«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

نکته هایی برای بازنگری و بهبود «طرح برنامه نوین حزب توده ایران»


به بهانه ی پیشگفتار

حزب توده ایران «طرح برنامه نوین»* خود را برای نظرخواهی «رفقا، هواداران و دوستان حزب» به پیوست «نامه مردم» شماره ۸۷۴ درج کرده است. گرچه، نظرخواهی خواه ناخواه «دشمنان حزب» را نیز دربر گرفته و آنها نیز نظر خود را حتا اگر شده زیر جامه ی «هواداران و دوستان» منتشر خواهند نمود. چه باک! باید امیدوار بود که در میان همه ی آنها، هرچه بیش تر کسانی پا به میدان گذارند که از دانشی درخور برخوردار بوده و به بازنگری و بهبود این طرح یاری رسانند. چه، پیشینیان درست گفته اند که:
«دشمن دانا به از دوست نادان!»

بی گفتگو، چنین نظرخواهی ای را باید با دیده ی مثبت نگریست و نظر خوب را از سوی هرکسی، دوست یا دشمن که بر زبان آمده باشد، ارج نهاد و از آن آموخت. به هر رو، آنچه در اینجا در میان گذاشته ام، از جان برآمده و امیدوارم بر جان نشیند. برایم تفاوتی نیز نمی کند که چگونه از این یا آن سو ارزیابی شوم: دوست، دشمن، هوادار یا با هر برچسب دیگری!

به فراخور سرشتم، آنچه نخست نوشته بودم، کم و بیش نیشدار از آب در آمد:
نیش عقرب نه از ره کین است       اقتضای طبیعتش این است!

ناچار شدم بسیاری از نیش ها را از جایشان برکنم و لبه های تیز را اینجا و آنجا گرد کنم که خدای ناکرده، دامن کسی را نگیرد یا سبب سوزش نشود. آنچه نوشته ام، گرچه از نوش تهی است؛ ولی شاید نوشدارویی باشد به هنگام؛ پیش از «مرگ سهراب»!

برایتان کنگره ای خوب و پربار آرزومندم و امیدوارم برنامه ای خوب، سودمند، بی هیچ پرچانگی روشنفکرانه یا سخنان "حکیمانه" فراهم آورید که فراخور طبقه کارگر و زحمتکشان ایران باشد.

با مهر    ب. الف. بزرگمهر       چهارم شهریور ماه ۱۳۹۰
***

بخش بندی و چگونگی نقد و بررسی

این نقد و بررسی به سه بخش جداگانه، بخش شده است:
الف. جُستارهای در میان نهاده شده
در این بخش به جُستارهای در میان نهاده شده در «طرح برنامه نوین حزب توده ایران» پرداخته شده است. در همه جای این نوشتار، منظور از «طرح برنامه» همین طرح است.

نکته های در میان نهاده شده برپایه ی عنوان ها و در بیش تر جاها با یادآوری صفحه ی آن ها در پیوست «پ. د. اِف» (PDF)، ردیف شده اند. عنوان ها را به رنگ مشکی برجسته نموده و جمله ها و عبارت های برگرفته از «طرح برنامه» را به رنگ قهوه ای اُخرایی نشان داده ام.

برای شتاب بخشیدن به کار ناچار شده ام تا از بخش هایی از نوشتارهای پیشین خود یاری گیرم. این برگرفته ها در برخی موردها، جنبه ی یادآوری نیز دارند. 

ب. پیشنهادها (جُستارهای یاد نشده)
زیر این عنوان، به یکی دو جُستار که در «طرح برنامه» به آنها اشاره نشده، پرداخته و پیشنهادهایی در میان نهاده ام.

پ. برخی نکته های ادبی و ساختاری
در این بخش، گزیده هایی از نکته های ادبی، کاستی ها و کمبودهای عمومی یا ساختاری «طرح برنامه»، را بررسی نموده و پیشنهادهایی داده ام.

***

الف. جُستارهای در میان نهاده شده

زیر عنوان «موازنه نیروها در جهان» در صفحه چهار، از آن میان چنین آمده است:
«حضور پرقدرت چین و توان اقتصادی عظیم آن، به همراه هندوستان، روسیه و برزیل، در مقام بلوکی ضد سروری امپریالیستی، در عرصه اقتصاد و سیاست جهان، فرصت های جدیدی در سد کردن راه تهاجم های امپریالیسم و به منظور تغییر نظم کنونی جهان، به میان آورده است ...»

این «فرصت های جدید» کدامند؟ و چرا برای نمونه به یکی از آنها بویژه در پیوند با «حضور پرقدرت چین» اشاره  نشده است؟ آیا «توان اقتصادی عظیم» چین بخودی خود، نشانه ای از پدیداری «فرصت های جدید» در سد کردن راه یورش های امپریالیستی است؟ آنچه، درست پیش چشمان همه ی ما روزانه رخ می دهد، افزایش فشار نیروهای امپریالیستی به همه ی کشورهای جهان، یورش مستقیم و بربرمنشانه به کشورهای گوناگون و بویژه کشورهای نفتخیز خاورمیانه و شمال آفریقاست. درهم کوبیدن جنبش توده ای مردم لیبی با سود بردن از ندانم کاری ها و خودسری های رهبری نادان آن در سرکوب ناراضیان سیاسی آن کشور و باز نمودن پای سربازان پیمان تبهکار «ناتو» به آن کشور، نمونه ی تازه ی آن است.

بله! باید پذیرفت که چین و توان سیاسی و اقتصادی رو به گسترش آن همراه با دیگر کشورهای نامبرده در بالا، شرایط نوینی در پهنه ی جهانی پدید آورده اند:
ـ همزمان با زمینگیر شدن سامانه سرمایه داری امپریالیستی در کشورهای اروپای باختری، امریکای شمالی و بسیاری از «کشورهای پیرامونی» آن، خون تازه ای به رگ های این سامانه تبهکار تزریق شده و آن را گستاخ تر از پیش نموده است؛
ـ راه های تازه تری برای صدور سرمایه امپریالیستی به همه ی کشورهای یادشده در بالا و بویژه چین با نیروی کار انبوه، ارزان و بسیار دلپذیر برای همه ی سرمایه داران کوچک و بزرگ جهان گشوده شده است؛
ـ ناموزونی رشد سرمایه داری امپریالیستی بویژه به زیان دیگر کشورهای وامانده و کم رشد آسیا، آفریقا و دیگر منطقه های جهان، افزایش بازهم بیش تری یافته و دشواری های بزرگ اقتصادی ـ اجتماعی در همه ی این کشورها را به اندازه هایی باورنکردنی، گسترش داده است؛
ـ افزایش سترگ صدور سرمایه امپریالیستی به کشورهای یاد شده (بویژه به چین) سست نمودن ساختارهای کارگری ـ سندیکایی و کاهش نفوذ و اثربخشی جنبش کارگری در «کشورهای سرمایه داری مادر» را در پی داشته است. چنین رویکرد دوسویه ای، همزمان با واگرایی ژرف، بحران و بن بست سامانه سرمایه داری امپریالیستی در «کشورهای سرمایه داری مادر»، چون هدیه ای آسمانی برای سامانه ای رو به مر گ است؛ نمونه ای از نمود سیاسی آن را با بازدید نخست وزیر کشور چین، همان هنگام که اعتصاب های کارگری گسترده در فرانسه جریان داشت، به چشم دیدیم؛ و
ـ چنین "حضور پرقدرتی" به هیچ رو هدفمندانه به سود طبقه کارگر و زحمتکشان جهان نشانه گیری نشده است. چنین "حضور پرقدرتی"، با سیاست «کارگرهمبستگی جهانی» («انترناسیونالیسم پرولتری») از ریشه، بیگانه است. درست به همین دلیل نیز هست که گویش «طرح برنامه» در اینجا با عبارت «فرصت های جدیدی» گُنگ و نارسا شده، روزنه ای برای گریز جسته است.

زیر عنوان «الف ـ سرمایه داری» در صفحه چهار، از آن میان گفته شده:
«از سال های میانی دهه ۱۹۷۰، سرمایه داری با بهره برداری از ثمره های انقلاب علمی و توانایی فن آورانه و امکانات نوینی که در عرصه روندهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی در اختیار آن بوده است، به مرحله جهانی شدن پای گذاشته است ...»

نخست آنکه سامانه سرمایه داری از همان پیدایش خود، «جهانی شدن» را در سرشت خود داشته است. این سامانه در هر مرحله ای از رشد خود و بویژه از هنگامی که دیگر به سامانه ای واپسگرا (مرحله ی امپریالیستی) دگردیسه یافته، به ناچار به «جهانی شدن» هرچه بیش تر تن در داده و می دهد. سبب این ناچاری، تضادی دیالکتیکی است که به آن دچار است:
از سویی به علت واپسگرایی خود گرایش به نگهداری همه همبودهای کهنه ی اجتماعی و اقتصادی در همه جای جهان دارد و از سوی دیگر، سیر فروکاستی (نزولی) سود سرمایه ها، آن را به صدور سرمایه بازهم بیش تری به مناطق کم تر رشدیافته ی درون و پیرامون ساختار آن وامی دارد و بر تضادهای درون ساختاری آن بازهم می افزاید. دوره ی پیدایش نولیبرالیسم (سال های میانی دهه ۱۹۷۰) را می توان مرحله ی تازه ای از رشد جهشی «جهانی شدن» به شمار آورد و نه آغاز آن.

«... پوچ بودن نظریه های رقابت آزاد، نظارت ... بیش از پیش روشن می شود.»

با پیدایش انحصارهای سرمایه داری  و پانهادن این سامانه به مرحله امپریالیستی، دوران «رقابت آزاد» سرمایه به عنوان سرشت عمده ی این سامانه به پایان می رسد و جای خود را به انحصارها می سپارد؛ ولی معنای آن به هیچ رو این نیست که رقابت آزاد میان انحصارها به پایان می رسد. همانگونه که در همین طرح به موردهایی از همچشمی میان انحصارها اشاره شده، چنین همچشمی پابرجا می ماند؛ گرچه پهنه ی عمل آن محدودتر و محدودتر می شود و دیگر سرشت عمده ندارد. در این باره باید به پیوند دیالکتیکی قطب های رویاروی یکدیگر (متضاد) توجه داشت. «گسستگی» همراه با «پیوستگی»، «ابدیت» همزمان با «محدودیت زمانی و مکانی» و در اینجا: «همچشمی» (رقابت) همراه  «انحصار».

در همان صفحه و در دنباله ی عملکرد «سرمایه مالی» بهتر بود به نقش طفیلی گرانه ی «بورس» و نیز راه پس و پیش نداشتن سرمایه داری اشاره کرد. سرمایه داری نمی تواند به دوره «کینزیانیسم» بازگردد و ادامه نولیبرالیسم نیز سبب فروپاشی هرچه پرشتاب تر آن خواهد شد. آثار شکاف در سامانه سرمایه داری که آن را به بی سامانی و فروپاشی می کشاند، کاملا نمایان شده و قطب بندی «متضاد»های درون سامانه آنچنان پیش رفته و گسترش یافته که میان آنها شکاف پدیدار شده است.

زیر عنوان «پیامدهای سلطه و عملکرد نولیبرالیسم اقتصادی» در ابتدای صفحه شش چنین آمده است:
«بخش خدمات که در اقتصاد جهانی رشد بسیار داشته است، خود یک پدیده ساده نیست. بخش ״خدمات״ از یک سو یک قطب کوچک، بسیار پویا، و در ارتباط با فن آوری جدید کامپیوتری و ارتباطات و بسیار سودآور را شامل می شود، و از سوی دیگر سهم عظیمی از کارگران بخش عمومی و دولتی و در کنار آن بخش خصوصی کم درآمد و فراهم آورندگان خدمات شخصی را دربردارد؛ این تعداد عظیم کارگر، مجزا و پراکنده و بدون ارتباط ارگانیک با یکدیگرند، اما ثمره عملکرد آنان برای زندگی و رفاه اکثریت عظیم مردم جهان حیاتی است.» و چند جمله پس از آن، چنین نتیجه گیری می کند:
«... این تغییرها در نیروهای مسلط تولید، و به دنبال آن، تغییرهای ساختاری در طبقه کارگر در عرصه اقتصاد جهانی، به لحاظ عینی نمی تواند تاثیر مشخص بر پایه های تشکیلاتی ـ تاریخی طبقه کارگر و شکل های مبارزه آن نگذارد.»

بطور مشخص روشن نیست سخن بر سر کدام دگرگونی ها در نیروهای مسلط تولید یا دگرگونی های ساختاری در طبقه کارگر است که بر پایه های تشکیلاتی ـ تاریخی طبقه کارگر و شکل های رزم آن تاثیر می گذارد. چنین به نظر می رسد که در این بخش از «طرح برنامه»، دگرگونی هایی که بگونه ای عمده بر چند و چون طبقه کارگر اروپای باختری تاثیر نهاده، مدّ نظر قرار گرفته است. پیش از این دیگرانی پا را از این فراتر نهاده و مدعی تکه تکه شدن طبقه کارگر و مفهوم آن شده بودند. باید توجه داشت که با روند جهانی شدن سرمایه، طبقه کارگر نیز هرچه بیش تر سرشت جهانی خود را نمایان می کند. بر این پایه، دیگر نمی توان دگرگونی هایی که در ترکیب و کیفیت طبقه کارگر یک منطقه از جهان رخ می دهد را به پای محموع طبقه کارگر جهان نهاد (رابطه کل و جزء). باید به این نکته مهم توجه داشت که یکی از پیامدهای جهانی شدن سرمایه، جابجایی گرانیگاه طبقه کارگر از اروپای باختری و تا اندازه ای دیگر قطب های سرمایه داری به جاهای دیگر جهان و بویژه چین و آسیای جنوب خاوری بوده است. به این ترتیب، فرآیندها و روندهای سرمایه داری کم و بیش مانند پیش است؛ گرچه بر شتاب آنها بسی افزوده شده است.

چنانچه سخن بر سر دگرگونی کیفی «طبقه کارگر» باشد، روند کیفی پدیداری «کارگر اندیشه ورز»۱ و درآمیختگی آن با «کارگر دست ورز» در روند کار را می توان به عنوان مهم ترین دگرگونی یادآوری نمود. ابزارها دیگر تنها ادامه و امتداد دست آدمی نیستند که ادامه و امتداد مغز وی نیز می باشند. از همین رو، اکنون می توان ابزارها را به روشنی به دو گروه سخت ابزارها و نرم ابزارها بخش نمود.

زیر همان عنوان، آمده است:
«... سازمان تجارت جهانی ... جنگی را با نیمی از بشریت ... در جهان سوم اعلام کرد. نیروهای مسلط در سازمان تجارت جهانی در صددند تا از راه سرعت بخشیدن به لیبرالی کردن کشاورزی جهانی، کشاورزی در سطح کوچک و خرده مالکی را در دهه های آینده از بین ببرند.»

این جنگ تنها برعلیه کشاورزان "جهان سوم" نیست که برعلیه همه کشاورزان خرده مالک و از آن میان  خود کشورهای امپریالیستی نیز هست. از آنجا که کشاورزان خرده مالک این کشورها از سازمان های صنفی ـ سیاسی کم وبیش نیرومندی برخوردارند، تیغ چنان سیاست هایی برعلیه خرده مالکان کشورهای متروپل سرمایه داری چندان کارآ نیست و بیش تر به سوی کشاورزان و خرده مالکان «کشورهای پیرامونی» سمتگیری شده است.

