از پیش است که نوشتار «حزب توده ایران، مبارزه زحمتکشان، و پروژه ایجاد حزب "چپ"» را می خوانم. دیشب آن را با خرسندی بسیار خواندم. یک بار دیگر، کهن ترین حزب سیاسی همچنان زنده و پایدار ایران، حزب توده ایران، با برداشتن باری کج و کوله از دوش خود، سبکبارتر، سرزنده تر و جوان تر، گامی بزرگ به پیش برداشت. این گام هنگامی برداشته می شود که دوران سخت و ناگوار دیگری، ناگوارتر از اوضاع امروز خاورمیانه و میهن مان، در پیش است. در این باره، چندی پیش، «کاندولیز رایس»، وزیر امور خارجه ی پیشین ایالات متحد به دلیل نداشتن مسوولیت سیاسی در دم و دستگاه کنونی آن کشور با دستِ بازتر و تا اندازه ای آشکارتر، آماج های اهریمنی و جنگ افروزانه ی امپریالیست های آن کشور را روشن نموده است:
«... خاورمیانه در مراحل بسیار خطرناک خود قرار گرفته است. اگر خاورمیانه از هم فروبپاشد، نظام های منطقه ای در برابر خطرات بزرگی قرار خواهند گرفت. در آن صورت ایران برنده خواهد شد و متحدان ما بازنده میدان خواهند بود. آنگاه پس از دهه ها نکبت و خشونت کشورهای منطقه به روزی خواهند رسید که هرج و مرج امروزه را قابل قبول خود خواهند دانست.
جنگ در خاورمیانه گریزناپذیر است، درگیری ها به تدریج به اوج خود خواهند رسید. انتخابات امریکا پایان یافته است. الان است که امریکا باید کاری بکند.» (خاستگاه: دیپلماسی ایرانی، ۱۶ آذر ۱۳۹۱)

بی هیچ گمان و گفتگو، بار مسوولیت و پاسخگویی به نیازهای زمانه در آن هنگام بسی بیش از امروز بر دوش دامنه ی گسترده ای از نیروهای میهن دوست چپ و در تارک همه ی آن ها کمونیست های راستین نهاده خواهد شد. ناگفته پیداست که سنگینی این بار نه تنها به دلیل مسوولیت تاریخی این نیروها که همچنین به دلیل ندانمکاری ها، تبهکاری ها و خیانت های آشکار و پنهان حاکمیت «الله کرم» و اسلام پناهان بازهم سنگین تر خواهد بود و چه بهتر که کهنسال ترین نیروی سیاسی چپ ایران که دارای برنامه ی روشن ضد امپریالیستی و پیشرفتخواهانه است، از هم اکنون، هرچه بیش تر کار و بار خود را از رفیقان نیمه راه و همه ی آن ها که تنها پوستینی از چپ بر دوش خود دارند، جدا کرده به سوی پیشروترین فرزندان طبقه ی کارگر و دیگر زحمتکشان و روشنفکران با خاستگاه خلقی و توده ای سمتگیری نماید؛ زیرا اجرای پیشروترین برنامه ها بدون سازمانی استوار و آبدیده شدنی نیست. به آن سو، به پیش!

ب. الف. بزرگمهر    ١١ بهمن ماه ١٣٩١

انشاء الله میمون بعدی را جوری به فضا می فرستیم که برای همیشه همانجا ماندگار شود!




۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

ترس از ژرفش اجتماعی به چپ و کردار جامعه‌ شناختی بسان راه سوم


پس از درگذشت کسی که برخی وی را درست یا نادرست، اندیشه پرداز رژیم محمدرضا شاهی می دانستند، هیاهویی تازه و پرچانگی هایی روشنفکرانه با خمیرمایه ای آکادمیک (دانش پذیرفته شده ی رسمی!) در میان گروهی از شاگردان پیشین وی در دوره ی شاه گوربگور شده که اکنون به جایگاه استادی در دانشگاه های رژیم جمهوری اسلامی دست یافته اند و نیز برخی روشنفکران پراکنده و گاه ناآگاه از گذشته در کالبد نوشتارهایی کم و بیش آبکی، یکسویه و ضدتاریخی درگرفت و فضای مجازی را دستِکم در «گوگل پلاس» تا اندازه ای انباشت. نکته ی چشمگیر در بیش تر آن نوشتارها، افزون بر موردهای یادشده در بالا، تمرکز روی شخصیت فردی آدم درگذشته (احسان نراقی)، در سایه نهادن یا پنهان نمودن سمتگیری اجتماعی و ماله کشیدن بر روی گذشته ی کم و بیش ننگین آن آدم به عنوان روشنفکری خودفروخته و سراپا خدمتگزار رژیم پیشین است؛ گرچه از چنین نوشتارها و رفتار آدم هایی بگونه ای عمده نان به روزخور و گوش به فرمان رژیمی تبهکار و ضد انقلابی شگفت زده نباید شد. به گفته ی آن زبانزد پرآوازه:
«در و تخته با هم جور در می آید» و اکنون که گردش به راست در حاکمیت آن رژیم فراز آشکارتری را پشت سر می نهد، بسیار منطقی است که برخی لایه های اجتماعی میانگین به بالای جامعه، فیل شان یاد هندوستان نموده و راهی برای ساختن پلی میان گذشته ی دلخواه با اوضاع نابسامان کنونی که به هر رو دامنگیر آنان نیز شده و خواهد شد، جستجو نمایند. نکته ی بنیادین در پشت آن هیاهوها و پرچانگی ها درباره ی شخصیت چنین و چنان احسان نراقی در دریافت هرچه بهتر این جُستار نهفته است. من نیز همین را بهانه قرار داده ام تا آن نکته ها را بگویم؛ وگرنه، پرداختن به آدمی چون احسان نراقی که پیش از مرگ خود نیز مرده بود، آبی برای کسی گرم نمی کند.

آنگاه که با نگاهی گذرا و شتابزده آن رشته نوشتارها را زیر عنوان «پرونده احسان نراقی» خواندم در پانوشت آن چنین نوشتم:
«آدم ها را تنها به اندازه ی دانش داشته و نداشته شان (و شاید درباره ی بسیاری باید گفت: انباشته های ذهنی شان) نمی شناسند که پیش و بیش از آن به سمتگیری اجتماعی شان و اینکه تا چه اندازه اندیشگی و عملکرد در خدمت کدام نیروهای اجتماعی و سیاسی، در خدمت کدام آماج های آدموار یا برعکس گرگ منشانه بوده و هست، می شناسند. شاید یکی از بهترین نمونه ها در این باره چرچیل است؛ کسی که درباره اش گفته اند، سوسیالیسم علمی را بیش از بسیاری از خود کمونیست ها می شناخته؛ ولی همه ی این دانش را در خدمت اربابان جهان سرمایه  برای چاپیدن مردم جهان بکار گرفت. دانش و بینش او را که بگمان بسیار با نمونه هایی چون احسان نراقی سنجیدنی نیست، چگونه وزن می کنید؟ خوب که به این پرسش و پاسخی که برای آن آماده نموده اید، باریک شوید، درخواهید یافت که نکته ی بنیادین در همین جاست که آدم را (هر آدمی) نه به عنوان تنها یک آدم که به عنوان بخشی از مجموعه ای که وی از آنِ آنجاست و به آن خدمت می کند، درنظر بگیرید و درباره اش داوری کنید. آنجا و در آیینه ی هماوندی های اجتماعی است که آدم ها محک می خورند و پرویزن زمان، طلا را از مس و بسیاری چیزهای دیگر برمی کشد ... و در مورد وی، آری از جنس شن و ماسه نبود؛ ولی بیگمان طلا هم نبود؛ شاید مسی خوب چکش خورده با آرم پادشاهی!
اکنون، کسی هست که بگوید این پرچانگی ها برای بزرگداشت آدمی چون وی، چه آماجی را پی می گیرد؟» («گوگل پلاس»، «پرونده احسان نراقی»)

اکنون به برخی از نکته های در میان نهاده شده از سوی یکی دو نفر از آن استادان و "صاحب نظران" که برخی شان افزون بر فرنام «دکتر»، عنوان بی آرش «سیّد» را نیز به کون خود بسته اند، می پردازم. در یادآوری نام ها، بنا به روش همیشگی خود، همه ی این فرنام (لقب) ها را برداشته ام.

چشمگیرترین نوشتار با عنوان «روایت احسان نراقی از کردار جامعه‌شناختی به مثابۀ راه سوم» از آنِ محمد امین قانعی راد است که عنوان «رئیس انجمن جامعه‌شناسی ایران» را نیز یدک می کشد. وی نوشتار خود را چنین می آغازد:
«جامعه‌شناسی هم دانش است و هم کردار. منظور از کردار جامعه‌شناختی شیوۀ رفتار نشأت گرفته از دانش جامعه‌شناختی در عرصۀ جامعه و سیاست و در بیرون از فضای دانشگاه است. از پیدایش جامعه‌شناسی تاکنون، چیستی و چگونگی کردار جامعه‌شناختی به عنوان مسئله‌ای بحث برانگیز و نه چندان مورد وفاق همواره یکی از دغدغۀ جامعه‌شناسان بوده است. پاسخ‌های مرتبط به این چیستی را می‌توان در سه راهبرد انقلابی چپ، مهندسی اجتماعی راست و روش‌های ارتباطی میانه طبقه بندی کرد.» و با یادآوری دوران خوش گذشته در دانشگاه، قامت برافراشته، کلام رسا، تیزهوشی و حافظه ی مثال زدنی استاد درگذشته، سخن خود را چنین پی می گیرد:
«... ما دانشجویان آن دوران که دنبال نظام‌های فکری کلان و مشتاق شنیدن حرف‌های رادیکال بودیم، اغلب طاقت واقع گرایی، عمل گرایی و سخن گفتن استاد از مسائل خاص و ملموس را نداشتیم. در یکی از این جلسات درس، بحث به مسائل دانشجویی کشیده شد و استاد که قبل از آن کتابی به نام «جامعه، جوانان و دانشگاه» منتشر کرده بود در همدلی با سخن یکی از این دانشجویان منتقد دربارۀ ”اوضاع دانشگاه“ در حالی که همچنان در کلاس قدم می زد گفت:
به شاه گفتم که نباید با دانشجویان این چنین برخورد کرد!.“
او دکتر احسان نراقی بود فردی صاحب سبک ویژه که با ویژگی‌های «منحصر بفرد» خود به خوبی از دانش‌اش استفاده می کرد؛ او با توانایی‌ها و مهارت‌های ارتباطی‌اش از جمله کلام و قلمش قادر بود که دانش خود را به میان مردم و سیاستگذاران ببرد.» و سپس کمی جلوتر می افزاید:
«... افراد مختلف تلقی‌های متفاوتی از او به عنوان بومی‌گرای سنتی، روشنفکر مترقی و فردی نزدیک به قدرت داشتند. او می‌کوشید تا سیاستگذاران و برنامه‌ریزان را متقاعد کند که بدون تأمل و پژوهش تصمیم‌گیری نکنند و البته در این تلاش خود از گفت وگوی با قدرت یا دادن مشاوره تا بالاترین سطح قدرت ابائی نداشت؛ روش ویژه‌اش او را از بسیاری دیگر متمایز می‌کرد و البته اتهاماتی را متوجه او می‌ساخت. نراقی فقط با قدرت گفت و گو نمی‌کرد بلکه با روشنفکران و گروه‌های منتقد و مخالف نیز حرف می‌زد و در طی زندگی‌اش هیچ پل ارتباطی را ویران نکرد.»

وی بر بنیاد آنچه خود نوشته، بگمان بسیار در آن سال ها هرج و مرج جویی با بینشی سطحی از طیف "چپ" یا شاید «ملی گرا» بوده و آن را اکنون زیر فرش «رادیکالیسم» پنهان می کند، خودفروختگی استادش را «واقع گرایی»، «عملگرایی» و «صاحب سبک ویژه [بودن] ... با ویژگی‌های «منحصر بفرد» جا می زند؛ پادویی دربار پادشاهی را دانش پراکنی میان سیاستگذاران می نامد و همزمان آن را همسنگ دانش پراکنی میان مردم ارزیابی می کند. به این ترتیب، استاد به جایگاه آدمی که گویا همه ی هستی خود را در راه برآورده نمودن خواست ها و نیازهای توده های مردم فدا نموده و چون پلی میان آن ها و سیاستگذاران عمل می نموده، برکشیده می شود؛ ولی، براستی در آن دوره، جز شاه سیاستگذار دیگری نیز بود؟!

