«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

بُنگاه مزدک ها و بابک ها*

به پاس خسرو، «شهرک» و همه ی زندانیان سیاسی جمهوری پلید اسلامی!
پسرم، مَزدک به چه مانی تو
به پدر روحی و روانی تو
«شهرک»
مزدک ۳۰ ساله شد؛ همین دو سه ماه پیش. هنگام زادنش، پدر با فراخوان «حزب توده ها» به جبهه ی جنگ گرانبار شده، رهسپار بود تا دامی از دام های صددام را برچیند: جان برکف و فروزان مشعل اندر دست!

برای نوزاد، نام نامی مزدک را برگزیده بودند. با شتافتن پدر به جبهه، وظیفه ی گرفتن شناسنامه بر دوش مادر می افتد. دفتردار که آخوندی است، وی را می ترساند:
«مزدک نام شایسته ای نیست ... فردای روزگار، فرزندت را به دبستان راه نخواهند داد ...» مادر به ناچار می پذیرد:
«بابک چطور است؟ نامش را بابک می گذاریم.» آخوند غافلگیر می شود. مادر، بختی برای پرچانگی بیش تر وی نگذاشته تا از مناقب پیغمبر و «ائمه ی اطهار» داد سخن بگوید و دستِ آخر نامی مذهبی برای نوزاد پیشنهاد کند. به ناچار سازشی صورت می بندد:
«بابک خوب است!» و می افزاید: «بابک یعنی بابای کوچک!»

مزدک را آنگونه که ستمگران تاریخ درباره اش گفته و نوشته اند، کم و بیش می شناسد: موبدی خطرناک که همه چیز ثروتمندان را میان بی چیزان و گرسنگان بخش کرده بود؛ حتا زنان حرمسراهایشان را! و او این آخری را بویژه خوش ندارد؛ ولی آیا بابک، رهبر سرخ جامگان را نمی شناسد؟ کسی که شماری سترگ از سپاهیان تجاوزگر عرب را نابود کرد؛ مردم ایران را بر ضد زورگویان و خودکامگان دوران شوراند و چنان قهرمانانه جان باخت که فسانه شد؟!

اکنون نوزاد دو نام یافته است:
در شناسنامه ی خود بابک است و در خانه او را مزدک می خوانند. پدرش می گوید:
«او به هر دو ʺبنگاه مزدکها و بابکها“ تعلّق دارد»* مردی که اکنون گرچه کمی بیش از ۳۰ سال دارد، ولی به گفته ی پدرش، مانند ۵۰ ساله ها می اندیشد.

روزبه نیز چون مزدک یا بابک ۳۰ ساله است؛ کم و بیش با همان خصوصیات. باز هم هستند: حیدر، سیامک، وارتان، انوشه و ... رحمان و سیمین نیز در راهند. چه پرشمارند. نسلی ساز و برگ یافته به دانش روز و انباشته از آروین های پدران و مادرانشان. نسلی تازه از رهروان راه پیشرفت و روشنایی! بیش از سن و سالشان می دانند و می بینند: با دانشی بیش تر و بینشی دورنگرتر از پدران و مادران خود در همه جای ایران و جهان پراکنده!

چه درست گفته بود مانی در واپسین دم خود به شاپور ساسانی:
«در ویرانی تن من، آبادانی جهانی است!». آری! تن او و تن های بسیاری پس از او را گداختند؛ شمع آجین نمودند؛ شکنجه دادند؛ به سیاهچال افکنده و نابود کردند تا عبرت دیگران شوند؛ ولی هربار، ده ها تن بجای آنها روییدند؛ با همان نام ها و نام های دیگری که به آنها پیوستند: از مانی تا ارانی و از مزدک تا روزبه!
«در این کشور اگر جبّارها بودند مردمکُش    از آنها بیشتر گردان انساندوست جنبیدند»**

جنگل را بارها و بارها سوزانده اند؛ با همه ی درختان پرشکوه و گل های رنگارنگ آن! مرغان آن را اسیر نموده یا به کوچ واداشته اند؛ ولی هربار دیری نپاییده که جنگل بازهم سبز شده است؛ با همه ی زیبایی هایش و مرغانی که دوباره باز می گردند و غوغای پر شر و شورشان، جنگل را فرامی گیرد. دیر نیست روزی که نسل دیوان و ددان برای همیشه نابود و جنگل زیبا بازهم سبزتر شود؛ آنچنان سبز که از دورترها نیز بتوان آن را دید: جنگلی سراپا انسانی، بی هیچ گرگی در کمین یا دیوی تبهکار. برای به واقعیت در آوردن آن، گرچه وقت تنگ است، ولی ارشمیدس زمان، اهرم هایی بس نیرومندتر از دوران ما در اختیار مزدک ها و بابک ها نهاده تا جهان را تکان دهند و آن را از نو بسازند: جهانی دگر از هرباره! باید به پیشواز آن رفت.

ب. الف. بزرگمهر        ۲۳ شهریور ماه ۱۳۹۰

* با اشاره به بیت:
«قهرمان خیزد از این خاک کهن      بنگاه مزدک ها و بابک ها»
از سروده ای به نام: «چه اشباحی است در گردش بر این کهسار آبی رنگ»
** از همان سروده

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!