شیوه ی بیان درباره ی «نیروهای مسلط در سازمان تجارت جهانی» چنان است که بوی «اراده گرایی» از آن برمی آید. باید توجه داشت که این پدیده نیز بخشی از روند «جهانی شدن» است و به همین دلیل آن نیروها در «سازمان تجارت جهانی» دستِ بالا را می یابند!

درباره ی محرک «جهانی شدن» نیز در پاراگراف پس از آن با روشنی سخن گفته نشده است. انقلاب فن آوری اطلاعات و کامپیوتر (کاربرد رایانه بهتر است.) زیربنای دگرگونی های اقتصادی ـ اجتماعی است و بدیهی است که با روبنای خود پیوند تنگاتنگ دارد؛ ولی به هر رو، هنگامی که درباره ی «اقتصاد سیاسی» سخن می رانیم و جُستارهای آن را بکار می بریم، به نظرم باید دو جنبه فن آورانه (علمی ـ فنی) و فرآوری (تولید) کالا به مفهوم گسترده آن در «اقتصاد سیاسی» سرمایه داری را با هم درنیامیزیم. باید به روشنی به جُستار «اقتصاد سیاسی» و حدود و ثغور آن توجه داشته باشیم.

«بحران نظام بانکی و اعتبارات، در اساس تنها بخشی از یک بحران عمومی ״اضافه تولید״ و ״اضافه انباشت״ سرمایه در نظام سرمایه داری است.»

هنگامی که از تولید یا فرآوری به مفهوم گسترده آن (دربرگیرنده تولید، توزیع، حمل و نقل، انباشت و فروش) سخن می گوییم، انباشت را نیز دربرمی گیرد. به همین ترتیب، ״اضافه تولید״ نیز دربرگیرنده  ״اضافه انباشت״ است و تنها کافی است که برای محکم کاری، عبارت «به مفهوم گسترده آن» را به آن بیفزاییم:
«بحران نظام بانکی و اعتبارات، در اساس تنها بخشی از یک بحران عمومی ״اضافه تولید به مفهوم گسترده آن در نظام سرمایه داری است.»

از آن گذشته، ״اضافه انباشت سرمایه بخودی خود سبب بحران سرمایه داری نیست و نمی تواند باشد که در چرخه ی تولید به مفهوم گسترده ی آن، هنگام بحران، ״اضافه انباشت پدید می آید و بنیاد آن نیز سیر فروکاستی (نزولی) سود است. در جُستار ״بحران تحقق سود نیز باید چنین بنیادی را درنظر گرفت و یادآور شد.

زیر عنوان «بحران سرمایه داری: ۲۰۰۷ ـ ۲۰۱۱» در صفحه هفت، چنین آمده است:
«۳ ـ آینده سرمایه داری در حکم یک ایدئولوژی لا اقل نزد زحمتکشان در هاله یی از ابهام قرار گرفته است ...»

باید پرسید: چرا تنها در حکم ایدئولوژی؟ و آنهم لااقل در نزد زحمتکشان؟! آینده ی سرمایه داری به عنوان یک سامانه و در کُلّیت خود نه تنها نزد زحمتکشان که نزد لایه های میانی و فرادست مردم در بسیاری جاهای جهان در هاله ی ابهام قرار گرفته است.

«۴ ـ شکل کنونی سرمایه داری تضاد میان کار و سرمایه را تشدید کرده و آشتی ناپذیری آن ها را کاملا نشان داده است ...» 

منظور از «شکل کنونی» در اینجا چیست و آیا شکل دیگری از سرمایه داری (در آینده؟) می تواند پدید آید که تضاد میان کار و سرمایه را آشتی پذیر نماید؟! اگر منظور «سرمایه امپریالیستی» است، باید آن را همینگونه نوشت.

«۵ ـ عملکرد نولیبرالی سرمایه داری در چارچوب ״جهانی سازی سرمایه ״مالی، برای نخستین بار در جهان باعث شده است تا اساسا جهت جریان حرکت سرمایه از شرق به غرب تغییر کند ...»

با اینکه در جاهای دیگر «طرح برنامه»، به درستی از عبارت «جهانی شدن» سود برده شده، روشن نیست چرا در اینجا ناگهان از ״جهانی سازی سرمایه ״مالی سخن به میان آمده است؟

در جمله بالا به نظر می رسد که اشتباه لُپی نیز رخ داده و شاید منظور از جهت حرکت سرمایه از غرب (باختر) به شرق (خاور) بوده است(؟!). از آن گذشته، چه حرکت سرمایه از خاور به باختر یا شمال به جنوب یا هر سوی دیگری باشد، باید توجه نمود که:
ـ کاربرد واژه های زبان عامیانه توده ی مردم، مانند جهت های جغرافیایی در اینجا در زمینه های سیاسی و اجتماعی ـ اقتصادی باید بارِ مشخصی داشته باشد. در جمله ی بالا واژه های «شرق» و «غرب» دارای بار روشنِ سیاسی یا اقتصادی ـ اجتماعی نیست و بیش تر جغرافیایی است و از همین رو، معنای مشخصی ندارد. از آن گذشته، از نظر مفهومی نیز نادرست به نظر می رسد؛ زیرا حرکت سرمایه در روند دایره بسته ای است تا بازتولید شود. اگر بجای جمله ی نارسای بالا نوشته شود:
«عملکرد سرمایه داری نولیبرال در چارچوب ״جهانی شدن برای نخستین بار در جهان، تمرکز سرمایه ״مالی را در اندازه هایی سترگ در ״کشورهای پیرامونی و از آن میان بویژه کشورهای جنوب خاوری آسیا و چین سبب شده است»، درست تر خواهد بود.

زیر عنوان «گسترش بحران» در صفحه ی هشت، چنین آمده است:
«... از همین رو است که روند حرکت به سمت نابودی این نظام نابرابر و غیرانسانی، روندی است که بر رغم فراز و فرودهایش، ادامه خواهد یافت، و سرانجام سرمایه داری نیز، آینده ای جز دیگر صورت بندی های پیش از آن نخواهد داشت.»

نخست آنکه سامانه سرمایه داری از جنبه ی «غیر انسانی» بسی فراتر رفته و توصیف آن به عنوان سامانه ای تبهکار، هم از نظر واژگانی و هم از نظر درونمایه آن درست تر است. عبارت «نظام نابرابر» نیز چندان گویا نیست و به چیز مشخصی اشاره نمی کند؛ زیرا «نابرابری» بخودی خود «نابرابرزایی» را بازنمی تاباند. از آن گذشته، بسیاری از آدم ها و از آن میان بویژه انبوهی از زحمتکشان به این نابرابرزایی تن داده اند. بجای آن بهتر است بگونه ای مشخص و دقیق «سامانه ی بهره کش» یا مانند آن را بکار برد.

جُستار به این آسانی نیست که این سامانه «آینده ای جز دیگر صورت بندی های پیش از آن [ارباب ـ رعیتی و برده داری] نخواهد داشت.» بهتر است توضیحاتی مانند آنچه در زیر می آید به آن افزوده شود:
همانگونه که کلاسیک های سوسیالیسم علمی (مارکس، انگلس و لنین) نیز در نوشته های خود یادآور شده اند، فرارویی سامانه ی سرمایه داری امپریالیستی به سامانه ای که در آن بهره کشی آدمیان از یکدیگر رخت بر بسته، روندی خودبخودی و خودپو نیست.

برپایی سامانه سوسیالیستی در پهنه ی کره زمین به گونه ای که دیگر امکان برگشت به سامانه ی سرمایه داری در آن برای همیشه بسته شده و زمینه های جامعه ی کمونیستی آینده در آن فراهم آمده باشد، نیازمند کار و کوشش توده های سترگ آدمیان، سازمان یابی و یافتن جایگزین های روشن سوسیالیستی یا با سمتگیری سوسیالیستی در کشورهای گوناگون جهان در گام نخست است. زمینه های چنین گام غول آسایی فراهم شده و به پیش می رود. با این همه، زمینگیر شدن سرمایه داری را هنوز نمی توان به منزله فرارویی سوسیالیسم به شمار آورد. به نظرم، بر چنین نکته ای در برنامه باید پافشاری شود.

زیر عنوان «ب ـ سوسیالیسم» چنین آمده است:
«قرن بیستم، قرن تولد سوسیالیسم، قرن انقلاب کبیر اکتبر، و تغییر بنیادین جامعه بشری بود، که در آن، دوران خاتمه دادن به جبر اجتماعی آغاز شد ...»

در این باره، بد نیست به چالش هایی که پیش روی سوسیالیسم قرار دارد، اشاره نمود؛ ولی پیش از آن، یک پرسش:
آیا دانسته بجای «جبر اقتصادی»، «جبر اجتماعی» بکار برده شده است؟ یا نه، منظور چیز دیگری است؟!

خوب می دانیم که جُستارهای «جبر» و «اختیار» نیز چون برخی جُستارهای فلسفی ـ اجتماعی دیگر جفتی دیالکتیکی می سازند و همچنانکه قطب یکدیگرند به هم وابسته نیز هستند. در اینجا، پرسشی بنیادین که از دید من یکی از بزرگ ترین چالش های هرگونه الگو و ساختار سوسیالیستی در گذشته، اکنون و آینده را بازتاب می دهد، به میان می آید:
«چگونه ״جبری جایگزین ״جبر اقتصادی ـ اجتماعی خواهد شد؟» بی گفتگو، نمی توان ادعا نمود که پایان ״جبر اقتصادی ـ اجتماعی به معنای ״اختیار (به مفهوم فلسفی ـ اجتماعی آن) و آزادی دربست آدمی بی هیچگونه ״جبری دیگر است؛ زیرا در آن صورت، یکی از قانون های دیالکتیک ماتریالیستی را زیر پا نهاده ایم. بی گفتگو «جبر غیر اقتصادی»۲ و بازگشت به الگوهای سوسیالیستی گذشته نیز  مورد نظر نیست.

«... سوسیالیسم نمی تواند گونه ای بازگشت به گذشته و سوسیالیسمی خمود، نه چندان پویا و دیوانسالار باشد. به کوشش همه ی کمونیست ها و نیروهای پیشروی جهان باید توانست الگوهای سوسیالیستی درخور ـ دربرگیرنده ی الگوهایی با سمتگیری سوسیالیستی ـ دارای دورنما و چشم انداز روشن برای طبقه ی کارگر و زحمتکشان ساخت و پرداخت؛ الگوهایی که کاربرد داشته باشند. همچنانکه بورژوازی با ״دگرگونی های پی در پی تولید (مانیفست)، ״مجموع مناسبات اجتماعی را پی در پی انقلابی می کند (مانیفست)، سامانه سوسیالیستی نیز در پیکر الگوهای خود باید بتواند بیش از سامانه ی سرمایه داری یا دستکم به اندازه ی آن، دگرگونی های پی در پی تولید و مناسبات اجتماعی را در پی داشته باشد؟ ... جامعه سوسیالیستی باید راه حلی برای چگونگی جایگزینی «جبر اقتصادی» در سامانه ی سرمایه داری با گونه ای خودپویی در پیکر الگوهای سوسالیستی بیابد. این جایگزینی نمی تواند، آنگونه که تا اندازه ای بسیار در نخستین کشور سوسیالیستی جهان چهره نمود، درآمیزی ״جبر اقتصادی با ״جبر غیر اقتصادی یا بدتر از آن جایگزینی این به جای آن باشد.» («سمتگیری سوسیالیستی، گُزینه ای دشوار، دست یافتنی، ولی نه ناگزیر!» ، ب. الف. بزرگمهر،  ۲۰ بهمن ۱۳۸۹

شاید نتوان در این باره چندان در برنامه ی حزب، گسترده سخن به میان آورد؛ ولی یادآوری برخی چالش های آینده، چه با رویکرد حهانی و چه با رویکرد به دشواری های میهن مان، از اهمیت برخوردار است.

زیر همان عنوان در صفحه ۸، در جمله ای نیمه کاره و نارسا، چنین آمده است:
«... فشار غیر قابل تصور خارجی، در حد محاصره کامل کشور جوان شوراها و، سپس، دیگر کشورهای سوسیالیستی، در کنار اشتباه های حزب کمونیست اتحاد شوروی، از جمله محدود کردن جدی دموکراسی، هم در درون جامعه و هم در درون حزب، و تاثیر ویرانگر آن بر نظام شورایی در حال رشد ـ که لنین آن را بخش جدایی ناپذیری از ضرورت روند حرکت کشور به سمت سوسیالیسم می دانست [نگاه کنید به: جزوه دولت و انقلاب، نوشته لنین]»

بی گفتگو، شرایط فشار و جنگ گرانبار شده کشورهای امپریالیستی و ضد انقلاب درونی بر کشور جوان شوراها، پیامدهای چشمگیری در کژدیسگی بسیاری روندها و از آن میان سست شدن سامانه ی نوزاد شورایی به عنوان بنیاد دمکراسی خلقی و توده ای در آن کشور داشته است؛ با این همه، فشرده نمودن ندانم کاری هایی که در این زمینه ها از سوی «حزب کمونیست» نوبنیاد «اتحاد جمهوری های شوروی سوسیالیستی» رخ داده در عبارتی نارسا، گنگ و پرسش برانگیز چون «محدود کردن جدی دموکراسی»، ساده نمودن جُستار و همزمان بزرگنمایی بیش از اندازه ی آن است. در این باره به یادآوری چند نکته بسنده می کنم:
ـ می توان هم اکنون و از دیدگاهی به ظاهر منطقی از روی دشواری ها و چالش های بزرگ آن هنگام پرید و درباره «تاریخ» حکم صادر نمود. در شیوه ی برخوردِ دیالکتیک ماتریالیستی، «منطقی» از «تاریخی» نتیجه گرفته می شود و از آن نمی گسلد. نمونه ای از دشواری بزرگ آن هنگام، ستیزه درونی «حزب کمونیست» نوبنیاد آن بوده است که بی گفتگو عوامل امپریالیستی و کسانی که آمادگی پذیرش نوکری امپریالیست ها را داشتند ـ و برخی از آن ها سپس با گریز به کشورهای سرمایه داری باختر آن را به نمایش گذاشتند ـ نیز در آن نقش داشته اند؛ حزبی که برای رویارویی با همه ی دشواری ها و از آن میان گرسنگی توده های مردم همزمان با جنگ گرانبار شده، می بایست یگانگی اراده و عمل خود را حفظ کند. در این باره، بی هیچ بزرگنمایی بیجای شخصیت، نقش استالین و کسانی چون او در رهبری حزب کمونیست و کشور نوبنیاد و امید همه ی خلق های جهان، بسیار برجسته و خوب بوده است. بدیهی است که در کنار هزاران کار درست در چنان زمانه ی آشفته ای، ندانم کاری هایی نیز صورت پذیرفته است. «حزب کمونیست» نمی توانسته در چنان شرایطی، در همه جبهه ها به یکسان خوب بجنگد؛
ـ ندانم کاری های انجام شده را نباید بزرگ تر از آنچه بوده اند، نشان داد. آنها را باید در یک بررسی علمی و همه جانبه به همراه کارهای سترگ انجام یافته به سود توده های کار و زحمت مردم این کشور و جهان ارزیابی نموده و سنجید. آنگاه روشن خواهد شد که ندانم کاری های انجام شده که بسیاری از آنها نیز ناگزیر بوده اند، در برابر کار انجام یافته در مقیاس کره زمین (نه تنها اتحاد شوروی) بسی ناچیزتر از آنند که به چشم آیند؛
ـ باید به این نکته باریک شد که کشور جوان و نوبنیاد «اتحاد جمهوری های شوروی سوسیالیستی» نه تنها در بخش عمده ی غیر اروپایی آن که حتا در بخش هایی از روسیه ی نیمه صنعتی آن هنگام، در سنجشی نسبی با کشورهای استعمارگر و خوب پروار شده ی باختر زمین، از نظر اقتصادی ـ اجتماعی بسیار عقب مانده بود. کاری که حزب کمونیست این کشور در آن سال ها و همچنین پس از آن به انجام رسانید، با وجود بسیاری کاستی ها و نارسایی ها، درخشان و در مقیاس تاریخی بیمانند بوده است. فراموش نباید نمود که این کشور از همان روز نخست پیدایش آن تا پیش از روی کار آمدن باند گورباچف ـ یلتسین ـ یاکوولف با فداکاری های بیمانند مردم این کشور، سیاست «کارگرهمبستگی جهانی» («انترناسیونالیسم پرولتری») را با پیگیری دنبال می کرد؛ و
ـ به تبلیغات سازمان یافته و سالها پی گرفته شده امپریالیستی درباره دمکراسی نباید بها داد. کوس رسوایی آن از مدت ها پیش زده شده است.