وی در بخش دیگری از نوشتارش می نویسد:
«... نراقی البته با دریغ این فرایند بی‌توجهی را مشاهده می‌کرد و مدام هشدار می‌داد اما سرانجام در سال ١٣۵٦ که هنوز خبری از حرکت‌های وسیع مردمی نبود در یک جمع دانشجویی گفت: ”شاه قافیه را باخت!“. او با شم سیاسی‌اش بوی انقلاب را حس کرده بود. شاه، یک سال بعد و در اوج تزلزل فزایندۀ قدرت‌اش، رئیس پیشین مؤسسۀ مطالعات و تحقیقات اجتماعی یعنی دکتر غلامحسین صدیقی جامعه‌شناس برجسته و از رجال سیاسی را به کمک طلبید و پست نخست وزیری را به او پیشنهاد داد. صدیقی که قبل از دیدار با شاه با رجال علمی و سیاسی از جمله احسان نراقی مشورت کرده بود به پیشنهاد دیر هنگام شاه پاسخ منفی داد. در آن زمان راهبرد میانه گزینی دیگر جواب نمی‌داد.»

دانشجوی "رادیکال" پیشین برای تعریف «راهبرد میانه گزینی» بازهم از استاد درگذشته مایه گذاشته، چنین می گوید:
«... میراث نراقی برای کردار جامعه‌شناختی چیست و این میراث تا چه حد می‌تواند بر گنجینۀ داشته‌های ما بیفزاید؟ ظاهراً این میراث تئوریک را باید در تفسیر او از کردار جامعه‌شناختی و مشی او با قدرت جست و جو کرد. او به روایت خودش، سال‌ها در پی گفت‌وگوی هوشمندانه با قدرت و گفت‌وگوهای مشفقانه با مردم بود تا صدای منتقدان را به قدرتمندان برساند و منقدان را نیز به عمل متأملانه دعوت کند.» این همان راهی است که استاد میانه روی کنونی نیز برگزیده و پا در جای پای استاد صاحب سبک خود نهاده است:
سر خم نمودن در برابر حاکمیت دزدان و تبهکاران اسلام پناه در برابر بدست آوردن جایی بی دردِ سر در میانه ی هرم اجتماعی!

زنده یاد احسان تبری در بخشی از یادواره ای به مناسبت مرگ جانگداز بابی ساندز، سراینده و پیکارگر ایرلندی در یکی از زندان های انگلیس، چنین می گوید:
«... می پرسید: آیا نمی توان یک جای بی دردسری میان راهزن خون آشام از یک طرف و مسیح شهید از طرف دیگر یافت؟ چرا، می توان! می توان صورتک بی گناهان را بر چهره زد و سپس به راهزنی خود ادامه داد. می توان کم توقع بود و تنها برای آقای راهزن توبره کشی کرد و سپس گفت:
خانم ها! آقایان! من تنها یک توبره کش بیچاره هستم؛ بعلاوه، آقای راهزن مرا مجبور می کند. چه کنم؟ زن و بچه دارم. مگر این بدکاری است؟! مگر همه نمی کنند؟ مگر شما نمی کنید؟

تردیدی نیست که راهزن خون آشام به چاکر نیازمند است و مسوولیت چاکر هم به اندازه ی ارباب نیست؛ ولی، آیا کوره ی پرنفیر شیطان که در آن انسان ها را کباب می کنند، بدون هیزم کشان، بدون این ماموران معذور می توانست بسوزد؟! پرسش مهمی است؛ اینطور نیست؟! عمله ی شیطان، گاه خود او را هم در شرارت پشت سر می گذارند؛ گاه از خود او مکّارتر و فرمایه ترند.

هنگامی که به جهان بیرون از زهدان مادر گام می گذارید در برابر خود هرمی می بینید، عظیم، عظیم! در بالای بالای هرم، میلیاردرهای سپیدپوست آمریکایی، آنطور که مثلا درایزر یا آپتون سینکلر آن را در رُمان های خود توصیف می کنند و در قاعده ی هرم، سیاه پوستان کومه نشین فقیر آفریقایی، آنطور که مثلا آتول فوگار در نمایشنامه های خود آن ها را نشان می دهد، نژاد سروران، به قول نیچه، نژاد جانوران موبور در آن بالا و نژاد غلامان و لعنت شدگان روی زمین در آن پایین. به شما درون همین هرم جای می دهند و شما می خواهید درون همین هرم به اصطلاح خوشبخت باشید؛ در حالیکه نظام هرمی را به رسمیت می شناسید و خوش تان نمی آید که بگویند این نظام را باید از بیخ و بن دگرگون ساخت؛ بویژه اگر غرفه ی شما کمی هم به راس هرم نزدیک باشد.»
(http://youtu.be/xwyp3FtwPD8)

دانشجوی "رادیکال" پیشین و استاد میانه روی کنونی پس از آسمان ریسمان بافتن هایی که به نمونه هایی از آن اشاره شد، سرانجام روشن تر از پیش، چگونگی هستی و شیوه ی اندیشگی خود را که کم و بیش از استاد فرومایه نسخه برداری شده به نمایش گذاشته و آن را نیرنگبازانه ”کردار جامعه‌شناختی به مثابۀ راه سوم“ جا می زند:
«... نراقی در دو راهۀ بلا شرط با قدرت بودن یا بر علیه قدرت بودن ـ یعنی در دو راهه‌ای که در آن سال ها گویا انتخاب زمانه در پیش نهاده بود ـ شخصاٌ رفت و آمد در میان قدرت و مردم/ روشنفکران را برگزیده بود تا به تعبیر خودش شاید در این میانه بتواند قدرت را با خواسته‌های مردم آشنا سازد و اینان را نیز از پیامدهای ناخواستۀ رفتارهایشان برحذر دارد. صرف نظر از این که با این راهبرد موافق باشیم یا مخالف، و جدای از این که برای حرکت در این میانه چه حد و مرز و شروطی را قائل باشیم اکنون این روایت خاص از ”کردار جامعه‌شناختی به مثابۀ راه سوم“ می‌تواند ـ در میان سایر روایت‌های این کردار در ادبیات جامعه‌شناسی موجود ـ بیش از این مورد بررسی و ارزیابی قرار گیرد.»

در همان رشته نوشتارها، کسی دیگر با اشاره به نقش احسان نراقی به عنوان مشاور دربار محمدرضاشاه، چنین نوشته است:
«نراقی در کتاب ”از کاخ شاه تا زندان اوین“ (١٣۷٢) حکایت‌هایی را از ملاقات‌های خود با شاه در زمانی که پیشرفت انقلاب نظام شاهنشاهی را تهدید می‌کرد و در بن بست قرار گرفته بود نقل می‌کند. بر اساس این اتوبیوگرافی نراقی برای خروج از این بن بست به شاه مشاوره می‌داده است ...» (غلامعباس توسلی، «پرونده احسان نراقی»)

... و دیگری که در راستگرا بودن وی کم ترین گمانی نمی توان داشت و از همین رو رُک و پوست کنده تر از آن دیگری سخن می گوید، وظیفه و نقش بنیادین "اندیشه پرداز" رژیم پادشاهی را اینگونه در میان می نهد:
«دکتر نراقی در پایان حیات خود زیر عنوان ”پایان یک رویا“، در نقد مارکسیسم، بهشت رویایی کمونیسم را به نقد کشید و دیکتاتوری پرولتاریا را همانند و بلکه خشن تر از دیگر دیکتاتوری‏های تاریخ شناسانده است.» (ناصر تکمیل همایون، همانجا)

آنچه بیش از هرچیز دیگری از خواندن این رشته نوشتارها به چشم می آید، بن بستی است که بخشی عمده ای از روشنفکران «چخ بختیار»*، طرفداران «حزب باد» و برخی خودفروختگان سرخورده در شرایط کنونی به آن دچار شده اند؛ بخشی از آنان با هر شتابی که باد بخود می گیرد و با هر چرخشی بسوی دیگر، برپایه ی سرشت و فرهنگ ویژه ی خود با آن هماهنگ می شوند؛ نام آن را هر چه بگذارند، ماهیتش زبانزد توده ای زیر است:
حزب فقط حزب باد    رهبر فقط گردباد!

ترس از ژرفش اجتماعی به چپ، گرایش هرچه بیش ترشان را به پیشکاری و نوکری هر راهزن بی پدر و مادری، حتا به بهای بدبختی و تیره روزی بیش تر توده های مردم نیرو و انگیزه ی باز هم بیش تری می بخشد. برای همداستان شدن (یا به گفته ی خودشان: «تعامل») با «شیطان بزرگ» آمادگی گفتگو در دوزخ و همبستری با «مار غاشیه» را نیز در خود می یابند و آنجا که کم ترین بختی بیابند، آماده ی سوار شدن بر «خرِ مراد»شان هستند؛ برایشان تفاوتی نمی کند، «خر» به چه شکل و رنگ و قد و بالایی است؛ تنها همین بس که «خرِ مُراد» باشد و "خوشبختی" هرچند کوچکی هم که شده برایشان فراهم کند؛ آن ها بی درنگ پالانش می شوند و با کمال "سرفرازی" آمادگی آن را دارند که نشیمن هر کس و ناکسی را با بردباری ویژه ای که نام «روش‌های ارتباطی میانه» در اینجا زیبنده ی آن است، بر خود پذیرا شوند.

ب. الف. بزرگمهر    نهم بهمن ماه ١٣٩١
  
* عبارت و مانشی از زنده یاد صمد بهرنگی

برجسته نمایی ها، همه جا از اینجانب است.   ب. الف. بزرگمهر

۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

«هولوکاست»۱ از نگاهی دیگر ـ بازانتشار


به پاس سربازان «ارتش سرخ» اتحاد جمهوری های شوروی سوسیالیستی
 و جانباختگان «جنگ جهانی دوم» که در راه آزادی بشریت از چنگال اهریمنی
 «نازیسم»، «فاشیسم» و دیکتاتوری آشکار سرمایه، جان خود را فدا کردند!
پیشگفتار

چندی پیشتر، آنگاه که دروغ بودن کُشتار گروهی یهودیان (هولوکاست) در جنگ جهانی دوّم از زبان احمدی نژاد به میان آمده بود، نخواستم نخود آشی باشم که به کوشش برخی آخوندهای نادان، واپسگرا و یهودستیز جمهوری اسلامی بار گذاشته شده بود؛ زیرا در شرایطی که میهن مان با دشواری های بنیادینی دست به گریبان بود ـ و همچنان نیز هست ـ به میان آوردن چنین جُستاری، نه تنها سودی دربرنداشت که زمینه تازه ای برای یورش همه جانبه روانی ـ تبلیغاتی رسانه های گروهی امپریالیستی ـ سیونیستی۲ و گرانبار نمودن جنگی ناخواسته به میهن مان فراهم می آورد. آن هنگام، تنها در نقد نوشتاری دیگر، به برخی نکته ها در این باره، اشاره ای گذرا و کوتاه نموده بودم.۳  

اکنون که گفتگو و ستیزه در این باره همچنان پی گرفته می شود، می پندارم که اشاره به برخی رویدادها و انگیزه های مهم تاریخی، گوشه های تاریک و پنهان این جُستار را بیشتر روشن نموده، پرتوی نو از زاویه ای دیگر که از دید من بیشتر با واقعیت همخوانی دارد، بر آن خواهد تاباند؛ بویژه آنکه در نوشتارها و گفتارهایی که به تازگی در رسانه های اینترنتی در این باره درج شده اند، از نظر برخورد مشخص و تاریخی کم و کاستی می بینم. در بیشتر این نوشتارها که گاه مهر و نشان «چپ» نیز بر پیشانی دارند، تنها بخشی از واقعیت و آنهم بخش بسیار کوچکی از آن با بزرگنمایی فریبنده، در میان نهاده شده و به یاری آن خواه ناخواه ـ آگاهانه یا ناخودآگاه ـ واقعیت های دیگر و مهم تر «جنگ جهانی دوم»۴ و از آن میان چگونگی پیدایش و رشد رژیم آلمان هیتلری، نقش سامانه سرمایه داری امپریالیستی در آفرینش جنگی خانمانسوز و نیز شکست سنگین آن در پی پیروزی اتحاد جمهوری های شوروی سوسیالیستی، پرده پوشی شده و می شود.

جُستار «هولوکاست» را نمی توان بدون در نظرگرفتن رابطه آن با دیگر واقعیت های «جنگ جهانی دوم» و جدا از انگیزه های تاریخی آتش افروزان این جنگ امپریالیستی بررسی نمود. بی هیچ گفتگو، کوششِ سالیان دراز رسانه های امپریالیستی، "مستند"سازان و فیلم سازان هالیوودی و گزافه گویی درباره سیاست یهود ستیزی هیتلر و آلمان نازی، در لاپوشانی دیگر واقعیت های «جنگ جهانی دوم» که «هولوکاست» تنها بخش کوچکی از آن را دربرمی گیرد، کامیاب بوده و زمینه ساز برخوردهای نارسا و نادرست کنونی به این جُستار است؛ برخوردهایی که بیشتر از زاویه ای تنگ و یکسویه به ماهیت پدیده ای ـ که مانند بسیاری دیگر پدیده ها از پهلوها و گوشه های گوناگون برخوردار است ـ نگریسته و آن را از زمینه اجتماعی ـ تاریخی خود برکنده و دچار «مطلق گرایی»۵ شده است. در این میان، واقعیت در مجموع یگانه و به هم پیوسته خود، بگونه ای که همه اجزای آن در رابطه با یکدیگر و از هر گوشه ای بخوبی بررسی، نقد و داوری شده باشد، زیر شماری سند و گواهی بی ارزش یا ساختگی و بی پشتوانه پنهان می ماند یا دانسته و سفسطه آمیز با آنها در می آمیزد؛ و این همه در شرایطی است که هنوز بسیاری از سندها و گواهی های راستین در این باره، در بایگانی کشورهای بزرگ سرمایه داری باختر همچنان درپرده نگهداری می شود؛ زیرا بر زبان راندن همه واقعیت، به سود سامانه اهریمنی امپریالیستی نبوده و همچنان نیست.

برای سامانه سرمایه داری امپریالیستی شکست خورده و آسیب دیده در پایان «جنگ جهانی دوّم» سودمندتر آن بود ـ و همچنان نیز هست ـ که فرآورده خود: «نازیسم»۶ ، این بزرگترین برآمد و نمود دیکتاتوری سرمایه را همچون دیگر روندهای همانند در کشورهای سرمایه داری باختر، تنها در چارچوب سیاست «یهودی ستیزی»۷ آن بشناساند و در اندیشه توده های مردم بکارد تا از آن، چنان درختی پرشاخ و برگ برآید که در میان شاخ و برگ های انبوه آن، مهم ترین واقعیت ها و ازآن میان نقش سرمایه امپریالیستی در پیدایش نازیسم و فاشیسم و نیز شکست سنگین این سامانه تبهکار، در پشت آن پنهان مانَد. می بایست دست های ناپاک و خونین سرمایه داری بزرگ آلمانی، انگلیسی، فرانسوی و دیگر همقطارانشان در اروپا و امریکا از چنین تبهکاری هولناک تاریخی شسته می شد و چنین نیز شده است. اگر در کشورهای اروپایی از هر ده نفر آدم درباره «جنگ جهانی دوم» و سیاست های آلمان نازی چیزی پرسیده شود، نُه و نیم نفرشان (!)۸ بی درنگ و به عنوان نخستین نکته، سیاست «یهودی ستیزی» آن رژیم و «هولوکاست» را به شما خاطرنشان خواهند نمود! و در این سخن، هیچ گزافه ای نیست.

«یهودی ستیزی»، به هیچ رو ماهیت نازیسم نبوده و نیست!

جنگ حهانی دوّم به دنبال بزرگترین بحران اقتصادی ـ اجتماعی سامانه سرمایه داری (۱۹۲۹ـ ۱۹۳۳) شکل گرفت و آغاز شد. دامنه، تنُدی و نیروی بحران به اندازه ای بود که حجم تولید در جهان سرمایه ِ آن هنگام که بسی کوچکتر و سنجش ناپذیر با دوران کنونی (جهانی شدن سرمایه در همه جای کره زمین) بود، به بیش از نیمی از دوره پیش از بحران کاهش یافت و بیش از چهل میلیون کارگر را بیکار نموددر این بحران سُترگ، افزون بر طبقه کارگر، لایه های میانی و سرمایه داری کوچک و میانگین نیز زیان های بسیار دیده و بسیاری از تولیدکنندگان خرده پا ورشکست شدند.

در همان هنگام، اتحاد جمهوری های شوروی سوسیالیستی که هنوز کم و کاستی های آن در زمینه زیرپا نهادن نیروی شوراها، پربها دادن به کیش شخصیت در اداره امور جامعه نوبنیاد، جایگزین نمودن «جبر غیر اقتصادی»۹ بجای «جبر اقتصادی»۱۰ و برخی کژروی های دیگر در زمینه ساختمان سوسیالیسم هنوز مراحل جنینی را می پیمود، با شکست دادن و بیرون راندن نیروهای کشورهای امپریالیستی و واپسین نیروهای ضد انقلاب درونی، به نیرویی جهانی فرامی رویید؛ نیرویی که با برپایی و استوار نمودن جامعه ای بدون طبقات ستمگر و بهره کش، امید بزرگی در دل کارگران و زحمتکشان جهان و بویژه طبقه کارگر اروپا آفریده بود. رشد و گسترش پرشتاب حزب های کارگری تراز نو (لنینی)۱۱، مهم ترین فرآورده پیروزی های پی درپی اتحاد جوان جمهوری های شوروی سوسیالیستی و بزرگترین دستاورد این دوران در اروپای باختری بود. بنا بر برخی پژوهش ها، یکی از بزرگترین و نیرومندترین این حزب ها، تا پیش از به قدرت رسیدن «نازی»ها و هیتلر در آلمان، حزب کمونیست این کشور بود. همه اینها، سرمایه داران بزرگ و انحصارهای بزرگ سرمایه داری اروپای باختری و از آن میان سرمایه داران آلمانی را از سرانجام کار سخت ترسانده و به چاره جویی وامی داشت.

«قانونِ رشد ناموزون سرمایه داری»۱۲، «سرمایه داری بزرگ و انحصاری»۱۳ آلمان را از نظر حجم «سرمایه در گردش»  و پویایی آن نسبت به هماوردان خود در کشورهای بزرگ سرمایه داری آن هنگام (انگلیس و فرانسه) در جایگاه نخست نهاده بود. با این همه ناچیز بودن مستعمره های آن کشور که بگونه ای چشمگیر نه تنها با مستعمره های انگلیس و فرانسه که با مستعمره های بلژیک و هلند نیز سنجش ناپذیر بود، سامانه سرمایه داری این کشور را از سرشتی برتری جویانه و یورشگرانه برخوردار می نمود و مبارزه طبقاتی میان طبقه سرمایه دار و طبقه کارگر در این کشور را تند و تیزتر می ساخت.

سرمایه داران بزرگ آلمان که از گسترش و دامنه نفوذ «حزب کمونیست آلمان»۱۴ در میان کارگران این کشور و چشم انداز برچیده شدن سامانه سرمایه داری و جانشینی آن با سامانه سوسیالیستی به هراس افتاده بودند، هرج و مرج و ناامنی اجتماعی را که به سبب بحران بزرگ اقتصادی پدید آمده بود، بازهم و هرچه بیشتر دامن زدند. گواهی ها و نشانه هایی بسنده و گویا در بایگانی مرکز اسناد ملی آلمان و برخی دیگر کشورهای اروپای باختری در دست است که چگونه اربابان انحصارات و صنایع بزرگ آلمان (و نه تنها آلمان) در آن هنگام به گروه های «هرج و مرج جو» (آنارشیست ها)، کمک های مالی گسترده ای می نمودند و آنها را برای یورش به اجتماعات و تظاهرات مسالمت جویانه و صلح آمیز کارگران و زحمتکشان و کشتار رهبران شان، سازمان می دادند. هولوکاست راستین، براستی اینگونه آغاز شد: با یورش به سازمان های طبقه کارگر، پیگرد و کشتار کمونیست ها و رهبرانشان؛ هنوز پیش از آنکه هیتلر و حزبش زمام امور را در این کشور بدست گیرند! برای هماوردی بهتر و تسویه حساب سیاسی با دیگر گروه های بزرگ سرمایه داران و انحصارگران در کشورهایی چون فرانسه و انگلیس و ستیز برای بازتقسیم مستعمرات، می بایستی نخست دشمن طبقاتی، حزب و سازمان های صنفی ـ سیاسی آن را سرکوب نمود!

دسته ها و گروه های بیکار، ناراضیان اجتماعی، لات و لوت ها و همه عناصر بی طبقه اجتماعی (لُمپن پرولتاریا) ۱۵ که به این ترتیب سازماندهی شده بودند، پس از آن و در فرآیندی کم و بیش کوتاه در «حزب ناسیونال سوسیالیست کارگری آلمان» (نازی) گرد آمدند. هیتلر که خود از میان چنین گروه هایی برخاسته بود، پله های رسیدن به پیشوایی این حزب را بسیار زود پیمود. این حزب به رهبری هیتلر، در انتخابات سال ۱۹۳۰، به دومین حزب بزرگ مجلس آلمان (رایشتاگ) فرارویید و در شرایطی که ستیزه های بی پایان میان نمایندگان سوسیال دمکرات ها با کمونیست ها از یک سو و میان هر دو این حزب ها با نمایندگان «حزب ناسیونال سوسیالیست کارگری آلمان» از دیگر سو جریان داشت، مبارزه سیاسی خشونت بار به کوچه و خیابان کشیده می شد و سرنوشت سیاسی در آنجا (و نه در «رایشتاگ») رقم می خورد.

در سال ۱۹۳۳، هیتلر از سوی رییس جمهور، به صدر اعظمی آلمان گمارده شد. این کامیابی، فرآورده و پیامد یک پیروزی بزرگ انتخاباتی نبود. گرچه در این هنگام، حزب «نازی» نیرومندترین حزب در «رایشتاگ» بود؛ ولی در واپسین انتخابات «رایشتاگ» در «جمهوری وایمار»۱۶ (نوامبر ۱۹۳۲)، آنها در سنجش با انتخابات ژوئن همان سال دومیلیون رای از دست داده بودند. در همان انتحابات، آرای کمونیست ها به نسبت دوره پیش از آن (ژوئن ۱۹۳۲) بگونه ای چشمگیر افزایش یافته بود. این کامیابی تازه کمونیست ها و فرآیند سراشیبی حزب نازی، دو ماه پیش از برگماری هیتلر به صدراعظمی آلمان، ترس و هراس «سرمایه داری بزرگ» و همه لایه های اجتماعی واپسگرا و محافظه کار آلمان را از پیروزی های بیشتر کمونیست ها و برچیده شدن سامانه سرمایه داری، بیش از پیش برانگیخت. برگماری هیتلر زیر فشار این طبقات و لایه های اجتماعی به انجام رسید. نمونه یاد شده در بالا، همچنین نشان می دهد که افسانه پردازی درباره گرایش روزافزون توده های مردم آلمان به هیتلر تا چه اندازه با واقعیت های سرسخت آن هنگام، ناهمخوان است.

«یهودی ستیزی» در آلمان با هیتلر و حزب وی آغاز نشد. آزار و آسیب رساندن به یهودیان در اروپای بطور عمده مسیحی از ریشه های چندین صدساله برخوردار بوده و به رنگ مذهب آمیخته بود. تاریخ اروپا در سده های میانه نشان می دهد که هربار و بویژه در دوره های بحران های سیاسی ـ اقتصادی، یهودیان به بهانه به «چلیپا کشیدن پسر خدا»۱۷، از سوی دولت ها و افراط گرایان مسیحی مورد آزار قرار گرفته، از میهن خود بیرون رانده یا کشته شده اند. گرچه، با آغاز «دوره روشنگری و نوزایی»۱۸ و شکست مسیحیت و دین باوری در اروپا، یهودیان نیز کم و بیش از حقوق اجتماعی یکسان با دیگران برخوردار شدند، با این همه، حتا تا نخستین سال های سده بیستم ترسایی، یهودیان از برخی حقوق اجتماعی در بسیاری از کشورهای اروپایی محروم بوده و به عنوان نمونه، اجازه کار و پرداختن به برخی پیشه ها و جایگیری در موقعیت های بالا و حساس دولتی را نداشته اند. در میان کشورهای اروپایی، «یهودی ستیزی» بویژه در آلمان و اتریش از چنان ریشه هایی برخوردار بود که در سال های پایانی سده نوزدهم ترسایی، جنبش هایی با ساختارهای سیاسی ویژه خود را نیز پدید آورده بود.