زیر عنوان «خاورمیانه در آستانه تحولات تاریخی» در صفحه نهم، از آن میان چنین آمده است:
«مبارزه جنبش های مردمی بر ضد دیکتاتوری های حاکم در الجزایر، اردن، بحرین، مراکش، لیبی، یمن و سوریه با تاثیرگیری معنوی از تحولات تونس و مصر اوج بی سابقه ای گرفت ...»

آیا می توان ستیزه گری این جنبش ها را تنها در چارچوب «ضد دیکتاتوری» گنجاند؟!

همانجا، کمی جلوتر چنین یادآوری شده است:
«این حقیقتی است که برخی عواقب بحران اقتصادی جهانی به دلیل وابستگی عمیق سیاسی ـ اقتصادی رژیم های حاکم بر عمده کشورهای منطقه، مستقیما به آنها منتقل شده و ...»

آیا رویدادهای کنونی در این کشورها، صرف نظر از فراز و نشیب ها، گستره ها و ژرفاهای گوناگون آنها، نشان دهنده ی سمتگیری جنبش های توده ای بر ضد سیاست های نولیبرال سرمایه داری نبوده است؟ اگر چنین است و «ایجاد تغییرات سیاسی معینی دورنمای تحولات اقتصادی و اجتماعی عمیقی را در پیش روی توده ها گذاشته ...»، چرا بگونه ای آشکار و روشن به چنین «تغییرات سیاسی معین» اشاره نمی شود؟! آیا چنین دگرگونی هایی جز درپیش گرفتن «راه رشد با سمتگیری سوسیالیستی»۳ چیز دیگری می تواند باشد؟ آیا آن دگرگونی های مورد اشاره می تواند در چارچوب سامانه سرمایه داری دورنمایی داشته باشند؟ در مورد کشور خودمان نیز همین پرسش ها در میان است. آیا با رد نمودن «راه رشد با سمتگیری سوسیالیستی»، به هر بهانه ای، میهن مان و نیز دیگر «کشورهای پیرامونی» جهان سرمایه را به پی گرفتن راه رشد سرمایه داری لیبرال رهنمون نمی شویم؟ آیا «تحولات تاریخی و بی سابقه در کشورهای شمال آفریقا و خاورمیانه» و «قانونمند بودن انقلاب های اجتماعی» جز با بدیل راه رشد سرمایه داری، صرف نظر از این یا آن الگوی آن، شدنی است؟

دراین باره، در بخش دیگری از نوشتار یادشده دربالا، چنین آمده است:
«امپریالیست ها و همدستان آنها در همه جا کوشش فراوانی می کنند تا جنبش توده های مردم تونس، مصر و دیگر سرزمین های عربی را جنبش هایی تنها آزادیخواهانه و خواستار «دمکراسی» در چارچوب لیبرال بورژوازی وانمود نمایند. بورژوا ـ لیبرال های اسلامی و نیمچه اسلامی دربرگیرنده ی طیف های گوناگون "اصلاح طلبان"، بورژوا ـ دمکرات ها، سوسیال ـ دمکرات ها و حتا کمونیست های شرمگین میهن مان به رنگ ها و نیرنگ هایی گوناگون در این کوشش با امپریالیست ها هم آوا و همدست هستند؛ ولی آیا به راستی این جنبش های اجتماعی در چارچوب سامانه سرمایه داری و خواست های بورژوازی لیبرال در این کشورها می گنجند یا از آن فراتر می روند؟ آیا فروکاستن خواست های توده های گسترده مردم در این کشورها به «دمکراسی» هایی که به روشنی آزمون خود را در افغانستان، عراق و دیگر کشورها پس داده اند، چشم فرو بستن به بنیاد نیرومند ضد امپریالیستی آنها و کلاه بر سر خود و دیگران نهادن نیست؟ آیا از آن نادرست تر و بیمایه تر، ادعای اسلامی بودن این جنبش ها از سوی اسلام پناهان حاکمیت جمهوری اسلامی، بیدرنگ این پرسش های ساده را به دنبال نخواهد داشت که: کدام اسلام؟ اسلام عدالت جویانه به سود زحمتکشان، آنگونه که در ابتدای انقلاب بهمن ۵۷ با الگوبرداری ناشیانه و کج و کُله از آموزه های سوسیالیسم به میان آمده بود؟ یا اسلام سرمایه داران بزرگ: «اسلام آمریکایی» که اکنون دیگر چادر از سر برداشته و «بی حجاب» و بزک کرده به میدان آمده است؟ 

جنبش های توده های مردم تونس، مصر و دیگر سرزمین های عربی را نمی توان تنها جنبش هایی ضدخودکامگی، آزادیخواهانه و خواستار ״دمکراسی بشمار آورد. درونمایه ی این جنبش ها و برآمدهای توده ای، با وجود تفاوت های دامنه، ژرفا و گسترش آن در این یا آن کشور، دارای سمتگیری ضد امپریالیستی و دادخواهانه به سود توده های زحمتکش و تولیدکنندگان ثروت های مادی و معنوی جامعه است. انگیزه نیرومند و بنیادین چنین جنبش هایی به گواهی آمارها و نمودهای اقتصادی ـ اجتماعی، فرآیند سال ها پیگیری سیاست نولیبرالِ امپریالیستی در این کشورهاست که توده های گسترده طبقات و لایه های فرودست و حتا میانی را به خاک سیاه نشانده و می نشاند. سیاست ״دوشیدن گاو شیرده، شیری برای "گوساله" برجای نمی گذارد تا دودمان "گاوهای شیری" را بپرورد و آن را زنده و پابرجا نگه دارد. چنین جنبش ها و برآمدهای توده ای، بازتاب بحران فراگیر سامانه سرمایه داری و الگوی رشد و گسترش نولیبرالی آن هستند. موج بحران که پیش از آن برخی کشورهای جنوب اروپا را فراگرفته بود و همچنان دنباله دارد، اکنون به کشورهایی که بیرون از دایره ی کشورهای "جهان نخست" جای داشته و از سطح رشد و گسترش اقتصادی ـ اجتماعی بسیار پایین تری برخوردارند، رسیده است؛ با این تفاوت عمده که در این کشورها، بحران به مراتب دردناک تر و بلاخیزتر از کشورهایی چون یونان، اسپانیا و پرتغال رخ می نماید و با درگیری های ״درون ساختاری״ بیشتری همراه است.» («سمتگیری سوسیالیستی، گُزینه ای دشوار، دست یافتنی، ولی نه ناگزیر!» ب. الف. بزرگمهر،  ۲۰ بهمن ۱۳۸۹

زیر عنوان «مبارزه جهانی بشریت مترقی، در راه صلح و ترقی»، از آن میان، چنین آمده است:
«مردمی کردن (دمکراتیک کردن) رابطه های اقتصادی ـ سیاسی بین المللی ...». عبارت های «مردمی کردن»، «دمکراتیک کردن»، «عدالت اجتماعی» و واژه هایی چون «دمکراسی» بدون درنظر داشتن بار طبقاتی آنها در جاهای گوناگون «طرح برنامه» به چشم می خورد. در شرایط و اوضاعی که حتا امپریالیست ها نیز همین واژه ها و عبارت های پوچ و توخالی را مانند نقل و نبات بکار می برند، یکی از وظیفه های نیروی چپ راستین، کاربرد درست و دقیق آنها بگونه ای است که داری بار طبقاتی روشن باشند. به عنوان نمونه، می توان گفت: «عدالت اجتماعی به سود همه ی فرآورندگان ثروت های مادی و معنوی» یا بجای واژه ی خشک و خالی «دمکراسی» می توان گونه ی آن را روشن نمود: «دمکراسی توده ای» یا «دمکراسی خلقی». ضمن آنکه از واژه ی عمومی «مردم» در اینگونه عبارت ها باید خودداری نمود.

در جای دیگری زیر همین عنوان از «امکان رشد سالم اقتصادی، و امکان صنعتی شدن کشورهای جهان سوم، در حکم یکی از راه های عملی شدن رشد اقتصادی و رهایی مردم این کشورها از فقر و محرومیت» یاد شده است.

باید پرسید:
ـ آیا امکان چنان رشد سالمی در چارچوب سیاست سرمایه داری نولیبرال شدنی است؟ وگرنه، چرا آشکارا به آن اشاره نمی شود؟!
ـ آیا صنعتی شدن کشورهای "جهان سوم"، در چارچوب سیاست یادشده در بالا، حتا اگر بینگاریم که چنین آرزویی امکان پذیر باشد، به خودی خود نشانه ی عملی شدن رشد اقتصادی و رهایی مردم این کشورها از فقر و محرومیت است؟

آیا به فرجام رساندن آرزوهای یادشده جز با سمتگیری به سوی سوسیالیسم و در پیش گرفتن راه رشد با سمتگیری سوسیالیستی شدنی است؟ اگر آری، هنگام آن کِی است؟ هم اکنون که شیرازه ی سرمایه داری ازهم می پاشد و زمینگیر می شود؟ یا آینده ای ناروشن، آنگاه که این سامانه ی تبهکار که دیگر چندان بسامان نیز نیست، هستی همه ی آدمیان در کره ی زمین را به نابودی تهدید می کند؟!

آیا با روشن سخن نگفتن درباره ی «راه رشد»، شک و تردید و سردرگمی را میان رزمندگان توده ای و چپ نیروی بیشتری نمی بخشیم؟ و توده ی مردمی را که در ایران و هم اکنون در بسیاری دیگر از کشورهای کم رشد به جنبش درآمده یا انقلاب نموده اند به ادامه ی همان راه رشد سرمایه داری در الگوهای گوناگون آن رهنمون نمی شویم؟ آیا توده های مردم در این کشورها به دلیل آنکه «راه های رشد با سمتگیری سوسیالیستی» درست شناخته نشده، هنوز مه آلودند یا خوب هموار و کوبیده نشده اند، ناچار به رنجبری و ستمکشی زیر مهمیز سامانه ی سرمایه داری هستند؟

زیر عنوان «سیمای ایران در آغاز هزاره سوم» از آن میان، در صفحه ۱۱ آمده است:
«... ده ها افسر دلاور توده ای به جوخه های مرگ سپرده شدند.» نیک می دانیم که افزون بر این دلاوران، هزاران دلاور دیگر از کارگر و روشنفکر زیر شکنجه رفتند؛ به خاک سیاه نشستند و ...

در جای دیگر:
«واقعیت این است که، نیروهای چپ ایران، با وجود توان کمی نسبتا ضعیف خود در آستانه انقلاب، از نفوذ معنوی چشمگیری در درون جامعه برخوردار بودند ...» در همین جمله، سپس «عامل عقب ماندگی روبنایی» چنین شناسانده می شود:
«نبودِ یک ائتلاف بزرگ مردمی و مترقی از نیروهای سیاسی کشور با برنامه معین و انقلابی».

از دید من، تنها اشاره به یک پدیده تاریخی بی هیچ پیوندی با ماهیت آن، بویژه چنانچه از اهمیت نسبی نیز برخوردار باشد، شایسته و بسنده نیست. باید توجه داشت که نارسایی ها و کاستی های نیروهای چپ ایران که بگونه ای مشخص و روشن در کالبد «حزب توده ایران» رخ می نمود، یکی و شاید بزرگ ترین علت نبود یک برآمد۴ بزرگ توده ای (و نه مردمی!) و پیشرو از نیروهای سیاسی و اجتماعی بوده است.

چپ در میهن مان بگونه ای مشخص و روشن در کالبد «حزب توده ایران» هستی و جان گرفته است. از همین رو، بخش عمده ی نارسایی ها، کژی ها، سستی ها و کاستی ها نیز بر دوش آن است. باید با خود و دیگران صادق بود و بجای آن عبارت پردازی ها که در بهترین حالت خود به نیمه دوم جمله ای نارسا مانند است، به عنوان نمونه، نوشت:
با اینکه طبقه کارگر و بخش عمده ای از زحمتکشان ایران و در تارک همه ی آنها کارگران نفتگر، ستون های بنیادین و استوار انقلاب شکوهمند بهمن را برپا نموده و در پیروزی انقلاب و سرنگونی رژیم پادشاهی نقش جانانه ای داشتند، به علت سستی ها و کاستی های نیروهای سیاسی چپ ایران، نمایندگان این طبقه و لایه های اجتماعی نزدیک به آن نتوانستند سهمی در حاکمیت برآمده از انقلاب داشته باشند.

در یک برخورد علمی برپایه ی دیالکتیک ماتریالیستی، باید همواره نقش نیروهای چپ نیز درنظر گرفته شود. این نکته ی مهمی است که در بسیاری نوشتارها، دانسته یا نادانسته، بدست فراموشی سپرده شده یا به آن توجیه گرانه برخورد می شود. چنین شیوه ی نگرشی که ریشه هایی کم و بیش ژرف در تاریخ حزب بویژه از کودتای ۲۸ امرداد به این سو دارد، در تار و پود این «طرح» نیز دیده می شود. به عنوان نمونه، سخن از «نقش ویژه یی که خمینی، در مقام رهبر انقلاب، از آن بهره مند شد ... و در نبودِ جبهه واحدی از نیروهای مترقی و چپ، موفق شد برنامه خود به منظور تحمیل حکومتی اسلامی ... به پیش برد» به میان آمده است (ابتدای ص ۱۲).

با آنکه، یادآوری «نبودِ جبهه واحدی از نیروهای مترقی و چپ» در جمله ی بالا تا اندازه ای از ذهنیگری و شیوه ی توجیه گرانه آن می کاهد، به هیچ رو نمی تواند بر سستی ها و کژی های نیروی چپ سرپوش نهد. در اینجا بازهم به بازگویی پدیده بی هیچ اشاره به ماهیت آن بسنده شده است. نتیجه ی کار روشن است:
فرار از بررسی روشنگرانه و برکشیدن و وارسی ندانم کاری ها!

باید روشن نمود که آن «نفوذ معنوی چشمگیر» چپ تا چه اندازه به سود فرآورندگان ثروت های مادی و معنوی جامعه ایران بکار برده شد.

در پاراگراف پایانی صفحه ۱۱، توجیه گری های پیش از این یاد شده، در کالبد واژه های دیگری نمود می یابد:
«روند چرخش به راست، و در فرجام، شکست انقلاب بهمن ۵۷، گذار بسیار بغرنج و پیچیده ای است که هنوز به بررسی و پژوهش بیشتر نیازمند است. ولی آن چه که اکنون، پس از تجربه های به دست آمده می توان بیان کرد این است که، ائتلاف نیروهای مذهبی شرکت کننده در انقلاب، با وجود ناهمگونی طبقاتی و داشتن نظرات متفاوت درباره انقلاب و سرنوشت آن، به طور عمده ظرفیت عملی کردن آرمان های مردمی انقلاب را نداشت ...»

در اینجا آشکارا با برخوردی غیرعلمی روبروییم:
ـ نخست آنکه پیوند جزء و کل درنظر گرفته نشده است. اینکه «ائتلاف نیروهای مذهبی شرکت کننده در انقلاب ... به طور عمده ظرفیت عملی کردن آرمان های مردمی انقلاب» را دارا بوده یا نبوده، در پیوند تنگاتنگ با نقش و کارکرد دیگر نیروهای شرکت کننده در انقلاب و بویژه نیروهای چپ روشن می شود. می دانیم که لایه های خرده بورژوازی از افق طبقاتی برخوردار نیستند و در هرجایی که نقش رهبری جنبش های انقلابی را بر دوش داشته اند، بوِیژه در شرایط برخوردار نبودن از پشتیبانی مادی و معنوی نیروهای چپ یا ناکارآیی این نیروها، کار را به هرج و مرج و شکست کشانده اند. بازگویی چنین جُستاری در کالبد واژه هایی دیگر و برجسته نمودن آن هنر و یافته ی تازه ای به شمار نمی آید. چنین نتیجه گیری ای جز برجسته نمودن جزیی از کل فرآیند، گسستن پیوند میان «کلّ» و «جزء» و سرپوش نهادن به کلّ واقعیت چیز دیگری نیست؛
ـ برجسته نمودن مذهب در جُستاری که مستقیما با منافع طبقاتی سر و کار دارد، برخوردی غیرطبقاتی، بر ضد بنیادهای دیالکتیک ماتریالیستی و نارواست؛ حتا اگر به «ناهمگونی طبقاتی» (برای تهی نبودن عریضه؟) نیز اشاره شده باشد. چنین شیوه برخوردی به زبان یکی از زبانزدهای پارسی «به میخ و به نعل زدن» و فرآورده ی آن جز سفسطه چیز دیگری نیست؛
ـ نگرش فراطبیعی و ایستا (متافیزیکی) از سکوی زمان کنونی و پرش از مجموعه روندها و فراز و نشیب های پیموده شده بخوبی خود را در این شیوه ی برخورد به نمایش می گذارد؛ زیرا شکست انقلاب بهمن ۵۷ در فرجام خود تنها پیامد عملکرد این نیروها نبوده و همه ی عوامل تاریخی ـ جهانی دیگر و از آن میان فروپاشی اتحاد جمهوری های شوروی سوسیالیستی و اردوگاه سوسیالیسم نیز در آن می گنجد. به شیوه ی «معمّا چو حل شود، آسان شود» نباید به بررسی و تجزیه و تحلیل رویدادها و پدیده ها پرداخت؛
ـ از همه ی این ها گذشته و شاید مهم تر از همه، این توجیه گری که در جاهای دیگر «طرح» نیز رخ می نمایاند، در رفتن از زیر بار مسوولیت تاریخی یا کاهش آن به بهانه های گوناگون است. چنانچه نیروی چپ بجای نمایش نیرو و بزرگنمایی بیش از اندازه ی خود از یک سو و کشانده شدن به ماجراهای توطئه گری کمک به به رژیم جمهوری اسلامی در دستگیری ضد انقلاب، رفتار ساده لوحانه سیاسی و شناساندن فداکارترین اعضای پنهان خود در سازمان های دولتی و ارتش و نیز ابزار دست آن رژیم فرومایه قرار گرفتن از سوی دیگر به کار پیگیر تر صنفی ـ توده ای، سندیکایی و سیاسی در میان توده ی کار و زحمت می پرداخت و از توان بیش تری برخوردار می شد، «ائتلاف نیروهای مذهبی شرکت کننده در انقلاب، با وجود ناهمگونی طبقاتی و داشتن نظرات متفاوت درباره انقلاب و سرنوشت آن، ظرفیت عملی کردن آرمان های مردمی انقلاب را» می یافت! می بینید؟ در آن صورت، دیگر نیازی به چپاندن عبارت «به طور عمده» نیز برای کاهش ضربه ی احتمالی در جمله بندی بالا نمی بود!

زیر عنوان «دهقانان» (ص ۱۳) از «حوادث طبیعی مانند خشکسالی چند سال اخیر» سخن به میان آمده است. در پیوند با چنین خشکسالی بی پیشینه ای که بسیاری مناطق کشور را دربرگرفته، در اینجا یا در بخش دیگری، اشاره به سیاست های نادرست و در واقع باید گفت: بی سیاستی رژیم جمهوری اسلامی در زمینه ی مدیریت سرچشمه های آب شایسته و بایسته است. به عنوان نمونه در مدت زمان کمتر از بیست سال سطح آب های زیرزمینی مناطق پیرامون نیریز در استان پارس از ۱۵ متری ژرفای زمین به ۹۰ متری آن فروکاسته است. سفره های آب های زیرزمینی کم ژرفا در بسیاری منطقه های ایران ته کشیده اند. بیابان گسترش بیش تری یافته و شرایط زیست محیطی بسیار خطرناکی نه تنها برای آدمیان که برای گیاهان و جانوران پدید آمده است. از نگاه کارشناسانه، بخش عمده ی خشکسالی در میهن مان با این واقعیت دردناک پیوند دارد؛ نه به عوامل جوی مانند ریزش باران و برف که رژیم ادعای آن را دارد. از نظر عوامل جوّی، ایران کنونی با ایران در دوره ای بسیار بلند مدت که همه ی دوره های تاریخی آن را دربرمی گیرد، چندان تفاوتی نکرده است. هنر پیشینیان ما در سودبری بهینه از آب های زیرزمینی، نوآوری در ساختمان کاریزها، گسترش باغداری در مناطق خشک، همراه با ته کشیدن سفره های آب کم ژرفا رفته رفته به فراموشی سپرده شده و تنها بخش از تاریخ گذشته ی ایران را دربرمی گیرد. رژیم تبهکار جمهوری اسلامی در این زمینه نیز هنر ایرانیان را که بی گفتگو هنوز آثاری از آن در بسیاری مناطق بیابانی یا نیمه بیابانی میهن مان یافت می شود به تباهی و نابودی کشانده است.

زیر عنوان «خرده بورژوازی، و قشرهای میانه حال» از آن میان، در صفحه ۱۳چنین آمده است:
«با رشد سرطانی سرمایه داری تجاری و سرمایه داری اداری جدید، خرده بورژوازی ایران و قشرهای میانه حال جامعه در تنگنا قرار گرفته، و منافع آن ها تهدید می شود. این قشرها در مجموعه خود زیر فشار خردکننده سرمایه بزرگ تجاری و سرمایه اداری قرار دارند. در سال های اخیر بر وزن اجتماعی قشرهای میانه حال افزوده شده است؛ آن ها در جنبش مردمی نقش فعالی بازی می کنند. نارضایتی شدید قشرهای میانه حال از وضع موجود و استبداد ولایی، ضرورت توجه دقیق به موقعیت، توان و جایگاه این لایه عظیم و تاثیرگذار اجتماعی و نیز تعامل با نمایندگان سیاسی آن را به یک الویت غیرقابل چشم پوشی در تحولات کنونی میهن ما مبدل ساخته است. باید این قشرهای اجتماعی را به اتخاذ موضع های رادیکال و ریشه نگر (رادیکال) یاری رساند، و از توان چشمگیر آن ها به سود طرد رژیم ولایت فقیه بهره گرفت.»

در اینجا، بیش از هرجای دیگر، شیوه ی اندیشگی، زاویه ی نگرش و بخشی از آماج های اجتماعی ـ سیاسی «طرح برنامه» به نمایش گذاشته می شود؛ اندیشه و نگرشی کم و بیش سردرگم، ناهماهنگ و سر درگریبان که بر بخش های دیگری از آن نیز سایه افکنده است. نکته هایی که می توان برکشید و روی آنها درنگ نمود، از این قرارند:
ـ بخش هایی از این "تحلیل" و نتیجه گیری رویاروی یکدیگر هستند (متناقض). نمی توان هم زیر فشار خردکننده « سرمایه بزرگ تجاری و سرمایه اداری»، «در تنگنا» بود؛ هم «بر وزن اجتماعی [خود] افزود ... [و] توان و جایگاه ... عظیم و تاثیرگذار اجتماعی [داشت]». چنین چیزی شدنی نیست؛
ـ دانسته یا نادانسته، بخشی از واقعیت بجای همه ی آن، جا زده شده است. اینکه با رشد و گسترش سامانه ی سرمایه داری، بخش های عمده ای از لایه های میانی جامعه خرد شده (توجه کنید: خرد می شوند!) و درون لایه های فرودست اجتماعی فرو می ریزند، جُستاری شناخته شده و پذیرفتنی است. در میهن ما نیز بویژه با رشد کم و بیش طبیعی سرمایه داری از "پایین" (برخلاف رشد غیرطبیعی و زورکی آن از "بالا" تا اندازه ای در دوران «پهلوی نخست» و بویژه از «انقلاب سپید» «پهلوی دوم» به این سو) و افزایش رودررویی های اجتماعی ـ اقتصادی سرشتی برآمده از آن، لایه هایی از خرده بورژوازی و "میان حالان" در تنگنا قرار گرفته و از وزن اجتماعی آنها کاسته شده است. بخش های دیگری از همین لایه های اجتماعی، چه گونه ی سنّتی و چه  گونه ی جدید آن، بویژه در پیوند با درآمدهای سرشار نفت در سالیان کنونی، فربه تر شده و بر وزن اجتماعی آنها افزوده شده است. بنابراین، سخن از افزایش «وزن اجتماعی قشرهای میانه حال» به شکل «کلّی درهم بافته و پیوسته»، چه در سال های کنونی یا هر زمان دیگری، سخن پوچی است. از همین رو و برهمین پایه، نتیجه گیری های دنباله ی آن نیز چون دارا بودن «نقش فعال در جنبش مردمی» یا «موقعیت، توان و جایگاه این لایه عظیم و تاثیرگذار اجتماعی» سست، کم مایه و رویهمرفته نادرستند و از آنها نمی توان نتیجه گرفت که همه ی «قشرهای میانه حال از وضع موجود و استبداد ولایی»، «نارضایتی شدید» دارند. چنین نتیجه گیری ای چه درباره ی لایه های فربه شده سنتّی و چه درباره ی لایه های فربه شده ی نوین (جدید) که بسیار نیز با یکدیگر درآمیخته اند، سرتاپا نادرست است؛
ـ به نظر می رسد که همه این احتجاج ها، پیش درآمدی برای نتیجه گیری زیر بوده اند:
«... تعامل با نمایندگان سیاسی آن [قشرهای میانه حال] را به یک الویت غیرقابل چشم پوشی در تحولات کنونی میهن ما مبدل ساخته است»! تعامل از سوی نمایندگان کدام نیروها؟ نیروی چپ؟! واژه ی «تعامل» به معنای «با یکدیگر داد و ستد کردن» (واژه نامه ی دهخدا) است و در اینجا چندان کاربردی ندارد. اگر به گونه ای آشکار و روشن، اتحاد سیاسی پایدار یا ناپایدار مورد نظر است، باید همینگونه نوشت و پشت واژه ی از ریشه تازی «تعامل» پنهان نشد!
ـ می انگارم که منظور نویسندگان «طرح برنامه»، اتحاد نمایندگان سیاسی نیروی چپ و بگونه ای مشخص: حزب توده ایران با نمایندگان سیاسی «قشرهای میانه حال» بوده است؛ اکنون به پایدار یا ناپایدار بودن آن کاری ندارم. در متن، «نمایندگان سیاسی خرده بورژوازی» و از آن میان «دهگانان خرده مالک» از قلم افتاده است! آیا این اشتباهی لُپی بوده یا آنکه «قشرهای میانه حال» همردیف یا دربرگیرنده ی «خرده بورژوازی» انگاشته شده است؟ اگر چنین باشد، عنوان این بخش: «خرده بورژوازی، و قشرهای میانه حال» نیز چندان درست نخواهد بود.
ـ چنانکه تاکنون روشن شد، اتحادی کم و بیش پایدار با «قشرهای میانه حال» که از وضع موجود خوب فربه و پروار نیز شده اند، از سوی نیروی چپ که آنها چشم دیدنش را نیز ندارند (به مذهبی یا غیرمذهبی بودنشان هم هیچ ربطی ندارد!)، آب در هاون کوبیدن بوده و در مرحله ی کنونی محلی از اعراب ندارد. این بیش تر به اجرای بخشی از طرح امپریالیستی «سایروس ونس» می ماند که در اینجا به آن نمی پردازم. در مراحلی که جنبش انقلابی رو به گسترش و پیشرفت نهاده و جبهه ی نیرومندی از نیروهای چپ با سایر زحمتکشان لایه های فرودست و میانه شکل گرفته، بخش هایی از لایه های بالایی خرده بورژوازی و به گفته ی نه چندان دقیق «طرح کنندگان برنامه»: «میانه حال» گام در اتحادهایی ناپایدار با جبهه ی یادشده در بالا خواهند گذاشت. به هر رو این بخش از «قشرهای میانه حال» را نمی توان «... به اتخاذ موضع های رادیکال و ریشه نگر (رادیکال) ... رساند ...». آنها تنها در شرایطی به دنباله روی از جبهه ی نیروهای انقلابی وادار خواهند شد (توجه کنید: وادار خواهند شد!) که:
ـ چنین جبهه ای پدید آمده باشد؛ و
ـ از آنچنان نیرویی برخوردار شده باشد که بتواند نیروهای حاشیه ای را نیز به سوی جنبش انقلابی بکشاند یا دستِ کم از جبهه ی نیروهای ضدانقلابی جدا کند.
ـ در مرحله ی کنونی تنها لایه هایی از خرده بورژوازی و "میان حالان" در تنگنا قرار گرفته که از وزن اجتماعی آنها کاسته شده، برجای می مانند. با چنین لایه هایی می توان و باید اتحاد کم و بیش پایداری را پی ریخت؛ ولی شرط پایداری، گسترش و ژرفش چنان اتحادی با این نیروها، چنانکه تاریخ همه ی جنبش های انقلابی در جهان و ایران نشان داده، دستیابی طبقه ی کارگر و زحمتکشان پیرامون و نزدیک به آن به رهبری جنبش است که نمایندگان سیاسی چپ باید همه ی کوشش خود را برای آن بکار برند. رهبری جنبش انقلابی از سوی طبقه کارگر و زحمتکشان پیرامون و نزدیک به آن به دو دلیل از اهمیتی دو چندان برخوردار است:
ـ نبود اردوگاه جهانی سوسیالیسم؛ و
ـ مرحله ی رشد جنبش توده ای در میهن مان.
ـ در سرتاپای جمله بندی یاد شده در بالا منطقی ایستا و وارونه نیز به روشنی به چشم می خورد؛ گویی همه ی آن احتجاجات برای سرهم بندی جمله ی پایانی بکار رفته است:
«... و از توان چشمگیر آن ها به سود طرد رژیم ولایت فقیه بهره گرفت.»! چنین منطقی بسیار نزدیک به آن چیزی است که دین باوران برای اثبات سخن خود بکار می گیرند.۵

کاربرد چنین منطقی از برخورد علمی بسی دور است! بویژه آنکه در پیوند با جُستار در میان نهاده شده، کوچک ترین اشاره ای به افزایش چشمگیر و خطرناک شکاف طبقاتی میان آن بخش از لایه های اجتماعی فربه شده («قشرهای میانه حال» نیم سنگین و سنگین وزن!) با طبقه کارگر و لایه های فرودست جامعه نشده است. این شکاف طبقاتی که از چند سال گذشته به این سو نمودهایی در رویدادهای گوناگون اجتماعی ـ اقتصادی و سیاسی میهن مان داشته، از یکپارچگی جامعه ایرانی بسی کاسته و همبستگی ملی خلق های ایران را سست و لرزان نموده است.