با روی کار آمدن هیتلر در سال ۱۹۳۳، فشار و آزار یهودیان افزایش بیشتری یافت. با تصویب «قوانین نورنبرگ»۱۹ در سال ۱۹۳۵، «یهودی ستیزی» قانونمند شدیهودیان به عنوان شهروندان درجه دو شناخته شده و بسیاری محدودیت ها و تبعیض های دیگر که یادآوری همه آنها در چارچوب این نوشتار نمی گنجد، بر آنها گرانبار شد. با این همه، آماج اصلی در به قدرت رساندن هیتلر و «حزب ناسیونال سوسیالیست» وی که هنوز پسوند «کارگری» را یدک می کشید، رویارویی و مبارزه این حزب با «حزب کمونیست آلمان» و جلوگیری از رشد و نیرومند شدن اندیشه های کمونیستی در میان طبقه کارگر و زحمتکشان آلمان و کشورهای دیگر اروپایی بود. نمودها، نشانه ها و گواهی های انکارناپذیری درباره چگونگی یاری رسانی بزرگترین بنگاه های اقتصاد امپریالیستی آلمان ـ و نیز بنگاه های اقتصادی دیگر کشورهای سرمایه داری باختر ـ به هیتلر و حزب نازی وجود دارد. این کمک ها که تنها کمک های پولی را دربرنمی گرفته، برای «یهودی ستیزی» در اختیار «حزب نازی» قرار نمی گرفته اند که برای «کمونیسم ستیزی»، آشوب آفرینی، آفرینش ناامنی و سردرگمی اجتماعی، بویژه درمیان طبقه کارگر و زحمتکشان که بیشترین بار و فشار بحران اقتصادی را بر دوش می کشیده اند، در اختیار این حزب نهاده می شدند. همزمان، کاملا طبیعی است که در چنان حزبی، «یهودی ستیزی» نیز، برپایه ریشه های دیرینه خود، در کنار دیگر ستیزه ها رشد و گسترش یابد. این ریشه ها آنچنان نیرومند و استوار بوده اند ـ و همچنان نیز هستند ـ که دستگاه کم و بیش پرنفوذ کلیسایی، بویژه کلیسای کاتولیک و واتیکان را نیز در فراز نازیسم و فاشیسم به پیروی و همراهی با «یهودی ستیزی» و پندار واپسگرایانه و نادرست «نژادِ برتر» وامی دارد.

درباره «جنگ جهانی دوم»، با آنکه ازنظر تاریخی هنوز چندان از دوران کنونی دور نیست، رسانه های امپریالیستی اروپای باختری و امریکای شمالی آنچنان دروغ هایی به هم بافته و سرهم کرده اند که هم اکنون حتا ارتباط برخی رویدادهای تاریخی به هم پیوسته دراین زمینه را از نو باید کشف و اثبات نمود!

کُشتار گروهی یهودیان (هولوکاست)، گزافه گویی با چه انگیزه ای؟

پیش از آغاز «جنگ جهانی دوم»، جمعیت یهودی اروپا چیزی در حدود یازده میلیون نفر برآورد شده بود. آمارهای منتشرشده درباره کشتارهای گروهی یهودیان و از آن میان در کوره های آدم سوزی، شماری افزون بر پنج میلیون و گاه تا هفت ـ هشت میلیون را برآورد و یادآوری می نماید. دراینجا، دانسته از واژه «برآورد» سود برده ام؛ زیرا در این باره هیچگاه تاکنون شمار دقیق و درستی، برپایه آمارهای سرشماری، از سوی منابع رسمی کشورهای اروپایی بیرون داده نشده است و این همه در شرایطی است که در بسیاری ازاین کشورها از نیمه دوم سده نوزدهم ترسایی و دربرخی از آنها حتا از سده هفدهم و هژدهم ترسایی، آمارهای کم و بیش منظم جمعیتی در دست است. آیا در آمارهای برآورد شده گزافه گویی نشده است؟ از دید من و برپایه آنچه خود در این باره جستجو و پژوهش نموده ام، چنین گزافه گویی و بزرگ تر وانمودن واقعیتی که تنها بخش کوچکی از پلیدی و پلشتی «جنگ» را دربرمی گیرد، انجام گرفته و همچنان می گیرد. چرا؟

باید دانست و  روشن نمود که چرا و به چه انگیزه ای، بخشی از واقعیت «جنگ»، چنین گسترده از همان نخستین روزهای پایان «جنگ دوم جهانی» بوسیله رسانه های گروهی باختر تبلیغ شده و درباره آن فیلمهای سینمایی گوناگون که در آنها «یهودی ستیزی» هیتلر با برجستگی هرچه بیشتر به نمایش درمی آید، ساخته و پرداخته شده است.

باید دانست و روشن نمود چگونه و به چه انگیزه ای «یهودی ستیزی» هیتلر و حزب وی، چنین افسانه وار در جان و روان مردم اروپا، ایالات متحده و نیز مردم سایر جهان ریشه دوانده است.

باید پرسید چرا و به چه انگیزه ای هنوز بخشی از سندها و گواهی های این جنگ جهانگیر و خانمانسوز در سرّی ترین بخش های بایگانی برخی از کشورهای اروپای باختری و به احتمال بسیار زیاد ایالات متحده نگهداری و از انتشار آنها خودداری می شود.

فشرده ای از برخی مهمترین واقعیتهای «جنگ جهانی دوم» در نگاهی گذرا 

بی گفتگو، بررسی گسترده درباره همه این چون و چراها درچارچوب این نوشتار نمی گنجد و ناچار به برخی از مهم ترین آنها در اینجا اشاره ای گذرا می کنم. اسناد و مدارک تاکنون منتشر شده بهمراه رگه هایی ازحقایق به بیرون درز یافته ـ ولی رسما منتشر نشده ـ که بی هیچ گفتگو، تنها اندکی از واقعیت ها را از پرده بیرون می اندازند، نشان میدهند که:
ـ نه تنها انحصارهای اقتصادی امپریالیستی آلمان و دیگر کشورهای بزرگ و کوچک سرمایه داری در آفرینش، گسترش و پر و بال دادن به نازیسم هیتلری درآلمان و فاشیسم موسولینی و دیگرجریانهای همانند در دیگر کشورهای اروپایی دست داشته و این جریانها را از کمک های بی دریغ اقتصادی خود بهره مند نمودند که همچنین دولت های بورژوایی این کشورها با بستر سازی های شایسته، زمینه های رشد و گسترش نازیسم و فاشیسم درکشورهای خود و در قاره اروپا را به منظور ستیز و رویارویی با کمونیسم و پیشگیری از افزایش آگاهی و یگانگی طبقه کارگر اروپا فراهم نمودند. بی هیچ گفتگو، همه دولت ها و حاکمیت های زالو صفت سرمایه داری بزرگ و انحصاری باختر در سرکوب نیروهای پیشرو اجتماعی و درراس همه آنها کمونیست ها به دست نازیها و فاشیست ها، در زمینه سازی و برافروختن «جنگ جهانی دوم» و کیش دادن سگ هار «نازیسم» به سوی نخستین کشور سوسیالیستی جهان که تازه از زیر بار جنگ درونی و گرانبارشده بوسیله کشورهای امپریالیستی کمر راست می کرد، گناهکاران اصلی و شریک جرم آلمان نازی، ایتالیای فاشیستی و دیگر فاشیست ها و نازیست ها دراینجا و آنجا بشمار می آیند؛

ـ حزب های سوسیال ـ لیبرال و سوسیال ـ دمکرات در پشتیبانی های مستقیم و غیرمستقیم از حزب های فاشیستی و نازیستی کشورهای خود یا در بهترین حالت با سکوت تایید آمیز درباره آنچه آن نابکاران به آن سرگرم بوده اند، نقش بسیار گمراه کننده ای برای توده های مردم داشته اند؛ نقشی که پس از گذشت سالها همچنان در پرده مانده و بدرستی بررسی، بازبینی و پژوهش نشده است. از دید من، پیروزی خیره کننده اتحاد جوان شوروی در بیرون راندن نیروی ضدانقلاب درونی و کشورهای امپریالیستی از سرزمین خود و نیز بحران فراگیر سرمایه داری، شرایط عینی لازم برای پیروزی «طبقه کارگر» نه تنها در کشور آلمان که کم و بیش بگونه ای همزمان در چندین کشور دیگر اروپای باختری را  ـ گرچه در شرایطی متفاوت از آنچه مارکس پیش بینی نموده بود ـ فراهم آورده بود. خیانت حزب های سوسیال ـ دمکرات و پیروان «انترناسیونال دوّم» در این کشورها بویژه در همدستی با سرمایه داران کشورهای خود و برخی اشتباهات بنیادین حزب های کمونیست، از آن میان «حزب کمونیست آلمان» برپایه برخی نظریات نادرست «کُمینترن»، شکاف موجود در جنبش کارگری اروپای باختری را بجای بهبود، ژرفای بیشتری بخشید؛

ـ نیروهای واپسگرای یهودی دربرگیرنده بزرگ سرمایه داران یهودی یا یهودی تبار، کمک های شایانی به نیروهای نازی، گشتاپو و سایر اندام های سرکوب و خفقان نازیستی درلو دادن، پیگرد و دستگیری "همدینان" پیشروشان و بویژه کمونیست های یهودی که مانند آنها چندان دست دعا به درگاه «یَهُوَه» برای نگاهداری ازدارایی هایشان بلند نمی کرده اند، داشته اند. نشانه ها و گواهی هایی در دست است که تنی چند از این همکاران یهودی یایهودی تبار در آلمان، لهستان، اکرایین و دیگر جاها، بعدها با دستیاری و پشتیبانی همه جانبه امپریالیست ها کشور اسراییل را پایه گذاری و همان بلندپروازی های نژادپرستانه نازیها را با رنگ و بوی آمیخته به دین (سیونیسم) و سوء استفاده از احساسات دینی یهودیان خشک مغز، پی گرفتند؛

 
ـ بخش عمده ای از سرمایه های بزرگ یهودیان، حتا پس از روی کار آمدن هیتلر و تصویب «قوانین نورنبرگ» به کشورهای امن تر و بطور عمده به ایالات متحده جابجا شدند. شیوه ها و چگونگی این جابجایی های بزرگ مالی، آنهم درست زیر چشم و گوش نازی ها، هنوز درپرده راز مانده است. بخشی از این سرمایه ها که در هنگام خود رونق هرچه بیشتر سرمایه انحصاری در ایالات متحده را فراهم آورد، پس از پایان جنگ، دوباره در بازار سرمایه اروپایی بکار افتاد. در این باره، شهر آمستردام هلند نمونه خوبی از ده ها شهر همانند آن دراروپاست. از مردم کوچه و خیابان گرفته تا سرمایه داران خُرد و کلان دراین شهر، همگی خوب می دانند که اگر بخش عمده ای از «اقتصاد زیرزمینی» یا به عبارت بهتر «اقتصاد سایه» در این شهر از خرید و فروش مواد مخدّر و روسپی خانه های آشکار و نهان آن بدست می آید، بخش عمده «اقتصاد قانونی» و روی زمین آن، از اقتصاد خُرد گرفته تا اقتصاد کلان در دست سرمایه داران یهودی است. آیا همه این سرمایه داران یا سرمایه هایشان، پس ازجنگ و به یکباره پدید آمده اند؟ بی هیچ گفتگو، چنین نیست. در کشوری (هلند) که در میان همه کشورهای اروپای باختری، یکی ازدنباله روترین کشورها در همه زمینه های سیاسی، اجتماعی و اقتصادی بوده و اکنون نیز هست؛ درکشوری که بنابر آمار منتشر شده از سوی رسانه های خودشان، هنگام «جنگ جهانی دوم»، از هر ده نفر یک نفر مستقیما در سازمان اهریمنی «گشتاپو»ی آلمان نازی بکار سرگرم بوده، چنین انگاره ای که این سرمایه های کلان و سرمایه داران شان، همگی پس از جنگ پدید آمده و گسترش یافته اند، دور از ذهن است. بیشتر منطقی است که بیندیشیم چنین سرمایه هایی پیش یا در هنگامه جنگ به «ینگه دنیا»، انگلیس و شاید برخی جاهای دیگر جابجا شده و دوباره پس از پایان جنگ همراه با سرمایه دارانشان به اروپا بازگشته اند. اگر چنین انگاره ای را بپذیریم که بیشتر با واقعیت همخوانی دارد، روشن می شود که «یهودی ستیزی» هیتلر و حزب نازی، بطور عمده زحمتکشان یهودی که درمیان آنها آدمهای پیشرو و «چپ» نه کم که حتا در سنجش با گروه های ملی ـ نژادی دیگربسی بیشتر نیز بوده را دربرگرفته است؛ آنگاه از آنچه که «یهودی ستیزی» نامیده شده، چه برجای می ماند؟! همانگونه که واقعیت های سرسخت گواهند، در کنار یهودیان، به کولی ها، همجنس گرایان و سایر گروه های نژادی یا ملی غیر آلمانی و از همه بیشتر،نیروهای چپ و پیشرو و در تارک همه آنها، کمونییست ها، صرفنظر از وابستگی های ملّی یا نژادی آنها، آزار و آسیب رسانده شده است؛ وجود کسانی جون «رودلف هس» با ریشه و تبار یهودی در دم  ودستگاه آلمان نازی که به این یا آن شکل نادیده گرفته می شدند و «قوانین نورنبرگ» آنها را دربرنمی گرفت، بخوبی نشاندهنده آن استباید به جُستار «یهودی ستیزی» از زاویه طبقاتی و سیاسی ـ اجتماعی نگریست و نه از زاویه نژادپرستانه. «یهودی ستیزی»تنها بخش اندکی از کل تبهکاری های صورت پذیرفته ازسوی هیتلر و حزب نازی وی را در بر میگیرد. در این تبهکاری ها، بی گفتگو، همه پرورندگان و پروارکنندگان نازیسم و فاشیسم، همه برانگیزانندگان جنگ و آنها که توده های زحمتکش کشورهای درگیر را با شعارهای ملی گرایانه و میهن پرستی دروغین به جنگ با یکدیگر و برضد اتحاد جمهوری جوان شوروی واداشتند و پیش از همه سامانه سرمایه داری انحصاری امپریالیستی، دستشان به خون توده های مردم همه کشورهای درگیر در جنگ آلوده است؛