می پردازم به نکته های کوچک دیگری زیر همان عنوان:
بخش بندی خرده بورژوازی به «سنّتی» و «جدید» از نظر طبقاتی، جُستاری راهگشا نیست. کاربرد آن تنها برپایه ی منطق فراطبیعی و ایستا (متافیزیک) تا آن اندازه پذیرفتنی است که روند تاریخی جُستار و پیوند میان «منطقی» و «تاریخی» را زیر پانگذارد! در برنامه ی یک «حزب کارگری تراز نو» تا آنجا که ممکن است باید از کاربرد اصطلاحات، زبانزدها و «کلیشه» هایی اینچنینی پرهیز نمود.

زیر عنوان «طبقه سرمایه دار» (ص. ۱۳) از آن میان، چنین آمده است:
«سرمایه داری اداری جدید ایران، که اکنون به طور موقت سپاه پاسداران(جرگه سالاری نظامی) در آن نقش غالب را داراست ...»

آیا در این باره آمار و آگاهی درستی وجود دارد؟ از سویی آمارها و ادعاهای منتشر شده در کشورهای امپریالیستی بسیار نادرست و یکسویه است (نمونه ی آن افزایش درصد رشد اقتصادی ایران در سال ۲۰۱۰ از صفر به سه پس از بازدید کارشناسان بانک جهانی از ایران در چند هفته ی گذشته!) و از سوی دیگر نمودارها و آمارهای گوناگونی از سوی سازمان ها و اداره های دولتی در ایران منتشر می شود که با یکدیگر همخوانی ندارند.

منظور از «به طور موقت» در جمله ی نارسا و ناروشن بالا چیست؟

افزون بر همه، آیا جمله ی بالا در یک برخورد بسامان (سیستماتیک) به روندهای رشد سرمایه داری در ایران و پیوند و گسست آن با سرمایه داری امپریالیستی (نولیبرالیستی)، معنا و مفهومی دارد؟

در ابتدای صفحه ۱۴ چنین آمده است:
«در مرحله کنونی، از سویی عملکرد سرکوبگرانه، به شدت آلوده و فاسد سرمایه داری اداری نظامی، و از دیگر سو نفوذ مالی و سیاسی فوق العاده سرمایه بزرگ تجاری، در تضاد آشتی ناپذیر با دیگر لایه های سرمایه داری وابسته به تولید قرار دارد. افزایش فعالیت سیاسی بورژوازی ملی در پیوند با قشرهای میانه حال، و تاکیدشان بر خواست های دمکراتیک مانند: برگزاری انتخابات آزاد، مبارزه با کودتای انتخاباتی و دولت ضدملی احمدی نژاد، امری فوق العاده مهم قلمداد می گردد که لزوم توجه دقیق به آن در مبارزه با رژیم ولایت فقیه انکار ناپذیر است.

سرمایه داران صنعتی کوچک و متوسط، که بخش مهم سرمایه داری ملی ایران را تشکیل می دهند، در حال حاضر، دارای گرایش های نیرومند آزادی خواهانه اند. این امر سبب حضور فعال آن ها در مبارزه با استبداد است.»۶

در اینجا، درباره ی سرمایه داری ملی ایران گزافه گویی شده است. این سرمایه داری که در کشور ما به علت های تاریخی سست، ناپایدار و تا اندازه ای بی ریشه است، نه تنها «در تضاد آشتی ناپذیر» با دیگر بخش های سرمایه داری ایران و از آن میان «سرمایه داری بازرگانی» (یا تجاری) قرار ندارد که به دلیل های برشمرده در بالا، هم زمینه های فراروییدن به «سرمایه داری وابسته» را دارد و هم هر آن که جنبش اجتماعی اوج می گیرد، از چشم انداز سیل بنیان کن اجتماعی و دگرگونی های بنیادی اقتصادی ـ اجتماعی ترسیده و به همکاری با دیگر بخش های سرمایه داری برضد توده های به پا خواسته کشانده می شود. این بخش از سرمایه داری، بگونه ای عمده دربرگیرنده ی سرمایه داران صنعتی کوچک و میانگین (متوسط)، همانگونه که تاریخ کنونی ایران نشان داده، چیزی بیش از "نم نم باران" نمی خواهد. در اینجا نیز، همان گرایش ها و ندانم کاری هایی که پیش تر نیز به آنها اشاره شده بود، به چشم می آید. بازهم، با روشی نادرست و منطقی واژگونه، «مبارزه با رژیم ولایت فقیه» اصل نهاده شده و سایر نتیجه ها بر این پایه گرفته شده است!

زیر عنوان «تحول از کدام راه؟» (ص ۱۴) از «... پیکار سه دهه اخیر بر ضد استبداد و دیکتاتوری رژیم ولایت فقیه»، «طرد استبداد و ارتجاع» و «استبداد ولایی» سخن به میان آمده و «... جنبش را ادامه مبارزات ضد استبدادی و آزادی خواهانه دهه های اخیر و دارای ماهیت و خصلت ملی، دمکراتیک، ضد دیکتاتوری و استقلال طلبانه ارزیابی می کند، که به رغم پاره یی ضعف ها، در تحلیل نهایی، به راه تغییرهای جدی گام بر می دارد.» در حای دیگر از «ادامه جنبش مردمی نیرومندی که خواهان تغییر شیوه حکومت مداری استبدادی در میهن ماست» سخن رانده می شود.

آنگونه که بروشنی پیداست، سمتگیری عمده ی جنبش توده های مردم، از سوی «طرح کنندگان برنامه»، در کالبد جنبشی ضد دیکتاتوری، ضد استبدادی و آزادیخواهانه ارزیابی شده و «ادامه مبارزات ضد استبدادی و آزادی خواهانه دهه های اخیر» به شمار آمده است! چنین ارزیابی نادرستی در کالبد واژه ها و عبارت هایی همانند در جاهای دیگر نیز به چشم می خورد و ملات ساختار «طرح برنامه» را می سازد. گویی «انقلاب بهمن ۵۷» با همه ی بزرگی آن در این میان رخ نداده و رژیم جمهوری اسلامی از آسمان فرود آمده و جایگزین رژیم پیشین خود شده است!

این ارزیابی نارسا و سست، همه ی نشیب و فرازهای سه دهه ی گذشته را که بخش عمده ای از نشیب های آن بی گفتگو بر دوش سیاست های نادرست نیروهای چپ ایران و در تارک همه آنها «حزب توده ایران» است، نادیده می گیرد و از روی همه ی آنها می پرد. «طرح کنندگان برنامه» حتا به این واقعیت ساده توجه نکرده اند که چگونه «جنبش مردمی نیرومند» می تواند سه دهه پشت سر هم تاب بیاورد؟! دوره ی جنبش و انقلاب یا دستِ کم هر مرحله از آنها را می توان با دوران بارداری و زایمان مادری سنجید! این دوران، آغاز و انجامی دارد؛ یا کودک پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت و ... زنده و تندرست پا به جهان می گذارد یا جان می سپارد؛ گرچه، گاه نیز با تنی رنجور ـ و شاید دستی شکسته، عمامه ای بر سر و علی گویان ـ به ناف مادر بند شده، جان وی را می ستاند!

ارزیابی یادشده، بر بنیاد «اصل اینهمانی» در منطق فراطبیعی و ایستا (متافیزیک)، جوانه های خودکامگی کنونی را که بر خاکستر فروپاشی رژیم پادشاهی و خاورخودکامگی دیرینه پای در همه جای میهن مان سر از خاک برآورده اند، با خودکامگی رژیم گذشته یکی می انگارد. چنین همانندی و یکسان نگری، ریشه در واقعیت ندارد و زاییده ی پندار نیروهایی است که نزدیک به سه دهه، توده های مردم را به پیکار برای دستیابی به آزادی های دمکراتیک بورژوایی (و نه فراتر از آن) فراخوانده اند. این ارزیابی به دگرگونی شرایط اجتماعی و وضعیت سیاسی ایران از سامانه ی خودکامه و مرکزگرای پادشاهی به گونه های خودکامگی همریشه با آن بر بنیاد «ملوک الطوایفی»، کم ترین نگاهی ندارد.

در یکی دو نوشتارهای پیشینم در این باره، چنین اشاره نموده ام:
«جنبش اجتماعی ايران وارد مرحله پيچيده‌ای می‌شود. اين پيچيدگی به ويژه از جهت چشم‌اندازهای اقتصادی و گزينش راهکارها و شيوه‌های مناسب با رشد و پيشرفت جامعه بيش از پيش خود می‌نماياند. در نبود يک سامانه اقتصادی فراگير و سياستی پيگير و پويا، روند واگرايی اقتصادی شتاب هرچه بيش‌تری می‌يابد و هرج و مرج سياسی گسترده‌تری را دامن می‌زند. بيش از پيش روشن می‌شود که سامانه ی ملوک الطوايفی حاکم بر کشور از در پيش گرفتن اين يا آن گزينه اقتصادی ـ اجتماعی ناتوان است. در شرايطی که «فشار از پايين» افزايش می‌يابد، سياست «چانه‌زنی در بالا» ديگر محلی از اعراب ندارد و جای خود را به رقابت و پيشی گرفتن از يکديگر «نخبگان» جناح‌های گوناگون حاکميت برای ايجاد پيوندهای نوين و نو نمودن پيوندهای کهنه با «شيطان بزرگ» می‌دهد. گويی «آمريکا» دوباره کشف می‌شود. هم‌زمان، در شرايطی که از نظر اقتصادی، سياست بازگشايی درهای اقتصاد کشور به روی نوليبراليسم و سرمايه امپرياليستی شتابی بيش‌تر می‌يابد، دولت ايران چهره‌ای متمايل به چپ و ضدامپرياليستی از خود نشان می‌دهد. آيا اين ژستی سياسی يا نمايانگر  روندهای متضاد و ازهم گسيخته اقتصادی و سياسی در جامعه است؟ آيا چنين روند ناپايداری که  بازتاب خواست‌های به ثمر نرسيده توده‌های مردم از يک طرف و پافشاری و مقاومت غارتگران اقتصادی در حفظ منافع خود از طرف ديگر است، بازهم به واگرايی و هرج و مرج اقتصادی ـ اجتماعی بيش‌تر نمی‌انجامد و پی‌آمدهای خطرناکی چون  جنگ داخلی، دخالت خارجی و ازهم پاشيدگی ايران زمين را در پی نخواهد داشت؟» («کدامين گزينه پاسخگوست؟» ـ بازانتشار، ب. الف. بزرگمهر،  ۲۵ مهر ١٣۸۵

«با انقلاب مشروطیت در ایران، دژ بلند و استوار خودکامگی دیرینه و خفقان سیاسی ـ اجتماعی ترک برداشت و زمینه های شرکت توده های مردم در سرنوشت خود در روندی کند، پرفراز و نشیب و تا به امروز نارسا فراهم شد و پیش رفت. دگرگونی های پس از این انقلاب بویژه در سال های ۱۳۲۰ ـ  ۱۳۳۲ و در پی انقلاب بهمن، با آن که جامعه بیدار شده از خواب سده های میانه ایران را ـ که هنوز اینجا و آنجا رنگ و نشان این سده ها را بر چهره دارد ـ فرسنگ ها به پیش برد، هنوز نتوانسته است این دژ را با خاک یکسان نماید. انتظار بیهوده ای است که خودکامگی چند هزار ساله که تار و پود جامعه ما را فرا گرفته است، به این زودی و در دوره زمانی ۱۰۰ ـ ۱۵۰ ساله از میان برداشته شده و جایگزینی شایسته برای آن یافت شود. بهترین دلیل آن، بدون در نظرگرفتن علت ها و عواملی که تنها برهه کوتاهی از تاریخ را در برمی گیرند و به هیچ رو نمی توانند روشنگر ماهیت و درونمایه پدیده ای تاریخی به مقیاس چند هزار ساله باشند، بازتولید خودکامگی (و نه دیکتاتوری!)، این بار زیر پوشش مذهب و «حاکمیت مطلقه ولایت فقیه» در میهن ماست. با این همه، برخلاف آن گروه از چپ هایی که حاکمیت یاد شده را در شرایطی کاملا دگرگون و سنجش ناپذیر با دوران استبداد شاهی، با آن یکی می پندارند و شعار «جبهه واحد ضد دیکتاتوری» سر می دهند، ترکیب آخرین دولت روی کار آمده، نمودار سازش طبقاتی ـ ملوک الطوایفی شکننده ای از واپسگراترین لایه های اجتماعی سرمایه داری بازرگانی و بزرگ مالکین تا خرده بورژواهای برجای مانده در حاکمیت و منتقد سرمایه داری و نولیبرالیسم است؛ انتقادی نه از موضع پیشرفت خواهانه و با دورنمای روشن اجتماعی ـ اقتصادی به سود طبقه کارگر و زحمتکشان که از زاویه بسیار تنگ، واپسگرایانه و ضد آزادی های مدنی ـ اجتماعی با دورنمای فروپاشی ایران زمین.» (درباره وظایف ما! ـ بازانتشار نوشتاری کهنه، ب. الف. بزرگمهر،  ۳۰ دی ماه ۱۳۸۷

«بازگشت سامانه استبدادی و زایش دوباره آن، گرچه زمینه های تاریخی نیرومند داشته و بسی خوشایند نیروهای امپریالیستی نیز هست، ولی به دلیل های گوناگون که بیرون از چارچوب این جستار می باشد، دیگر آنگونه که در گذشته حتا نزدیک (رژیم شاهنشاهی) وجود داشته است، امکان پذیر نیست و هم اکنون نیز تکه تکه شده است. هر یک از این تکه ها همچنان، تا اندازه زیادی، نمودار همان استبداد دیرینه، این بار در شرایطی است که در اقتصاد و سیاست کشور ما گونه ای حاکمیت ملوک الطوایفی دیده می شود. این پدیده به نوبه خود، واگرایی هرچه بیشتر روندهای اقتصادی ـ اجتماعی و سیاسی را موجب شده و خطر نابودی نه تنها کوچک ترین آثار بجای مانده از انقلاب بهمن که خطر نابودی سرزمین ایران و تکه تکه شدن آن را افزایش داده است. آنها که همچنان چشم بسته بر طبل استقرار حاکمیت دیکتاتوری و لزوم ایجاد «جبهه واحد ضد دیکتاتوری» می کوبند، توجه به این واقعیت پیش پا افتاده ندارند که اگر چنین است که آنها می گویند، چرا به عنوان مشت نمونه خروار، رژیم جمهوری اسلامی دستکم ٣ یا ۴ "وزیر امور خارجه" درکنار و گاه بالای سر وزیر امور خارجه رسمی خود دارد.» («صورتکی نو بر چهره امپریالیسم ایالات متحده ـ بازانتشار»، ب. الف. بزرگمهر، ١۹ بهمن ۱۳۸۷
http://behzadbozorgmehr.blogspot.com/2011/05/blog-post_5014.html)

در پیکار توده های مردم ایران برای آزادی، استقلال و عدالت اجتماعی به سود همه ی زحمتکشان، می بایست جای دیکتاتوری شاه را سرانجام نه دمکراسی بورژوایی که دیکتاتوری خلقی پر می کرد؛ جلوی چپاول سرمایه داران از همان نخست و بویژه در دوران جنگ گرفته می شد؛ نه آنکه دستِ آنها برای چپاول توده های مردم باز گذاشته می شد؛ چنانکه شد. این دیکتاتوری به همان اندازه که می بایست دست چپاولگران اجتماعی را از ثروت های سرشار مادی و معنوی جامعه و بهره کشی از دیگران کوتاه می نمود، می بایست دست زحمتکشان را در اداره ی امور جامعه باز می گذاشت و آنها را فرمانروای سرنوشت خود می نمود. سیاست عمومی حزب توده ایران در آن دوران، صرف نظر از بزرگنمایی های بیجای نیرو و توانمندی خود، شرکت در کارهای ماجراجویانه به سود حاکمیت بی چشم و رو و ساده لوحی های شگفت انگیز تاریخی، رویهمرفته از سمتگیری درستی برخوردار بود. این سیاست، همه ی کوشش خود را بر آن نهاده بود تا بازرگانی خارجی، ملی شود؛ زمین های ارباب ها و زمینداران بزرگ میان کشاورزان بی زمین و کم زمین بخش شود؛ سندیکاهای کارگری و شوراهای شهر و روستا جان بگیرند؛ و زمینه های راه رشد اقتصادی ـ اجتماعی با سمتگیری سوسیالیستی فراهم شود.

اکنون، حتا این حقیقت ساده نادیده گرفته می شود که جای خاورخودکامگی در سامانه ای با مشخصات اجتماعی ـ تاریخی ایران را نمی توانست (و هرگز نیز نخواهد توانست!) دمکراسی بورژوایی پر نماید. این دمکراسی فرآورده ی شرایط اجتماعی ـ تاریخی دیگری است که از بنیاد با آنچه چندین هزاره در میهن ما استوار بوده، تفاوت بنیادین داشته و دارد؛ از آن گذشته چنان دمکراسی ای که گزینش های دوره ای پارلمانی و ریاست جمهوری و نیز جداسازی و ناوابستگی صوری قوای سه گانه بنیاد آن را می سازند، دربهترین حالت آن در کشورهای اروپای باختری و امریکای شمالی (و نه صورتکی از آن در جمهوری اسلامی ایران!)، تنها نیازهای سامانه ی بورژوازی و سرمایه داران را برآورده می کند و درست به همین دلیل راه پیموده شده در کشورمان در سه دهه ی گذشته که بی چون و چرا بخش عمده ای از نیروی چپ و بویژه حزب توده ایران نیز در آن سهم داشته و دارند، نه به سود توده های کار و زحمت که به سود نیروهای واپسگرا و بورژوازی لیبرال ایران و نیز پیشبرد سیاست امپریالیستی در به شکست کشاندن انقلاب بهمن ۵۷ بوده است؛ درست از همین روست که «حزب توده ایران» در بیش از دو دهه ی گذشته نتوانسته صف خود را در خطوط عمده ی آن از صف نیروهای اهریمنی سلطنت و مزدوران رنگارنگ سرمایه در جامه های دیگر جدا کند؛ نیروهایی پلید که حتا به بهای بمباران اتمی ایران از سوی امپریالیست ها و پذیرش یوغ بردگی و بندگی، خواهان بازگشت به حاکمیت در ایران هستند.

بازهم حقیقت ساده ی دیگری نادیده گرفته می شود که چگونه نیروهای واپسگرای اجتماعی ایران، آنگاه که باد موافق در بادبانشان می وزد، پشت «ولایت فقیه» گرد می آیند و وی را به «عرش اعلاء» می رسانند و آنگاه که سخنان «نماینده خدا در ایران» چندان به سودشان نیست، پنبه در گوش نهاده و سخنانش را به هیچ می گیرند. این دوگانگی و سودبری زیرکانه از «مترسک سر خرمن» از چشم بسیاری پنهان می ماند یا دانسته نادیده گرفته می شود. اگر براستی «رژیم استبدادی» در کالبد «ولی فقیه» (مانند دوران پادشاهان) متمرکز بود، آیا با چنین اوضاع آشفته و بهم ریخته ای روبرو بودیم؟ می پندارم که رویدادهای کنونی میهن مان و بویژه ماجراهای هرم قدرت در حاکمیت جمهوری اسلامی، نمونه هایی گویا و بسنده از پاسخ به این پرسش را دربردارند.

درباره ی درونمایه (مضمون) و شکل (برونزد) انقلاب بهمن، در یکی دیگر از نوشتارهایم، چنین آمده است:
«در این سه دهه و از همان نخست تاکنون، تضاد آشکار درونمایه (مضمون) و برونزد (شکل) انقلاب خود را نشان داده است. انقلابی ژرف با دامنه طبقاتی ـ توده ای گسترده و انگیزه های نیرومند ضد امپریالیستی، استقلال خواهانه و عدالت جویانه که پایه های بهره کشی نو استعماری و تسلط امپریالیست ها بر منطقه نفت خیز و استراتژیک خاورمیانه را لرزاند و سست نمود، در درونمایه و رهبری ناکارآمدِ چپ ستیز با مدیریتی نادرست و حاکمیتی در مجموع دروغگو و نیرنگ باز که دین را دستاویز آماج های سوداگرانه خود نموده، در برونزد آن.» (تاریخ به ما نمی گوید چکار کنیم، به ما می گوید چکار نکنیم! ، ب. الف. بزرگمهر، ۱۱ فروردین ١٣٨٨ ، http://behzadbozorgmehr.blogspot.com/2009_03_01_archive.html)

حزب توده ایران در سال های نخست انقلاب به تضاد (رویارویی) درونمایه و برونزد روند انقلابی توجه نمود و به گفته ی بسیار زیبای مولوی: «ما درون را بنگریم و حال را    نی برون را بنگریم و قال را» درونمایه ی انقلابی آن را از شکل مذهبی بخوبی بازشناخت. این حزب، بازیچه ی برونزدهای گوناگون روندها و ساختارهای سیاسی، اجتماعی و از آن میان ساختار «ولایت فقیه» نشد. پس از آن، به درازای نزدیک به سه دهه با برخوردی واژگونه از سوی رهبری این حزب روبرو هستیم که همچنان پی گرفته می شود؛ برخوردی که زیر فشار رویدادهای چند سال گذشته تاکنون، ناچار به پنهان شدن در پشت واژه های انقلابی توخالی شده و می شود.

یکی از نمودهای برخورد نادرست این حزب در این سال ها، جُستار شرکت کردن یا نکردن در گزینش های دوره ای «مجلس شورای اسلامی» و «ریاست جمهوری» است. در این باره، بازگویی بخش هایی از برخی نوشتارهای خود را سودمند می دانم:
«برخلاف پندار برخی نیروهای چپ که دلگرم نمودن و همکاری توده های مردم در گزینش ریاست جمهوری را بستری مناسب برای افزایش آگاهی و تجربه سیاسی آنها می دانند، چنین کُنشی نه تنها در شرایط کنونی کوچک ترین بستری برای افزایش آگاهی و تجربه سیاسی آنها فراهم نمی کند که کُنش اجتماعی براستی موجود و کم و بیش پردامنه توده های انبوه مردم را به کاریزی کوچک و بسته "راهنمایی" و کژ می نماید. اگر تا ١٠ ـ ۸ سال گذشته، هنوز امکان اصلاحاتی در روند گذار به اقتصاد و سیاستی خلقی، از راه گزینش های دوره ای پارلمانی یا ریاست جمهوری در چارچوب ساختارهای کنونی رژیم جمهوری اسلامی وجود داشت، این امکان، اکنون دیگر به نقطه صفر نزدیک شده است. بی انگیزه نیست که جناح های گوناگون رژیم از «اصول گرا» و «رایحه ناخوش» گرفته تا «اصلاح طلب» و اخیرا «اصلاح طلب اصول گرا»، چنین با شتاب برای حل دشواری های خود با امپریالیست ها، با همه خطراتی که در آینده آنها را تهدید می کند و حتا گاه به بهای خیانت آشکار به منافع ملی، کوشش دیوانه واری می کنند. کارزار واقعی، اکنون و در آینده، در جاهای دیگر، در کارخانه، در کوشش برای بدست آوردن حقوق صنفی ـ سیاسی توده های کار و زحمت، در برپایی سندیکاهای مستقل کارگری، در کوشش برای نیرومندی بیشتر شوراهای شهر و روستا، در تظاهرات و اعتصاب ها برای دستیابی به حقوق خلق ها و بسیاری دیگر از حقوقی که انقلاب بهمن ۵۷ آنها را در دستور کار نهاده، بیرون از مجلس کم و بیش فرمایشی یا چارچوب تنگ گزینش ریاست جمهوری، در حال شکل گیری است. آنها که بر مسند قدرت سوارند، طلایه های آن را بهتر از دیگران می بینند و بیشتر از آن آگاهی و بیم دارند.
...
اکنون، درست در شرایطی که مجموعه حاکمیت جمهوری اسلامی، چه "اصولگرا"، چه "اصلاح طلب"، زیر فشار خردکننده نیروهای امپریالیستی برای سازش با آنها و خیانت آشکار به آرمان های انقلاب بهمن قرار گرفته اند، در شرایطی که اعتصاب ها و اعتراض های توده ای اوج می گیرند، حزب سیاسی چپ مدعی سوسیالیسم، توان تنظیم سیاستی راهگشا برای پشتیبانی از طبقه کارگر و دیگر زحمتکشان را ندارد و هنوز با نیم نگاهی به گزینش فلان یا بهمان نامزد "اصلاح طلب" به ریاست جمهوری، روزنه ای برای دگرگونی ”مسیر کنونی تحولات کشور“ می جوید. درست در شرایطی که گردش به راست قطعی در حاکمیت جمهوری اسلامی رخ داده و این حاکمیت، بیشترین شتاب را برای بستن پیمان و گرفتن تضمین های لازم برای ادامه زندگی ننگین خود با امپریالیست ها دارد، حزب چپ مدعی سوسیالیسم، بینایی خود را نیز از دست می دهد و هنوز منتظر ”باز از سرگیری روند اصلاحات در کشور“ بوده و برای شرکت کردن یا نکردن در گزینش ریاست جمهوری این پا و آن پا می کند. درست در شرایطی که مبارزه توده های زحمتکش اوج می گیرد، حزب سیاسی چپ مدعی سوسیالیسم، همچنان کورکورانه از سیاست ایران بربادده افزایش شکاف میان طبقه کارگر و لایه های میانی جامعه پیروی می کند.» (یا اینور پل یا آنور پل! ، ب. الف. بزرگمهر، ۵ ارديبهشت ۱۳۸۸

«به نظر می‌رسد که در مجموع، دو «گزينۀ» عمده بيش‌تر پيش روی جنبش نيست:
نخست، پيروی از نسخه‌های ليبرال دمکراسی و سوسيال دمکراسی؛ و آفرينش نوعی دمکراتيسم بورژوايی. اين راهی است که همه ليبرال دمکرات‌های مکلا و معمم، انواع گوناگون سوسيال دمکرات‌ها و «سوسياليست‌»های تازه دمکرات شده، کسانی که به تازگی قرمه سبزی ليبراليسم به دهانشان مزه کرده و نيز همۀ آن‌ها که دانسته يا ندانسته دمکراسی را بی‌پشتوانۀ عدالت اجتماعی خواهانند، برای اقتصاد ايران پيشنهاد می‌کنند. همه اين گروه‌ها از راه‌های گوناگون با سرمايه غارتگر جهانی پيوندهای آشکار و نهان دارند؛ از پشتوانه آتشباری سنگين تبليغات نوليبراليستی سرمايه امپرياليستی برخوردارند و مستقيم و غيرمستقيم مورد پشتيبانی گستردۀ مالی آن هستند.

دوم، درپيش گرفتن راه رشد با سمت‌گيری سوسياليستی (غير سرمايه‌داری) و آفرينش نوعی دمکراتيسم خلقی با پشتوانۀ عدالت اجتماعی. طرفداران اين راه، کمونيست‌ها و نمايندگان پيگير دمکراتيسم خلقی، صرف‌نظر از اين که باورهای مذهبی دارند يا ندارند، هستند.