 
ـ پس از آغاز جنگ و یورش نیروهای آلمان نازی به درون خاک اتحادشوروی، کشورهای عمده «متفقین» در باختر (ایالات متحده و انگلیس)، در شرایطی که بارها و بارها ازسوی اتحاد جمهوری های شوروی سوسیالیستی به گشایش جبهه باختر برعلیه نیروهای اشغالگر آلمان نازی در کشورهای اروپای باختری، فراخوانده شدند، از شرکت در جنگ و گشایش چنین جبهه ای خودداری ورزیدند و تنها در سال ۱۹۴۴، آنگاه که نیروهای نازی در همه جبهه های خاور جنگ را باخته و با شتاب میدان را در برابر ارتش پیروزمند اتحاد جمهوری های شوروی سوسیالیستی خالی نموده و عقب می نشستند، در جنگ دخالت نموده و جبهه باختر را گشودند. حتا در همان هنگام، کوشش های ناجوانمردانه ای از سوی سازمان های جاسوسی ایالات متحده و انگلیس دربرقراری تماس با بخشی از نیروهای سرریز شده حاکمیت آلمان نازی که شکست و فرجام دهشتناک خود را نزدیک می دیدند، صورت می گرفت تا شاید با سازش و توافقی یکسویه، درپرده و دور از چشم "متحد" خود اتحاد شوروی، جنگ در جبهه باختر را متوقف کرده و آن را درجبهه خاور به سود آلمان نازی به درازا کشانند! خوشبختانه، این نقشه اهریمنی با کوشش ها و ازجان گذشتگی های بزرگ کمونیست های دلاوری که در دستگاه ها و سازمان های اطلاعاتی آلمان نازی نفوذ کرده بودند و زیرفشار خردکننده افکار عمومی در کشورهای باختری که ننگ و پلیدی چنین رفتاری را از سوی دولت های خود برنمی تابیدند، پیش از به عمل در آمدن آن، درنطفه خفه و نابود شد؛

ـ تصمیم به شرکت در جنگ از سوی کشورهای ایالات متحده و انگلیس، آنگاه به واقعیت پیوست که شکست و نابودی آلمان نازی و به همراه آن «نازیسم» و «فاشیسم» با پیروزی های درخشان و خیره کننده «ارتش سرخ» اتحاد جمهوری های شوروی سوسیالیستی درهمه جبهه ها، چشم انداز روشنی یافته بود. براستی، نیروهای نظامی ایالات متحده و انگلیس نه برای شکست نازیسم و فاشیسم یا رهایی توده های مردم از چنگال آشکارترین چهره دیکتاتوری سرمایه داری بزرگ، پا به میدان نبرد گذاشتند که برای بازیابی، بازگرداندن و زنده کردن آنچه از سامانه سرمایه داری برجای مانده بود، جبهه باختر را، آنهم هنگامی که نیروهای اتحاد شوروی مرزهای آلمان را پشت سر گذاشنه و با شتاب به سوی برلین رهسپار بودند، گشودند. دراینجا نیز، میان این جبهه و جبهه خاور تفاوتی عمده وجود داشت. گذشته از روزهای آغاز نبرد در«نُرماندی»، نیروهای آلمان نازی در این جبهه همه جا به آسانی از جلوی نیروهای متفق باختری گریخته و راه را برای آنها به سوی برلین گشودند؛ درحالیکه، همین نیروها تا آخرین روزهای نبرد در پیرامون و درون برلین، با سرسختی در برابر نیروهای اتحاد شوروی ایستادگی نموده و شاید بیشترین تلفات جنگ را در همین روزها به «ارتش سرخ» وارد آوردند.       

از مجموع آنچه در بالا آمد، می توان چند نتیجه گیری به شرح زیر نمود:
ـ رسانه های امپریالیستی، درباره «هولوکاست» با انگیزه های مشخصی، هدفمندانه گزافه گویی می کنند؛
ـ آماج عمده گزافه گویی های رسانه ای درباره «یهودی ستیزی» و کشتار گروهی یهودیان، پنهان نمودن دیکتاتوری آشکارسرمایه در جامه نازیسم و فاشیسم به عنوان روی دیگر سکه «دمکراسی پارلمانی» و رابطه آن با سامانه سرمایه داری امپریالیستی است که در آن هدفمندانه، نازیسم و فاشیسم در کالبد نظریه های نژادپرستانه، فروکاسته میشود؛
ـ نقش امپریالیست های عمده اروپایی (انگلیس، فرانسه، آلمان) در پیدایش و گسترش جنگ خانمانسوز، پنهان نگه داشته شده و به فراموشی سپرده می شود؛
 
ـ شکست سنگین سامانه سرمایه داری امپریالیستی در پی پیروزی «ارتش سرخ» اتحاد جمهوری های شوروی سوسیالیستی بر آلمان نازی پرده پوشی شده، آزادی کشورهای بسیاری در آفریقا و آسیا از یوغ استعمار دستکم گرفته شده و بسیاری پیشرفت ها و چشم اندازهای نوین رشد اقتصادی ـ اجتماعی در کشورهای از جنگ رسته اروپای باختری، به حساب همان دولت های امپریالیستی تازه پوست انداخته نوشته می شود؛
ـ در یک تجزیه و تحلیل برپایه «دیالکتیک ماتریالیستی» از رویدادها و پیامدهای «جنگ جهانی دوّم»، در اینجا نیز چون دیگر رویدادها و پدیده ها، «منطقی»۲۰ و «تاریخی»۲۱ هیچگاه باهم یکسان و هماهنگ نبوده و  «پدیده»۲۲ نیز گاه از آنچنان پیچیدگی، تودرتویی و فریبندگی برخوردار است که دریافت «ماهیت»۲۳ آن را بسی دشوار می نماید. در مورد جُستار مورد گفتگو در این نوشتار، «یهودی ستیزی» را می توان پدیده ای جنبی در کنار و همراه «کمونیسم ستیزی» با اهمیتی به مراتب کمتر از آن به شمار آورد که در زنجیره ای از علت ها و معلول های سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و بویژه تاریخی امکان خودنمایی، رشد و گسترش یافته است. اینکه «کمونیسم ستیزی» به نوبه خود، از دیدگاه «منطقی» یا در «ماهیت» خود، تا چه اندازه علّت و برانگیزاننده «یهودی ستیزی» بوده، بر نگارنده این نوشتار کاملا روشن نیست؛ ولی آنچه به اندازه کافی گویاست، اهمیت سبب ساز و برانگیزاننده آن در سرکوب نهادهای مدنی و اجتماعی گوناگون و پدید آوردن خفقان اجتماعی می باشد که به نوبه خود بستر خوبی برای «یهودی ستیزی» و تصویب «قوانین نورنبرگ» فراهم نموده است. نبرد طبقاتی تیز و بُرّنده میان طبقه کارگر و طبقه سرمایه دار در شرایط بحران همه جانبه سرمایه داری و خیزش نیرومند و برانگیزاننده اتحاد جمهوری جوان شوروی و جنبش سوسیالیستی در اروپا و آلمان آن هنگام را می توان علّت بنیادین و ماهوی پدیده «کمونیسم ستیزی» سرمایه بزرگ انحصاری دانست که از نیرو و امکانات مادی و "معنوی" فراوان برخوردار بود. پدیده «کمونیسم ستیزی» نیز به نوبه خود سرچشمه و علّت پدیده هایی دیگر در زنجیره علّت ها و معلول ها به شمار می آید. به این ترتیب، «یهودی ستیزی»، به هیچ رو ماهیت نازیسم نبوده و نیست و تنها پهلویی از آن را نمودار می سازد. مارکس می نویسد:
«اگر ماهیت با شکل پیدایش خود مستقیما سازگار بود، دیگر هیچ علمی ضرورتی نداشت. وظیفه علوم این است که در پس فراوانی پدیده ها و روندها و ویژگی های بیرونی واقعیت، ماهیت را جستجو کند؛ یعنی جریان های درونی و ژرفی را که در بنیان پدیده ها و روندها جای دارند.» و درست به همین دلیل و برپایه سخن ژرف و نغز مارکس، فروکاستن «نازیسم» به «یهودی ستیزی»، آنگونه که در باختر سالیان دراز درباره آن پرگویی شده، به شدت ضدعلمی و ناسازگار با واقعیت تاریخی است.

ب. الف. بزرگمهر       ۹ آبان ماه ۱۳۸۹

http://www.behzadbozorgmehr.com/2010/10/blog-post_31.html

پانوشت:

۱ ـ «هولوکاست» (The Holocaust) از ریشه یونانی، به معنای «همگی را در آتش سوزاندن» درباره کشتار شش میلیون یهودی به دست نیروهای آلمان نازی در جنگ دوم جهانی، بویژه پس از پایان جنگ جهانی ساخته و پرداخته شده است. تا آنجا که اینجانب آگاهی دارد، آمار رسمی در این باره در دست نیست و درباره رقم شش میلیون، بی گفتگو گزافه گویی شده است. افزون بر این و مهم تر از آن، امپریالیست های اروپای باختری و ایالات متحده که شکست آلمان نازی از مردم قهرمان اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، شکست بزرگی برای آنها نیز به شمار می رفت، با ساختن چنین افسانه ای و گزافه گویی درباره آن، کوشش نمودند تا نازیسم و فاشیسم را که در درونمایه خود چیزی جز حرکت امپریالیسم رشد یافته آلمان و هم پیمان های آن برای بازتقسیم مستعمرات و لشکرکشی برای دست اندازی به خاک دیگر ملت ها و خلق ها نبود، به یهودی ستیزی محدود نموده، درونمایه اصلی آن را لاپوشانی نمایند.

۲ ـ «سیونیسم» یا «صهیونیسم» (zionism«یك جریان ناسیونالیستی متعصب متعلق به بورژوازی یهود است كه در اواخر قرن گذشته در اروپا به وجود آمد و اكنون به ایدئولوژی رسمی دولت تجاوز گر اسرائیل بدل شده است. این نام مشتق از صهیون ـ محلی در نزدیكی شهر اورشلیم است كه برای یهودیان نیز دارای تقدس است. در سال ۱۸۹۷ جمعیتی به نام سازمان جهانی صهیونیسم بوجود آمد كه هدف خود را انتقال تمام یهودیان جهان به فلسطین اعلام كرد. این سازمان اكنون دارای قدرت مالی برابر با دارایی بزرگ ترین شركت های انحصاری جهانست، سهامدار شركت های متعدد اسرائیلی و صاحب زمین ها و موسسات كشاورزی و واحدهای تولیدی و توزیعی عدیده است، مركز آن درایالات متحده امریكاست و فعالیت های جمعیت های صهیونیست را در بیش از ۲۰ كشور جهان كنترل می كند.  جمعیت های متعدد، كلوب ها، كمیته ها و اتحادیه های فراوانی وابسته بدانند. باید گفت كه صهیونیست ها در آغاز به خاطر منافع و ساخت و پاخت های امپریالیستی حاضر بودند «كانون یهود» را در امریكای لاتین یا در كنیا یا در اوگاندا یا در اروپای شرقی بوجود آورند.