به نظر نگارنده اين سطور، ، ليبرال دمکراسی و همتای آن سوسيال دمکراسی و به طور کلی، انواع سامانه‌های دمکراسی بورژوايی که نقش توده‌های مردم را در گزينش دوره‌ای سگ زرد و شغال محدود می‌کنند، راه‌حل جامعه ايران نيستند. «گزينه» نخست، آنگونه که برخی سوسيال دمکرات‌ها و «سوسياليست‌»های تازه دمکرات شده می‌پندارند، پلی برای رسيدن به عدالت اجتماعی در کشور ما نيست و در سير خود به گزينۀ دوم که تنها گزينۀ درست، واقع‌بينانه و پيگيرانه انقلاب بهمن است، نمی‌انجامد. پيروی از نسخه‌های ليبرال دمکراسی و سوسيال دمکراسی، از نگاه اجتماعی- اقتصادی و نيز تاريخی، برای کشور ما  گامی به پس و در جهت سياست‌های امپرياليستی است و در نهايت به پراکندگی هر چه بيش‌تر نيروها انجاميده و روند تجزيه و تلاشی کشور را که با درپيش گرفتن و ادامه سياست‌های نوليبرالی از بيش از دو دهۀ گذشته آغاز شده، شتاب بيش‌تری خواهد بخشيد. سرانجام پيمودن اين راه بن بست اجتماعی- اقتصادی است.» («کدامين گزينه پاسخگوست؟»، ب. الف. بزرگمهر، ۲۵ مهر ١٣۸۵، http://www.edalat.org/sys/content/view/470/5)

«هرگونه محدود نمودن چنین جنبش های توده ای در چارچوب خواست های بورژوا ـ دمکراتیک به ناچار وامی گراید و شکست آن را در پی خواهد داشت. همانگونه که در کشور خودمان شاهد بوده ایم، انقلاب سترگ بهمن ۵۷ در پهنه ی اقتصادی، آنجا که می بایست به سوی سوسیالیسم سمتگیری کند، به دلیل ها و انگیزه هایی که بیرون از چارچوب این نوشتار است، نتوانست کامیاب شود و نتیجه ی آن شرایط اندوهناک و خطرناک کنونی است که هست و نیست توده های انبوه زحمتکشان و یکپارچگی میهن مان را نیز به چالش کشیده است. در همه جای دیگر جهان نیز همین جُستار درستی خود را نشان داده است. به عنوان نمونه در آفریقای جنوبی، امپریالیست ها با همدستی دستیاران و مزدوران خود، از میان رفتن رژیم نژادپرست و جانبدار جدایی نژادی را دانسته آنچنان بزرگ وانمودند که گویا این تنها گام شایسته و بایسته بوده و با نشستن کودکان سیاه پوست در کنار کودکان سپیدپوست بر روی نیمکت های دبستان یا باز شدن درهای قهوه خانه ها و قمارخانه های ویژه ی سپیدپوستان به روی سیاه پوستان و رنگین پوستان، همه چیز فرجام یافته و مبارزه ی اجتماعی به پایان نیک خود رسیده است. گرچه آنچه در عمل رخ داد حتا در این زمینه نیز این کاستی را داشت که تنها کودکان آقای «تُنبان یکی» و هم اندیشانش به بنگاه های آموزشی و پرورشی سپیدپوستان راه یافتند. مدت زمانی دراز، با وجود فراهم بودن بهترین شرایط سیاسی و اجتماعی به سود کارگران و زحمتکشان و از آن میان اتحاد سه گانه نیروهای چپ، سندیکاهای کارگری و حزب عمده ی نیروهای سوسیال دمکرات و سوسیال ـ لیبرال، سمتگیری سوسیالیستی در اقتصاد و سیاست انجام نگرفت؛ ساختارهای دمکراتیک توده ای در شرایطی که توده های سترگ کارگران و زحمتکشان در میدان بودند و امیدوارانه با آینده می نگریستند، پدید نیامد و مانند کشور خود ما که چپ های آن در این زمینه بویژه بسیار کوتاهی نموده و حتا از دید من، در پبشگاه تاریخ گناهکار بشمار می آیند، همه چیز در دایره ی بسته ی گزینش های "سگ زرد" و "شغال" در چارچوب دمکراسی بورژوایی گرد آمد. پیامد آن، آنجا نیز مانند کشورمان، بازگشت نیرومند بورژوازی لیبرال در همه پهنه های اجتماعی، اقتصادی و سیاسی، ناامیدی و سرخوردگی توده های رنج و کار که کم و بیش همچنان در همان بیغوله های پیشین زندگی می کنند، گسترش بیکاری و بینوایی بویژه در میان توده های سیاه پوست و افزایش بی پیشینه ی بزهکاری و تبهکاری در میان آنها بود.» («سمتگیری سوسیالیستی، گُزینه ای دشوار، دست یافتنی، ولی نه ناگزیر!» ، ب. الف. بزرگمهر،  ۲۰ بهمن ۱۳۸۹

زیر همان عنوان یاد شده، در صفحه ۱۴، نکته ای درست یاد شده که بخوبی پی گرفته نمی شود:
«یکی از ضعف های جنبش سبز، در آغاز کار، تاکید یک جانبه و صرف بر آرای انتخابات، کم توجهی به مسائل عمومی در این زمینه: سرکوب آزادی های دمکراتیک، فشار شدید اقتصادی ـ اجتماعی تحمیل شده بر گرده زحمتکشان، و عدم تلاش در جذب و جلب طبقه کارگر و دیگر زحمتکشان به صف مبارزه بود ...» همانجا، کمی جلوتر از «ضرورت نزدیکی، تفاهم، اشتراک مساعی و اتحاد عمل» میان «طیف گسترده نیروهای اجتماعی، و ائتلاف متنوع نیروهای سیاسی» سخن به میان آمده است.

باید توجه نمود که اتحاد عمل نیروهای سیاسی در همان گام نخست نیازمند پشتوانه ی اجتماعی است؛ به عبارتی دیگر: آن اندازه که نیرو پشت سر داری، دوست و دشمن روی تو حساب می کند؛ وگرنه حتا زیباترین و درست ترین سخنان را اگر بر زبان آوری، برایت تره هم خرد نخواهند نمود. این نکته را انقلابی فرزانه، لنین به شکلی دیگر چنین گفته است:
بهترین برنامه ها بدون داشتن سازمانی رزمنده و درخور جز سخنان زیبا نیست (نقل به مضمون).

زمینه سازی چنان اتحاد عملی نیز سر دادن و پی گرفتن شعاری عمومی و کلی ـ هرچند زیبا ـ نیست. باید با توجه به نیازهای مرحله ای جنبش انقلابی، چنان شعارهای مشخصی را پیش کشید و در میان نهاد که به نوبه ی خود به جذب نیرو و زمینه سازی اتحادهای گسترده تر و پرشمارتر یاری رساند. از دید من، با توجه به نیازهای مرحله ای جنبش، چنین اتحاد عملی در نخستین پله، میان نیروهایی که سوسیالیسم علمی (مارکسیسم ـ لنینیسم) را رهنمون عمل خود نهاده و مدعی آنند، بایسته است. چنین اتحاد عملی می تواند در بهترین زمینه ی خود پیرامون جُستار «راه رشد اقتصادی ـ اجتماعی» شکل گرفته، هسته ی کم و بیش استواری از چنین نیرویی (کالبد آن را نمی توان پیشاپیش تعیین نمود!) پدیدار شود. اینکه به باور برخی، سوسیالیسم را می توان در کشوری با سیمای اقتصادی ـ اجتماعی ایران به یکباره برپا نمود یا به باور برخی دیگر، بایستی از گذری میانبُر با سمتگیری سوسیالیستی گذشت، از اهمیتی کمتر برخوردار است. نکته ی مهم تر آن است که در پی دگرگونی های اجتماعی چند سال گذشته، بر شمار چنین نیروهایی در میان «نیروهای چپ رو»  بسی افزوده شده است. بر پایه منطق استوار علمی می توان به بسیاری از عناصر صادق این نیروها نشان داد، در شرایطی که «کشورهای پیرامونی» توان در پیش گرفتن یکباره و مستقیم «راه رشد سوسیالیستی» را ندارند، رد نمودن «راه رشد با سمتگیری سوسیالیستی» به هر بهانه ای (مه آلود و ناروشن بودن آن و ...) تنها و تنها و در کردار به معنای محکوم نمودن توده های مردم زحمتکش و رنجدیده ی این کشورها به پیمودن «راه رشد سرمایه داری» و بدبختی و بینوایی هرچه بیشتر است؛ ولی پیش از آن باید چنین نکته ی بسیار مهمی را برای خود روشن نمود و برپایه ی آن همه ی موریانه های لیبرالیسم را که همچنان حزب توده ایران و جنبش چپ را از درون می جوند، بی اثر نموده و بیرون راند. از دید من، گفتگو و ستیزه پیرامون جُستار «راه رشد با سمتگیری سوسیالیستی»، زمینه های گردآوری و یکپارچگی هرچه بیش تر نیروی چپ پراکنده ایران را در جبهه ای (یا کالبدی دیگر) به هم پیوسته، کم و بیش همسو و جهت یافته از هر باره فراهم خواهد نمود. جبهه ای که با در میان نهادن برنامه ی روشن برای پیشبرد آرمان های انقلابی به سود همه ی زحمتکشان کارورز و اندیشه ورز ایران بتواند گزینه ی درخور و شایسته ی چپ را در برابر دیگر گزینه ها، پیش پای توده ها نهاده، نیروی پراکنده و گسترده ی چپ را در خود بازیافته و به نقش تاریخی اش عمل نماید؛ جبهه ای که با همکاری پیگیر همه ی نیروهای آن، پاسخگوی نیازهای روز و آینده ی توده های کار و زحمت باشد و آنها را به سوی پیروزی در کار و پیکار اجتماعی و بدست گرفتن سرنوشت خود رهنمون شود. این نیاز زمانه است.

پدیداری جبهه ای از نیروها که «سوسیالیسم علمی» (مارکسیسم ـ لنینیسم) را رهنمون کار خود در پیکار روزمره ی سیاسی و اجتماعی قرار داده، در برابر و روبروی برخی دیگر از جبهه ها چون «جبهه ی نیروهای پیشرفت اجتماعی» در برگیرنده ی چپ ها، سوسیال ـ دمکرات ها و آزادیخواهان ضد امپریالیست و دیگر نیروهای میهن پرست نیست؛ حتا اگر در این یا آن جنبه ی کنشگری و پویش خود با دیگرجبهه های یادشده، زاویه ای نیز داشته باشد. جبهه ی نیروهای «سوسیالیسم علمی» همه ی کوشش خود را بکار می برد تا با دیگر نیروهای میهن پرست و خواهان پیشرفت اجتماعی، زبان مشترک و همسو بیابد و تا آنجا که در توان دارد می کوشد تا چنان زاویه هایی در کردار اجتماعی، هرچه کمتر و تنگ تر شود.

جبهه نیروهای رهرو «سوسیالیسم علمی»، بطور روشن و آشکار با «جبهه ی نیروهای راست و فراراست»، دربرگیرنده ی بورژوا ـ لیبرال ها، بورژوا ـ دمکرات ها و همه ی لایه ها و طبقات واپسگرای جامعه که خواهان استواری و ماندگاری سامانه ی سرمایه داری و همبودهای کهنه ی اجتماعی هستند و به این یا آن شکل با نیروهای سرمایه ی امپریالیستی پیوند داشته و آماج های آن را به پیش می برند، به رویارویی و نبرد برمی خیزد.

در این باره، سه نکته را باید درنظر داشت که با یکدیگر پیوندی انداموار دارند:
۱ ـ نقش تاریخی طبقه ی کارگر در «انقلاب های ملی ـ دمکراتیک» در سنجش با دوره ی «انقلاب های بورژوا ـ دمکراتیک»؛
۲ ـ پیامدهای فروپاشی «اردوگاه کشورهای سوسیالیستی» در انقلاب های ملی ـ دمکراتیک؛ و
۳ ـ رابطه ی طبقه ی کارگر با «بورژوازی ملی» در انقلاب ملی ـ دمکراتیک.

در اینجا، به آنها بیش تر نمی پردازم و تنها یک نکته مهم را یادآوری می کنم:
سخن، تنها بر سر «ضرورت نزدیکی، تفاهم، اشتراک مساعی و اتحاد عمل» میان «طیف گسترده نیروهای اجتماعی، و ائتلاف متنوع نیروهای سیاسی» نیست. سخن بر سر چگونگی «نزدیکی» و «اتحاد عمل» است. سخن بر سر تعیین پیش شرط های کودکانه یا مشخص نمودن کالبد ویژه ای که دیگر نیروها ناچار به پذیرفتن آن باشند، نیست؛ ولی داشتن چشم انداز روشن از آماج ها با درنظرگرفتن آن سه نکته ی بالا  (و شاید نکته های مهم دیگری) بی گفتگو به پی ریزی اتحاد عمل میان طیف گسترده نیروهای اجتماعی و سیاسی کمک خواهد نمود. از دید من، مهم ترین آنها کوشش برای رهبری جنبش از سوی طبقه کارگر با حضور گسترده و سازماندهی شده کارگران در کالبد سازمان های صنفی ـ سیاسی خود و نمایندگان سیاسی شان است. این نکته در شرایط نبود «اردوگاه کشورهای سوسیالیستی» دارای اهمیت ویژه است. در این زمینه، باید از کوته بینی های سازمانی پرهیز نموده و به طیف گسترده تری از نیروهای صادق و انقلابی چپ که به این یا آن شکل گرایش های نزدیک به سوسیالیسم علمی دارند، میدان داد.

در نخستین پاراگراف صفحه ی ۱۵ همان نارسایی ها دیده می شود که پیش تر در پیوند با جُستار «ملوک الطوایفی» درباره ی آنها سخن به میان آمد.

زیر عنوان «آینده میهن ما در گرو مبارزه مشترک همه آزادی خواهان در راه تحولات بنیادین است» برخورد طبقاتی نارسایی به جُستار «اصلاحات» و دلیل های شکست «جنبش اصلاح طلبی» شده است. در آنجا، از آن میان چنین آمده است:
«با وجود آنکه در دوران حکومت اصلاح طلبان، در مقاطعی هم دولت و هم اکثریت قاطع مجلس در دست اصلاح طلبان جکومتی بود، ولی تکیه بر حفظ ساحتارهای موجود و حرکت در چارچوب های "خودی"، که از سوی ولی فقیه ارتجاع تعیین شده بود، جنبش اصلاح طلب را در میهن ما به شدت محدود کرد ...»

این شیوه ی برخورد، آشکارا غیر علمی و برخلاف منطق دیالکتیک ماتریالیستی است؛ زیرا از سویی، زمینه های طبقاتی «اصلاح طلبان حکومتی» را در شکست آنچه که «جنبش اصلاح طلبی» نامیده شده، نادیده می گیرد و از سوی دیگر، نقش شخصیت «ولی فقیه ارتجاع» را که در چارچوب خواست ها و منافع طبقاتی نیروهای معینی عمل می کند، بیش از اندازه بزرگ می نماید. از آن گذشته، در اینجا نیز مانند برخی جاهای دیگر «طرح برنامه»، نقش نیروهای سیاسی ـ اجتماعی دیگر و از همه مهم تر نیروی چپ نادیده گرفته می شود. نتیجه ی کار، تحلیلی غیرعلمی، یکسویه و بی رمق است!

اشاره به «هراس سران دولت اصلاحات از توان نیروهای مردمی حاضر در صحنه ...» بسیار بجا و درست است.

درباره «برگزاری انتحابات، براساس چاروچوب های تعیین شده از سوی مرتجعان حاکم ...» توجه به نکته ای پیش تر یادآوری شده از اهمیت بسیاری برخوردار است. گزینش های ریاست جمهوری و مجلس، حتا در بهترین شکل برگزاری آنها و بی هیچ چارچوب تعیین شده ای از سوی کسی، خواست ها و نیازهای یک انقلاب ملی ـ دمکراتیک را بویژه در مرحله کنونی برآورده نمی کند. چنین ساختارهایی برای خدمت به سامانه ی سرمایه داری ساخته شده اند و در کشورمان، بویژه در دوران کنونی، تنها منافع سرمایه داری لیبرال را پاس می دارند. پافشاری بر روی چنین ساختارهایی از سوی یک نیروی چپ کاری بسیار نابخردانه و حتا پرسش برانگیز است. حزب سیاسی چپی که «سوسیالیسم علمی» را رهنمون کار خود نهاده، باید همه ی نیرو و سمتگیری سیاسی ـ اجتماعی خود را بر گسترش سازمان های کارگری، توده ای و خلقی مانند سندیکاها، اتحادیه های کارگری و دهگانی، شوراهای کار و شوراهای شهر و روستا استوار نموده، برقراری دمکراسی خلقی را به عنوان جایگزین هرگونه حاکمیت خودکامه ای تبلیغ و ترویج نماید!