بورژوازی یهود با تحریك احساسات ناسیونالیستی و تعصب های ملی سالیان درازیست كه در زیر پرچم صهیونیست با نیروهای مترقی به مبارزه برخاسته و این جریان را به حربه ای در خدمت محافل ارتجاعی و امپریالیستی بدل كرده است.

شالوده صهیونیسم این اندیشه است كه یك ملت واحد یهود مركب از یهودیان سراسر جهان، صرف نظر از كشوری كه میهن آنهاست وجود دارد. این اندیشه از نظر سیاسی ارتجاعی و حربه نفاق افكنی است و از نظر علمی بی پایه و غیر منطقی است. صهیونیسم قوم یهود را دارای وضع استثنایی در جهان می داند كه به عنوان برگزیده خدا دارای رسالتی ویژه است. صهیونیسم در درجه اول با منافع پرولتاریای یهود مغایر است. صهیونیسم سالیان متمادی كوشش اصلی خود را متوجه ایجاد نفاق و تضاد بین یهودیان هر كشور و خلقی كه در میان آنها می زیستند كرده و در تحریك دشمنی و كینه بین یهودیان و سایر خلق ها می كوشد. از این نظر بین صهیونیسم و آنتی سمیتیسم كه نقطه مقابل اولیست تفاوتی نیست. هر دو صهیونیسم و آنتی سمیتیسم  (ضد یهود) ـ جریان ارتجاعی، نژاد پرستانه، ناسیونالیستی كور و دشمن اتحاد زحمتكشان است و ماركسیسم با تمام قدرت هر دو را رد می كند.

صهیونیسم اینک دیگر تنها ایدئولوژی نیست بلکه سیستم ارتباطات پرشاخه و موسسات بی شماری نیزهست و مجموعه نظریات، سازمان ها، سیاست ها و روش های سیاسی و اقتصادی بورژوازی بزرگ یهود را که با محافل انحصاری ایالات متحده امریکا و سایر کشورهای امپریالیستی جوش خورده اند تشکیل می دهد. محتوی  اساسی صهیونیسم، شوئنیسم جنگ طلبانه و ضد کمونیسم است.

صهیونیسم می کوشد در کشورهای مختلف جهان، کارگران و زحمتکشان یهود را از محیط کار و زندگی و فعالیت خود از بقیه کارگران و زحمتکشان جدا کند و مانع شرکت آن ها در نهضت کارگری و دموکراتیک گردد. صهیونیسم با اشاعه نظریه غلط «وحدت منافع ملی یهودیان» می خواهد تضاد بین کارگر و سرمایه دار را بین استثمار کننده و استثمار شونده یهود را مخفی کند و در حقیقت منافع حیاتی زحمتکشان یهود را در پیشگاه منافع بورژوازی بزرگ و ثروتمند یهود قربانی کند. امپریالیسم جهانی از صهیونیسم در توطئه های ضد ملی، ضد جنبش آزادیبخش و ضد سوسیالیسم بهره فراوان بر می گیرد و با فریب و اغوای توده های یهود نقشه های شیطانی و ضد خلقی خود را عملی می کند ....».
برگرفته از «واژه نامه سیاسی»، نوشته ی قهرمان زنده یاد امیر نیک آیین (هوشنگ ناظمی)

۳ ـ «آنچه، کوتاه درباره یهودیان می توانم بگویم این است که شاید هیچ ملیتی در جهان ما و بدرازای تاریخ آن نتوان یافت که چنین با ستمگری با آنها، حتا از سوی سردمداران خود، رفتار شده باشدآنها ملتی هستند که یوغ بردگی را بر دوش کشیده اند؛ در گروه های بزرگ که تنها دوران نازیسم را دربر نمی گیرد، به زندان افکنده شده اند (به عنوان نمونه آزاد شدن آنها از زندان به وسیله کورش بزرگ) و ذر سراسر جهان و خاک های کشورهای گوناگون که هیچگاه در آنها ریشه های ژرف نداشته اند، پراکنده شده اند؛ ... و هم اکنون نیز بخش بزرگی از آن زیر حاکمیت کم و بیش نیرومند و ریشه دار سیونیستی، در کشور امپریالیسم ساخته ای به نام اسراییل، داس مرگ را بر پشت خود به دوش می کشند. 

پیشرو ترین کسان این ملت کوچک و باهوش در جنگ دوم جهانی بویژه در آلمان نازی، از سوی کسانی که سپس با همکاری امپریالیست ها کشور اسراییل را راه اندازی کرده و جریان ملی گرایی و نژاد پرستی افراطی «سیونیسم» را در میان این ملت ستمدیده، دامن زدند، به گشتاپو لو داده شده اند. پیروان و پیشگامان این جریان نژادپرستانه، دربرگیرنده راه اندازان یهودی تبار کشور یاد شده در بالا، پس از پایان جنگ جهانی، برای سرپوش نهادن بر تبهکاری سترگِ بزرگ سرمایه داران همه کشورهای عمده سرمایه داری آن زمان باختر زمین در همکاری با فاشیست ها برای سرکوب کمونیست ها و سایر نیروهای پیشرو اجتماعی این کشورها، در برانگیختن و برافروختن آتش جنگ جهانی، کیش دادن و پشتیبانی هم جانبه از آلمان نازی در یورش ناجوانمردانه به اتحاد جمهوری های سوسیالیستی شوروی که تازه از زیر بار سنگین جنگ درونی گرانبار شده از سوی امپریالیست ها کمر راست کرده بود، افسانه «هولوکاست»۳ را برای منحرف نمودن افکار عمومی مردم کشورهای باختر زمین و سایر کشورها، ساختند و پرداختند. 

شاید هیچ ملتی در تاریخ جهان نتوان یافت که به اندازه یهودیان، دانشمند، هنرمند و آفرینندگان سترگ در زمینه های گوناگون اجتماعی، فرهنگی و سیاسی به جهان پیشکش نموده باشد. همین نکته که این ملت در زمینه امور مالی و اقتصادی، با وجود همه ناملایمات تاریخی، صرف نظر از سامانه اجتماعی ـ اقتصادی تبهکار سرمایه داری و تنها از دیدگاه بسته درون سامانه ای، توانسته است چنین گام های بزرگی برای درهم تنیدن تار و پود اقتصادی جهان بردارد، آفرین انگیز است

۴ ـ «جنگ جهانی دوم»، دومین‌ جنگ‌ فراگیر است كه‌ از سال ۱۹۳۹ تا سال ۱۹۴۵ جریان داشت. در این جنگ امپریالیستی که به انگیزه بازتقسیم مستعمره ها نخست میان کشورهای عمده اروپای باختری آغاز و سپس با یورش نیروهای آلمان نازی و دست اندازی به خاک اتحاد جمهوری های سوسیالیستی شوروی ادامه یافت، افزون‌ بر اروپا، بخشهای‌ گسترده‌ای‌ از قاره‌ های آسیا و افریقا را نیز دربرگرفت و اثرات بسیار زیانبار اقتصادی ـ اجتماعی در همه جهان و از آن میان ایران در پی داشت. این جنگ، سرانجام با شکست آلمان نازی در برابر سپاهیان «ارتش سرخ» اتحاد جمهوری های سوسیالیستی شوروی و تسلیم متحدین عمده آلمان: ایتالیا و ژاپن پایان یافت و سامانه سرمایه داری امپریالیستی را برای مدت زمانی دراز به عقب نشینی در همه پهنه های سیاسی، اجتماعی و اقتصادی واداشت. از مهم ترین پیامدهای شکست سامانه امپریالیستی، آزادی بخش های عمده ای از کشورهای جهان از زیر یوغ استعمار امپریالیستی بود.

۵ ـ «مطلق گرایی» (Absolutism) از دیدگاه فلسفی دربرابر «نسبی گرایی» (Relativism) قرار می گیرد: دو سوی مخالف در نظریه شناخت و نظریه ارزشها. «مطلق گرایی»، از دیدگاهی فراطبیعی (متافیزیکی)، بخشی از «واقعیت» را تا جایگاه «حقیقت مطلق» برمی کشد.   

۶ ـ «نازیسم» یا «نازی گرایی» از واژه ـ واره «نازی» گرفته شده و دارای باری سیاسی ـ تاریخی است. واژه ـ واره «نازی»، از حرف های اول نام «حزب ملی ـ سوسیالیستی کارگری آلمان»[Nationalsozialistiche=Nazi] ساخته شده است. «نازیسم» و همتای آن «فاشیسم»، فرآورده های افزایش چشمگیر بحران اقتصادی ـ اجتماعی سامانه سرمایه داری انحصاری در نخستین دهه های سده بیستم ترسایی در شرایطی است که نیروهای چپ در کشورهای اروپای باختری شکاف برداشته و بخش بزرگی از آن با گردش به راست، توان رهبری طبقه کارگر و مدیریت بحران اجتماعی به چپ را از دست داده است. رشد و گسترش «نازیسم» و «فاشیسم» در کشورهای اروپای باختری، بویژه آلمان و ایتالیا، دستاورد بزرگترین بحران اقتصادی ـ اجتماعی سامانه سرمایه داری انحصاری در سالهای ۱۹۲۹ تا  ۱۹۳۳ است. هر دو این جریانهای فراراست اجتماعی، صرف نظر از برخی تفاوت های پدیداری کم و بیش کوچک میان آنها، از ماهیت یکسانی برخوردار بوده اند که همانا دیکتاتوری آشکار و بی پرده سرمایه داری بزرگ انحصاری (امپریالیستی) در پی افزایش پرشتاب بحران اقتصادی ـ اجتماعی و رقابت افسارگسیخته گروه های بزرگ سرمایه داری انحصاری کشورهای امپریالیستی در بازتقسیم مناطق نفوذ و مستعمره ها، در شرایطی است که نخستین کشور سوسیالیستی جهان از زیر بار جنگ گرانبار شده امپریالیستی پیروزمندانه کمر راست می کند؛ آگاهی طبقاتی کارگران اروپای باختری افزایش چشمگیری یافته و حزب های تراز نوین کارگری در اینجا و آنجا جوانه زده و گاه حتا شکوفیده اند. سرشت و گرایش عمده این هر دو جریان فراراست اجتماعی، آفرینش سردرگمی و شکافتن «طبقه کارگر» و «کمونیسم ستیزی» بوده است.

«نازیسم» و بویژه «فاشیسم»، پس از آن در مفهوم عام تر و گسترده تری برای شناسایی گروه ها و جریان های گاه ـ و نه همیشه ـ فراراست اجتماعی یا جریان های «هرج ومرج جو» (آنارشیست) در دیگر جاهای جهان نیز بکار رفته و همچنان بکار می رود که صرف نظر از برخی همانندی ها با «نازیسم» آلمانی یا «فاشیسم» ایتالیایی در برونزد (شکل) و شیوه های رفتاری شان، از درونمایه یکسان طبقاتی و اجتماعی با آنها برخوردار نیستند!

۷ ـ «یهودی ستیزی» (Antisemitism)
«نقطه مقابل صهیونیسم، آنتی سمیتیسم (آنتی یعنی ضد، سمیت یعنی سامی ـ نژادی که یهودیان نیز به آن متعلقند) ـ روش خصمانه نسبت به یهودیان به طور اعم است که هرگونه ملاحظات طبقاتی و اجتماعی را نادیده می انگارد. آنتی سمیتیسم در همه جا به عنوان سلاحی برای نفاق افکنی و انحراف توجه زحمتکشان از مسائل واقعی اجتماعی و سیاسی به کار رفته ، چه بسا به صورت های غیر انسانی وکشتار های جمعی و نفی بلد و آواره ساختن ها تجلی کرده  است و یا به صورت تبعیض های گوناگون، حق کشی ها، سختگیری های مستقیم و غیر مستقیم در آمده است. آنتی سمیتیسم مانند صهیونیسم تنها به سود طبقات استثمارگر و نیروهای ارتجاعی است که از این راه به مبارزه طبقاتی و اتحاد زحمتکشان خلل وارد می سازند.».
برگرفته از «واژه نامه سیاسی»، نوشته ی قهرمان زنده یاد امیر نیک آیین (هوشنگ ناظمی).

۸ ـ باید می نوشتم از هر صد نفر، نود و پنج نفرشان. دانسته، چنین نوشتم!

۹ ـ «جبر غیر اقتصادی» دورانی بسیار دراز از تاریخ بشر را تا پیش از پیدایش سامانه سرمایه داری که در آن «نیروی کار» نیز به کالایی چون کالاهای دیگر دگردیسه شده، دربرمی گیرد؛ دورانی که در آن گونه های گوناگونی از «اقتصاد طبیعی» در همه جای جهان هستی داشته است.

«جبر غیر اقتصادی» به جبری گفته می شود که در آن «نیروی کار» به سبب دارا بودن و مالکیت بر ابزار کار، توان تولید فرآورده ها و برآوردن نیازهای اقتصادی خود، خانواده و گاه بخشی از جامعه پیرامون خود را دارد؛ «نیروی کار» به کالایی برای فروش دگردیسه نشده و داد و ستد فرآورده های تولید هنوز بطور عمده به شیوه پایاپای انجام می پذیرد؛ تقسیم کار جامعه در سطحی بسیار پایین، بطور عمده کشاورزی، گله داری و پیشه وری را دربرمی گیرد؛ ابزار کار به اندازه ای ابتدایی است که ساخت یا فراهم آوردن آن به یاری فن آوری بسیار پیش پا افتاده در توان هرکسی است.

۱۰ ـ «جبر اقتصادی» جبری است که در آن بخش عمده ای از آدم ها، هیچگونه مالکیتی بر ابزارهای تولید کالاها نداشته؛ برای گذران زندگی خود و خانواده شان، راهی جز فروش «نیروی کار» خود ندارند و نیروی کار جسمی و روحی آنها به کالایی ویژه برای تولید کالاهای دیگر، دگردیسه شده است.

«جبر اقتصادی»، دورانی را دربرمی گیرد که در آن سامانه سرمایه داری به شیوه تولید (تولید به مفهوم گسترده آن) اجتماعی برتر دگرگون شده و دو طبقه: کارگر و سرمایه دار در آن نقش عمده بر دوش دارند. 
                                                   
۱۱ ـ «حزب تراز نو کارگری»، «حزب پرولتری، حزب ماركسیستی ـ لنینیستی، سازمان سیاسی طبقه كارگر، مدافع و بیانگر پیگیر منافع همه توده های زحمتكش است. حزب طبقه كارگر است كه می تواند رهبری صحیح مبارزه طبقاتی زحمتكشان را به دست گیرد از همه انواع مبارزه استفاده كند و در آمیختگی صحیح تمام اشكال آن را تامین نماید. در دوران امپریالیسم هنگامی كه انقلاب سوسیالیستی به صورت وظیفه عملی بلا واسطه در می آید نقش حزب بسیار با اهمیت است.

احزاب پرولتاری در فعالیت خود آموزش ماركسیسم ـ لنینیسم، علم انقلابات اجتماعی و بنای جامعه نوین را رهنمای خود قرار می دهند و متقابلاً با تجربه خود آن را  غنی می سازند. چنین احزاب ـ احزاب كمونیست از آنجا كه پیشاهنگ و پرچمدار انقلابی ترین طبقه جامعه معاصر و رهبر همه زحمتكشان هستند، از آنجا كه با تئوری انقلابی وعلمی و موازین سازمانی مستحكمی مجهز هستند احزاب تراز نوین را تشكیل می دهند كه با احزاب تراز كهن كارگری كه درانترناسیونال دوم شركت داشتند تفاوت كیفی دارند.
برگرفته از «واژه نامه سیاسی»، نوشته ی قهرمان زنده یاد امیر نیک آیین (هوشنگ ناظمی).

۱۲ ـ «قانون رشد ناموزون سرمایه داری»، یکی از مهم ترین «قانون» های سامانه سرمایه داری بویژه از مرحله پیدایش انحصارات بزرگ سرمایه داری در دهه های پایانی سده نوزدهم ترسایی تا به امروز است. به همان اندازه که در تک تک ساختارهای اقتصادی، سازماندهی و مدیریتی متناسب با درجه رشد فن آوری برقرار است، در بازار سرمایه داری، رقابتی مرگبار، بی برنامگی و بی نظمی حکمفرماست. در چنین سامانه بی برنامه ای، سرمایه همواره از آغاز تاکنون رشدی ناموزون داشته است. این رشد ناموزون سرمایه را در همه رشته ها و میان رشته های گوناگون اقتصادی و نیز پهنه های محلی، کشوری و جهانی (توزیع جغرافیایی سرمایه) می توان آشکارا به چشم دید. در دوره پیدایش انحصارات بزرگ سرمایه داری، رقابت میان گروه های بزرگ سرمایه داری درون کشورها و میان کشورهای بزرگ سرمایه داری، نه تنها کاهش نیافت که از دامنه و شتاب گسترده تری نیز برخوردار شد. عملکرد همین «قانون» و افزایش رقابت و جنگ اقتصادی میان کشورهای امپریالیستی و فرارویی آن به جنگ نظامی تاکنون دو جنگ کم و بیش جهانگیر را پدید آورده، آدم های بسیار و دستاوردهای بزرگ اقتصادی و فرهنگی بشریت را به نابودی کشانده است. دانشمند بزرگ و انقلابی فرزانه: لنین، برپایه عملکرد همین «قانون» توانست برای نخستین بار امکان پیروزی سامانه سوسیالیستی را در کشوری جداگانه کشف و با یاری «حزب بلشویک روسیه»، طبقه کارگر و دهگانان روسیه با کامیابی به فرجام رساند.

۱۳ ـ «سرمایه داری بزرگ و انحصاری» پایه و بنیاد اقتصادیِ مرحله امپریالیستی سامانه سرمایه داری است.
«اساس اقتصادی و خصلت ویژه امپریالیسم عبارتست از تسلط انحصارها، انحصارها در رشته های مختلف كاملاً و همه جانبه اقتصاد و سیاست بزرگ ترین كشورهای سرمایه داری را در حیطه اقتدار و زیر سیطره خود می گیرند و رقابت آزاد از بین می رود. سلطه انحصارها در حیات اقتصادی با نفوذ و قدرت روز افزون آن ها در زمینه سیاسی همراه است كه دستگاه دولتی را زیر فرمان خود می كشند و تحت الشعاع منافع خود می سازند. در این مرحله سرمایه داری، انحصارها امپراطوران قدر قدرتی در همه شئون هستند».
برگرفته از «واژه نامه سیاسی»، نوشته ی قهرمان زنده یاد امیر نیک آیین (هوشنگ ناظمی).

۱۴ ـ «حزب کمونیست آلمان»، در دسامبر ۱۹۱۸ از درون «اتحادیه اسپارتاکیست» سربرآورد. این «اتحادیه» نخست، به صورت فراکسیونی در «حزب سوسیال دموکرات آلمان» شکل گرفت و پیدایش یافت. روزا لوگزامبورگ و کارل لیبکِنِشت از سرشناس ترین اسپارتاکیست ها بودند که پس از آن «حزب کمونیست آلمان» را بنیاد نهادند. هر دو آنها در سال ۱۹۱۹ بوسیله «حزب نازی آلمان» ربوده شده و در زیر شکنجه از میان رفتند.

«حزب کمونیست آلمان» مخالف «جنگ جهانی نخست» بود و آن را جنگی امپریالیستی می دانست که بر ضد منافع طبقهٔ کارگر جریان یافته است. این حزب تا پیش از نیرومند شدن و حاکمیت «حزب نازی» در آلمان، بزرگترین و شاید نیرومندترین گُردان کمونیستی در اروپای باختری به شما می رفت. در دوران نیرومند شدن «حزب نازی» و بویژه پس از دستیابی این حزب به حاکمیت در آلمان، «حزب کمونیست آلمان» مورد پیگرد قرار گرفت و شمار فراوانی از اعضای آن بوسیله لات و لوت های «نازی» و پس از آن «گشتاپو» دستگیر یا ربوده شده و در زندان ها و شکنجه گاه ها یا اردوگاه‌های «هولوکاست» از میان رفتند.

۱۵ ـ «عناصر بی طبقه اجتماعی» یا «لُمپن پرولتاریا» (Lumpenproletariat)
«این اصطلاح که در مباحث اجتماعی و سیاسی اغلب دیده می شود از نظر لغوی یعنی پرولتاریای ژنده پوش ولی مفهوم دقیق علمی آن یعنی آن قشرهای وازده و طبقه خود را از دست داده که در جوامع سرمایه داری اغلب در شهرهای بزرگ زندگی می کند، دچار تباهی و فاقد وابستگی طبقاتی شده اند، از جریان عادی بدور هستند، بدون شغل و حرفه ای خاص، بدون کار مفید برای جامعه و چه بسا در شرایط سخت و بد به سر می برند و احتمالاً به هر کاری هر چند ناشایست و ضد انسانی تن در می دهند. دزدان، چاقوکشان حرفه ای، اوباش، ولگردان، روسبیان و جنایتکاران باجگیر و نظایر این ها از این جمله اند. 

اگر چه بسیاری از عناصر قشر لومپن پرولتاریا سابقاً کارگر یا خرده بورژوا بوده اند و بر اثر شرایط رژیم سرمایه داری دچار بدبختی و سرگردانی و تباهی شده اند، با این حال در این وضع مشخص خود وابستگی های طبقاتی خویش را به ویژه نسبت به پرولتاریا از دست می دهند. آنجا فاقد علائق ایدئولوژیک مشترک و همبستگی طبقاتی زحمتکشان هستند. از این گونه عناصر ارتجاع سرمایه داری اغلب برای مقاصد ضد ملی و ضد دموکراتیک خود استفاده می کنند، آن ها را برای کثیف ترین امور اجیر می کنند و در کودتاها و توطئه ها از آن ها استفاده می کنند. از جمله در کودتای ٢٨ امرداد با پول سازمان جاسوسی امریکا از عده ای از چاقوکشان و اراذل و فواحش استفاده شد.

بورژوازی از بین آن ها گروه ضربتی فاشیستی را به مزدوری می گیرد. به هنگام اعتصابات کارگری از آن ها به مثابه اعتصاب شکن استفاده می شود. قاتلین سیاسی و آدم کشانی که به خاطر پول حاضرند هر رجل سیاسی و اجتماعی مترقی را سر به نیست کنند از میان ای نها برگزیده می شوند و گانگستریسم سیاسی از آن ها بهره برداری می کند. خلاصه لومپن پرولتاریا با وجود این که اغلب از نظر وضع زندگی در دشواری زیادی به سر می برد به علت از دست داده خصوصیات طبقاتی خود حاضر است به هر کاری تن در دهد و این امر مورد استفاده سرمایه داری و ارتجاع قرار می گیرد.

دوران سرمایه داری با بیکاری مزمن خود، با ورشکست کردن دائمی اقشار مختلف خرده بورژوازی و گرایش دائمیش به تشدید فقر و آوارگی زحمتکشان، سرچشمه ایجاد لومپن است. البته نباید تصور کرد هر فرد بیکار و درمانده لومپن پرولتاریاست، هر قدر که مدت بیکاری وی طولانی باشد. لومپن پرولتایا به آن افرادی اطلاق می شود که طبقه خود را از دست داده اند، به فساد کشیده شده اند و فاقد هر گونه رابطه و همبستگی طبقاتی هستند. این قشر در نتیجه انقلاب سوسیالیستی و نابودی نظام سرمایه داری از بین می رود.»
برگرفته از «واژه نامه سیاسی»، نوشته ی قهرمان زنده یاد امیر نیک آیین (هوشنگ ناظمی).

۱۶ ـ «جمهوری وایمار» به سامانه حاکمیت آلمان در سالهای ۱۹۱۹ تا ۱۹۳۳ میلادی گفته می شود که پس از فروپاشی نظام سلطنتی و فرار ویلهلم دوم به هلند در پایان «جنگ جهانی نخست» به نام «رایش» و ریاست جمهوری سوسیال دموکراتی به نام  فردریش ابرت پدید آمد. در سال ۱۹۱۹ اعضای مجلس ملی آلمان به نام «رایشتاگ» برای تدوین قانون اساسی در وایمار (مشهور به شهر گوته و شیلر) گرد آمدند. در این قانون، حقوق و تکالیف آلمانی‌ها بر اساس لیبرالیسم، روشنگری و تامین آزادی‌های فردی تعیین شد. نام رسمی این سامانه حکومتی، همانند دوره حکومتی پیش از آن، امپراتوری آلمان (Deutsches Reich) برجای ‌ماند. 

۱۷ ـ اشاره به چلیپا آویختن عیسا مسیح به دستور قاضی یهودی اورشلیم

۱۸ ـ «دوره روشنگری و نوزایی» (Renaissance)  به دوره ای از تاریخ گفته می شود که جنبش هایی اجتماعی، هنری و علمی در اروپا آغاز شد و در جهان گسترش یافت. این دوره، سده چهاردهم تا هفدهم ترسایی را دربرگرفته و گذار از سده‌های میانه به دوره ای است که در آن زندگی می کنیم. فرهنگ مادی و معنوی کنونی در باخترزمین بطور عمده فرآورده پیشرفتهای اقتصادی، سیاسی، هنری و علمی در این دوره است. در همین دوره است که بر اثر پیشرفت های علمی و فنی، اندیشه دینی به عقب رانده شده، کلیسا شکست می خورد و خِرَدگرایی، منطق و اندیشه آدمیت جایگزین آن می شود.

۱۹ ـ «قوانین نورنبرگ» یهودیان را از شهروندی آلمان محروم نمود و ازدواج آنان را با اتباع آلمان ممنوع کرد. برپایه این قوانین، یهودیان از برفراز داشتن پرچم آلمان و استخدام زنان غیر یهودی به عنوان مستخدم منع شدند. قانون های تکمیلی نورنبرگ در پی آن، یهودیان را از داشتن حق رأی و بسیاری حقوق سیاسی محروم کرد.

۲۰ و ۲۱ ـ  «تاریخی و منطقی دو مقوله فلسفی هستند که خصوصیات مهمی از روند تکاملی را نشان می دهند. این دو مقوله رابطه متقابل و پیوند بین انعکاس منطقی یک پدیده رشد یافته در تفکر، و تاریخ رشد آن پدیده را نشان می دهند و به عبارت دیگر بیانگر پیوند بین شناخت منطقی جهات مختلف یک روند با سرگذشت و تاریخچه آن روندند.

البته منظور از تاریخی و منطقی در مبحث مقولات فلسفی همان مفاهیم عادی و روزمره  این دو واژه نیست بلکه مطالب عمیق تر است. کلیه مقولات دیالکتیک ماتریالیستی، مظهر انطباق روند تاریخی تکامل پدیده ها بر روند منطقی شناخت و تعمیم هستند.

شیئی یا پدیده، صرف نظر از سرگذشت مشخص آن، صرف نظر از فراز و نشیب تاریخچه آن، صرف نظر از همه جنبه های اتفاقی و تصادفات و امور گذرا که در جریان پیدایش و نضج و تکامل آن روی داده، هنگامی که در کل معین خود، در شکل نهایی خود، در ماهیت خود، مورد بررسی قرار می گیرد، دارای یک سلسله قانونمندی ها و حاوی جنبه های عمومی و ماهوی، ارتباطات اساسی و ضرور و قوانین روند تکاملی است که معرف جهات مختلف آن بوده و مجموعه آن ها را با مقوله «منطقی» بیان می کنیم.

«منطقی» مربوط است به حالت تکامل یافته و شکل گرفته ای که نتیجه رشد تاریخی است. بدین ترتیب درک منطقی یک پدیده و رویداد از تمام حشو و زوائد تصادفی که در تاریخچه تکامل آن پدید می آید، فارغ است. در حالی که درک تاریخی پدیده و رویداد سرشار از غنای مشخصات و همه جریان رنگارنگ رشد است.

رابطه «تاریخی» با «منطقی» همچو رابطه یک روند تکاملی با نتیجه آن است. این دو نه تنها یکدیگر را نفی نمی کنند که در وحدت دیالکتیکی قرار دارند. در منطق، به مثابه نتیجه آخری تمام ارتباطات موجود در جریان یک تاریخ واقعی، تکامل شکل قطعی گرفته و به مرحله بلوغ کامل رسیده اند. اگر به مثال ها باز گردیم، می توانیم بگوییم که در همین شرایطی که قرار دارد، نتیجه شکل گرفته تمام تاریخ تکامل آن است. مبارزه ضدامپریالیستی در مرحله تمام تاریخ پردرد و ستم رشد سرمایه داری، در شکل کنونی و بالغ آن متبلور است. همه این ها نشان می دهد که منطقی و تاریخی در وحدت دیالکتیک هستند.

«تاریخی» و «منطقی» یک جفت مقولات فلسفی هستند که رابطه میان دیالکتیک عینی تکامل واقعیت و دیالکتیک ذهنی شناخت را منعکس می کنند. وحدت این دو مقوله دارای دو جنبه مهم است: اول اینکه «تاریخی» تا درجه معینی «منطقی» را در خود در برمی گیرد و دوم اینکه «منطقی» بیان کننده تاریخی است. این دو جنبه را بررسی کنیم:
جنبه اول - هر روند تکاملی از لحظه زایش چنان قانونمندی های ویژه و هدف عینی رشد را دارد و حاوی چنان ضروریاتی است که تکامل را به نتیجه معینی می رساند.

جنبه دوم - وحدت دیالکتیکی دو مقوله «تاریخی» و «منطقی» دارای این جنبه نیز هست که مقوله «منطقی» یا روندی که به حد بلوغ رسیده بیان کننده و نشان دهنده تاریخ پیدایش و رشد آن است. مثلا سوسیالیسم با قوانین عام خود می تواند نتیجه و عصاره، فشرده و بیانگر تمامی تاریخ مشخص و جریان های خاص و مشخصی باشد که گذشته آن را تشکیل می دهد. جنبش ضد امپریالیستی و آزادیبخش نیز با تمام مختصات عام خود، ثمره و نتیجه تاریخ مشخص چند ساله مبارزه با استعمار و نو استعمار و بیان کننده تمام این روند تاریخی است.

پس از یک طرف «تاریخی»، «منطقی» را (به آن معنا و در آن حد معینی که گفتیم) دربرمی گیرد و از طرف دیگر «منطقی» بیان کننده «تاریخی» است. به عبارت دیگر «تاریخی» در خویش، مناسبات علیت و ضرور را تلویحا در برمی گیرد و «منطقی» آن ها را به صراحت بیان می کند؛ منطقی شکل خلاصه شده و فشرده تاریخی را دوره می کند (تلخیص می کند و تعیم می دهد). 

وحدت «منطقی» و «تاریخی» مطلق نیست؛ دیالکتیکی است؛ چرا که یک روند تکاملی همیشه در جریان مشخص خود دارای پستی ها و بلندی ها است، ضروریات تکامل از میان انبوه تصادفات می گذرد، جوانب گذرا و اتفاقی در آن وجود دارد. همه این تصادفات در نتیجه غایی حذف می شود و در «منطقی» تمام جزئیات و مشخصات روند «تاریخی» وجود ندارد. مثلا در تاریخ تکامل سرمایه و چگونگی استثمار در این یا آن کشور در این یا آن زمان، بسیاری جزئیات و ویژگی های عناصر محلی و مشخص هست که از ورای آن ها قانونمندی بروز کرده است. ولی در بررسی منطقی نقش استثمار و عمل سرمایه و ماهیت آن کلیه این عناصر و جزئیات حذف می شود و آن چه عام و اساسی است، باقی می ماند. در این معنا است که انگلس نوشته است: «منطقی عبارت است از تنقیح شده و تصحیح شده تاریخی».

در ارتباط متقابل و وحدت دیالکتیکی «تاریخی» و «منطقی»، فلسفه مارکسیستی نشان می دهد که «تاریخی» عامل اولیه و «منطقی» همچو انعکاس آن، عامل ثانوی است. این برخورد نتیجه جهان بینی ماتریالیستی است چرا که مثلا هگل که وحدت مقولات تاریخی و منطقی را کشف کرده بود، «منطقی» را زاینده و خالق «تاریخی» می دانست و تاریخ را روند حرکت  «اندیشه مطلق» و نوعی منطق تطبیقی، معرفی می کرد. تعیین عامل اولیه در وحدت دیالکتیکی دو مقوله به معنای کم یا زیاد کردن اهمیت و نقش این یا آن جنبه نیست.

وحدت دو مقوله «تاریخی» و «منطقی» چنان است که می توان گفت «منطقی» همان «تاریخی» است؛ منتهی بدون شاخ و برگ جریان مشخص، به شکل تعمیم تئوریک. بر عکس می توان گفت که «تاریخی» نیز همان «منطقی» است؛ منتهی سرشار از بافت زنده واقعیت مشخص و پر از کلیه حوادت و رگ و پی جریان تکامل تاریخی مشخص.»
برگرفته از «ماتریالیسم دیالکتیک»، بخش ششم، شماره ۲۹ ـ مقولات منطقی و تاریخی، نوشته ی قهرمان زنده یاد امیر نیک آیین (هوشنگ ناظمی)، با اندکی ویرایش ادبی از سوی اینجانب ب. الف. بزرگمهر.

۲۲ ـ «پدیده» تجلّی مستقیم و خارجی «ماهیت»، شکل تظاهر ماهیت است. «پدیده» همان «ماهیت» است؛ ماهیتی که تظاهر مستقیم واقعیت است. «پدیده» جهت [روند] خارجی و سطحی واقعیت، ویژگی ها و جهت های [روندهای] گوناگون اشیاء است. ماهیت همان پدیده ها، همان جهات متنوع و گوناگون به استوارترین، ژرف ترین و کلی ترین صورت خود است.

در هر پدیده ای، «ماهیت» ناگزیر نمودار می گردد؛ ولی نه بطور تمام و کمال که تنها جزیی از آن. «پدیده»، «ماهیت» نیست و تنها از یک سو آن را توصیف می کند.
برگرفته از «اصول فلسفه مارکسیسم»، آفاناسیف، انتشارات حزب توده ایران، سال ۱۳۵۱ (با اندکی ویرایش و برخی افزوده ها از ب. الف. بزرگمهر)

۲۳ ـ  مفهوم ماهیت با مفهوم مضمون [درونمایه] نزدیکی دارد؛ ولی با آن یکی نیست. اگر مضمون مجموعه کلیه عناصر و جریاناتی است که شیئ را تشکیل می دهند، ماهیت، جهت عمده، درونی و نسبتا پایدار شیئ (یا مجموعه جهات و روابط آن) است. ماهیت، تعیین کننده سرشت و طبیعت شیئ است و تمام جهات و علایم دیگر شیئ از آن ناشی می شود. «ماهیت» و «پدیده» از دیدگاه «ماتریالیسم دیالکتیک» یگانه و از یکدیگر جدایی ناپذیر بوده و با یکدیگر در ارتباطند. ماهیت در پدیده تجلّی می کند و پدیده از ماهیت برمی خیزد.

ماهیت ناب، یعنی چنان ماهیتی که در هیچ پدیده ای خود را ننمایاند، وجود ندارد. هر ماهیت در انبوهی از پدیده ها نمودار می شود.

«ماهیت» و «پدیده» نه تنها یگانگی دیالکتیکی دارند که با یکدیگر رودروریی (تضاد) داشته و هیچگاه بطور کامل با یکدیگر هماهنگی نمی یابند. رودررویی خود آنها، نمودار رودررویی درونی اشیاء است. «ماهیت» در سطح دیده نمی شود؛ پنهان است و با مشاهده مستقیم نمی توان به آن دست یافت.

شناخت ماهیت بویژه از آن رو ضرورت پیدا می کند که پدیده اغلب پندار نادرستی درباره طبیعت جریان بدست می دهد. ناتوانی در شناخت «پدیده» و «ماهیت»، به اشتباهات جدّی در «نظریه» (تئوری) و «کردار» (پراتیک) می انجامد.
برگرفته از «اصول فلسفه مارکسیسم»، آفاناسیف، انتشارات حزب توده ایران، سال ۱۳۵۱، (با اندکی ویرایش و برخی افزوده ها از ب. الف. بزرگمهر)

افزوده های میان [ ] از اینجانب است.   ب. الف. بزرگمهر

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!