در این باره، بازنویسی بخشی از یکی از نوشتارهایم را سودمند می دانم:
«... ایجاد فراکسیون پارلمانی واقعا انقلابی در پارلمان های اروپایی به مراتب دشوارتر از آن است که در روسیه انجام گرفت. در این امر تردیدی نیست. ولی این فقط بیانگر محدودی از حقیقت عام است .... » (بیماری کودکی چپ گرایی در کمونیسم، لنین، برگردان قهرمان زنده یاد محمد پورهرمزان، انتشارات حزب توده ایران) همانجا، کمی جلوتر، لنین پس از سنجش شرایط «انقلاب شوروی» با شرایطی که کمونیست ها در اروپای باختری آن هنگام، با آن روبرو هستند، استدلال خود را چنین پی می گیرد:
... آغاز انقلاب سوسیالیستی برای اروپای غربی دشوارتر از کشور ما خواهد بود. تلاش برای گریز زدن از این دشواری و "فراجهیدن" از روی مرحله کار دشوار استفاده از پارلمان های ارتجاعی برای مقاصد انقلابی، کودکی تمام عیار است. شما می خواهید جامعه نوین بپا دارید و آن وقت از دشواری های ناشی از ایجاد یک فراکسیون پارلمانی نیکو مرکب از کمونیست های با ایمان و وفادار و قهرمان در پارلمان ارتجاعی می ترسید! مگر این کودکی نیست؟ ... درست به همان علت که توده های عقب مانده کارگران ـ و به طریق اولی ـ دهقانان خرده پا در اروپای غربی به مراتب بیش از روسیه به خرافات بورژوا دمکراتیک پارلمانی آلوده هستند، درست به همین علت کمونیست ها از درون تاسیساتی چون پارلمان های بورژوایی می توانند (و باید) برای فاش ساختن، فروپاشیدن و برانداختن این خرافات به مبارزه ای طولانی و سرسخت که در برابر هیچ گونه دشواری بازنایستد، برخیزند.(بیماری کودکی چپ گرایی در کمونیسم، لنین، برگردان قهرمان زنده یاد محمد پورهرمزان، انتشارات حزب توده ایران)

در همان اثر ارزنده دانشمند انقلابی، در ارتباط با جستار بالا، در جای دیگر چنین آمده است:
... تجارب نشان می دهند که هنگام انقلاب، درآمیزی اقدامات توده ها در بیرون از پارلمان ارتجاعی با فعالیت اپوزیسیون هواخواه انقلاب (و به طریق اولی اپوزیسیون پشتیبان مستقیم انقلاب) در درون این پارلمان، چه فواید خاصی دربردارد. (بیماری کودکی چپ گرایی در کمونیسم، لنین، برگردان قهرمان زنده یاد محمد پورهرمزان، انتشارات حزب توده ایران)

بدینسان، روشن می شود که سخن بر سر شرایط مشخصی است:
ایجاد فراکسیون پارلمانی واقعا انقلابی در پارلمان های اروپایی در شرایطی که بخش عمده ای از توده های کارگر و دهقانان خرده پا، به خرافات بورژوا دمکراتیک پارلمانی آلوده هستند. در آنجا کوچک ترین سخنی برسر دلگرم نمودن توده ها و همکاری در فریب آنها برای رای دادن به فلان بورژوای نوکیسه "اصلاح طلب" یا بهمان دست نشانده ارتجاع بازار و زمینداران بزرگ که همچنان سیاست های «بانک جهانی» و «صندوق بین المللی پول» را به زیان تولیدکنندگان ثروت های مادی و معنوی جامعه پی گیرند، در میان نیست و نمی تواند باشد. در آنجا، کوچک ترین اشاره ای حتا به «ایجاد فراکسیون پارلمانی واقعا انقلابی در پارلمان های» بورژوایی، به عنوان «حقیقتی عام» و دربرگیرنده، درمیان نیست ... لنین در جای دیگر یادآور می شود:
مارکس و انگلس می گفتند تئوری ما حکم جزمی (دگم) نیست، بلکه رهنمون عمل است و بزرگترین اشتباه و تبهکاری مارکسیست های "صاحب پروانه" نظیر کارل کائوتسکی و اتو بائر غیره در آنست که این نکته را نفهمیده و نتوانسته اند آن را در مهم ترین لحظات انقلاب پرولتاریا به کار برند.

آیا تکیه بیش از اندازه حزب ها و سازمان های چپی که باید نقش پیشرو در جامعه داشته و پیشاهنگ توده ها باشند، به گزینش های دوره ای پارلمانی و دمکراسی پارلمانی بورژوایی در کشوری که دیگر کمتر نیازمند چنین گونه ای از دمکراسی ـ حتا به بهانه گذار آن به سامانه ای برتر ـ می باشد، نشانه های روشن از گرایشات لیبرالیسم سرمایه داری در این حزب ها و سازمان ها نیست؟

آیا این نیروها، به دست خود، خرافات بورژوا دمکراتیک پارلمانی را در میان توده های عقب مانده کارگران و دهقانان خرده پای ایرانی که هنوز به چنین خرافاتی آلوده نیستند، دامن نمی زنند و زمینه های پرورش آن را فراهم نمی سازند؟» («یا اینور پل یا آنور پل!»، ب. الف. بزرگمهر، ۵ ارديبهشت ۱۳۸۸
http://behzadbozorgmehr.blogspot.com/2009/04/blog-post.html)  

زیر همان عنوان در صفحه ۱۵ گفته می شود:
«بر این اساس، میهن ما به یک تحول بنیادین، که عرصه های گوناگون زندگی مردم را دربر گیرد، نیازمند است. حزب ما همچنین معتقد است که، دستیابی به تحول های بنیادی تنها از راه شرکت فعال و سازمان یافته نیروهای اجتماعی در یک جنبش سراسری ضد استبداد ولایی و تغییر شیوه حکومت مداری در میهن ما امکان پذیر است. حزب توده ایران، بر اساس تجربه خود از رشد سرمایه داری قرن اخیر در جامعه ما، معتقد است که، چون نظام سرمایه داری، در هر شکل سیاسی آن، در کشور ما نمی تواند معضل هایی همچون عقب ماندگی و بی عدالتی دهشتناکی که سرتاپای جامعه را فراگرفته است، حل کند، بنابراین، ایران همچنان در مرحله انقلاب ملی و دمکراتیک قرار دارد که هدف اجتماعی ـ اقتصادی چنین انقلابی را می توان بدین سان تعریف کرد: محدود کردن رشد سرمایه داری بزرگ، بازتقسیم امکان های مادی و ثروت های انباشته شده یی که در اختیار تعداد انگشت شماری از نهادهای انگلی وابسته به سران رژیم قرار دارد، و حرکت به سمت عملی کردن عدالت اجتماعی، یعنی: گسستن زنجیرهای فقر، عقب ماندگی و بی عدالتی، برگزیدن چنین راه رشدی، پاسخ به نیازهای پایه ای جامعه ما نظیر اشتغال، مسکن، بهداشت همگانی، آموزش و پرورش رایگان، تامین اجتماعی و حفظ محیط زیست است. چنین سمت گیری یی به شرکت کردن و ایفای نقش اساسی طبقه کارگر و نیروهای سیاسی طبقه کارگر به منظور تاثیرگذاری جدی بر جنبش دمکراتیک و ملی کشور نیازمند است. حزب توده ایران هم چنان، با توجه به سطح عقب ماندگی روابط اجتماعی ـ اقتصادی کنونی جامعه ما، معتقد است که، چنین تحولی به بسیج نیرو در گستره جامعه، و اتحادی توان مند از نیروهای تحول خواه و پیشرو، به ویژه جنبش کارگری و کمونیستی ایران، احتیاج دارد.
حزب توده ایران، مهم ترین وظیفه نیروهای مترقی و آزادی خواه کشور را در شرایط کنونی، طرد رژیم دیکتاتوری ولایت فقیه، و روی کار آمدن یک دولت ائتلاف ملی، ارزیابی می کند و معتقد است که، مهم ترین گام در این راه، برپایی یک جبهه وسیع مردمی و ضد استبدادی است.»

این دو پاراگراف پیوسته به هم، گرچه از رویارویی(تناقض) هایی در سمتگیری سیاسی و اجتماعی، نارسایی و ناروشنی مفهوم ها و بویژه ناپیگیری در منطق و استدلال تهی نیست، از جنبه هایی نقطه عطف «طرح برنامه» به نظر می رسد. تحلیل به عمل آمده درباره ی نقش طبقه کارگر و جنبش کارگری و کمونیستی ایران، گرچه از پیگیری شایسته و بایسته برخوردار نیست، درخور توجه و بی چون و چرا گامی به جلو نسبت به گذشته است؛ و اگر برخی ترجیع بندهای سست و نارسای آن را کنار بگذاریم، دربردارنده برخی نکته های مهم و از آن میان بایستگی آفرینش گزینه ای سوسیالیستی در برابر گزینه های "چپ دمکرات"، "سوسیال ـ دمکرات" و نیروهای راست و فراراست درون و برون ایران است؛ گرچه زبان نوشتار از روشنی چندانی برخوردار نیست. اینکه بگوییم:
«با توجه به سطح عقب ماندگی روابط اجتماعی ـ اقتصادی کنونی جامعه ما ... چنین تحولی به بسیج نیرو در گستره جامعه، و اتحادی توان مند از نیروهای تحول خواه و پیشرو، به ویژه جنبش کارگری و کمونیستی ایران، احتیاج دارد.» هنوز سخنی درخور در میان ننهاده ایم و بگونه ای مشخص به چون و چرای آن نپرداخته ایم. برنامه یک حزب سیاسی چپ، به کلی گویی های خشک و خالی نمی پردازد!

درباره «عدالت اجتماعی» و جُستار «راه رشد» نیز گرچه نکته هایی درخور درنگ به میان آمده، تحلیل، چندان روشن و راهگشا نیست.

سردرگمی از همان جمله ی نخستین پاراگراف: «بر این اساس ...»، به چشم می خورد. پاراگراف پیش از آن، گرچه برخی نتیجه گیری های جسته گریخته ای دربردارد، جمله ی یاد شده در بالا را اساسمند نمی کند! می توان «بر این اساس» را برداشت؛ بدون آن، جمله درست تر و پاکیزه تر است. سپس «دستیابی به تحول های بنیادی تنها از راه شرکت فعال و سازمان یافته نیروهای اجتماعی در یک جنبش سراسری ضد استبداد ولایی و تغییر شیوه حکومت مداری ...» امکان پذیر شناخته شده است (بزرگنمایی از اینجانب است. ب. الف. بزرگمهر).
                                        
اشتباهات های عمده آن را برمی شمارم:
۱ ـ «تغییر شیوه حکومت مداری» (دگرگونی سیاسی) را هیچگاه نمی توان به معنای «تحول بنیادین» درنظر گرفت. «تحول بنیادین» با رویکردی اقتصادی ـ اجتماعی، مجموعه ای از دگرگونی های کوچک و بزرگ در همه ی پهنه ها را دربر می گیرد. «تغییر شیوه حکومت مداری» لزوما به معنای دگرگونی بنیادی، حتا از جنبه ی سیاسی آن نیز نیست؛
۲ ـ بنا به تعریف بالا، « تنها از راه ...» نیز نادرست است و مجموعه ای از راهکارها را دربرمی گیرد؛
۳ ـ ترکیب نیروهای اجتماعی در آن روشن نشده است. به عنوان نمونه، آیا نیروهای فراراست «ضد استبداد ولایی» (سلطنت طلبان و ...) نیز می توانند در چنان «جنبش سراسری» شرکت و نقش داشته باشند؟ اگرنه، چگونه می توان جلوی آنها را گرفت؟ همانگونه که می دانید، یک شعار نیز مانند یک جُستار باید «جامع و مانع» باشد. آیا چنان شعاری به اندازه ای بسنده «جامع و مانع» هست؟ وگرنه، دشواری کار در کجاست؟
۴ ـ ما در کشورمان، بیش از آنکه با «استبداد ولایی» سر و کار داشته باشیم، با خودکامگی گسترش یابنده در کالبد رژیمی ملوک الطوایفی روبروییم. چنین خودکامگی گسترش یابنده ای را نمی توان با خاورخودکامگی دیرپای رژیم های پادشاهی در میهن مان کاملا یکی پنداشت؛ گرچه با آن همریشه و به همان سو روان است (تاریخ ایران بگونه ای عمده دربرگیرنده دوره های بس دراز خاورخودکامگی مرکزگرا و گهگاهی دوره های بسیار کوتاه خاورخودکامگی مرکزگریز بوده است). آن یک مرکزگرا بود و این یک هنوز مرکزگریز. علت گسترش چنین خودکامگی یی نیز آنگونه که در برخی برخوردها دیده می شود، از سرشت خودکامگان و اینکه چون خودکامه هستند، خودکامگی می کنند، سرچشمه نمی گیرد. «این هستی آدم هاست که شعور اجتماعی آنها را تعیین می کند، نه برعکس» (نقل به مضمون از مارکس). باید توانست به ژرفای پدیده راه یافت و ماهیت آن را دریافت. با تکرار ترجیع بند «استبداد ولایی» سالها در سطح پدیده لغزیده ایم. افزون بر آن، هنگامی که انقلاب در کشوری با پیشینه ی خاورخودکامگی دیرینه، رو به سراشیبی می گذارد و شکست می خورد (و بویژه هرچه انقلاب گسترده تر و ژرف تر باشد، سراشیبی و شکست آن نیز به همان بزرگ تر خواهد بود) و نیروهای انقلابی نتوانسته اند همه ی نیرو و توان خود را در راه آفرینش نهادهای توده ای و زیربنایی بکار برند یا از زیر آن شانه خالی کرده اند، بازگشت خودکامگی ناگزیر خواهد بود. خلاء قدرت، آنگونه که سال ها تبلیغ و ترویج شده، با ساختارهای دمکراسی بورژوایی پر نخواهند شد. خودِ آن ساختارها، روبناهای قدرتی هستند که ماهیت آن را دربرمی گیرند و نه خودِ آن. هنگامی که چنین ماهیتی با ساختارهای توده ای و خلقی پر یا جایگزین نشود، به ناچار اینگونه پر خواهد شد و از آن گریزی نیست. نمی توان با دگرگون نمودن ساختار و «تغییر شیوه حکومت مداری»، ماهیت آن را دگرگون نمود. بار دیگر، پدیده ای دیگر و گمراه کننده تر از آن با همان ماهیت سر برون خواهد آورد. ما هم اکنون با چنین وضعیتی روبروییم:
۱.۴ ـ انقلابی که آن را شکست خورده باید انگاشت؛ زیرا در مرحله ی تعیین و تکلیف «راه رشد اقتصادی» نتوانست به نیازها و خواست های کارگران، زحمتکشان و روشنفکران انقلابی پاسخی درخور و شایسته بدهد. با این همه، این به معنای پایان کار و آغاز دوره ی دراز مدت رکود انقلابی نیست که به معنای عقب نشینی منظم و حساب شده نیروهای انقلابی همراه با بازیابی و گردآوری نیرو برای نبردهای آینده باید باشد؛ نکته بسیار مهم در این زمینه کوتاه بودن این دوره است. بحران پیگیر اقتصادی ـ اجتماعی سرمایه داری چه در پهنه ی جهان و چه در پهنه ی ایران، زمینه ی آن را فراهم نموده است.

برآمدهای طبقه کارگر و زحمتکشان ایران در سال های کنونی بخوبی شرایط عینی دگرگونی و واگرد روند ضدانقلابی را به نمایش نهاده است. چالش مهم پیش رو، آماده نمودن شرایط ذهنی آن، یعنی آمادگی ایدئولوژیکی ـ سیاسی و سازمانی چپ با برنامه علمی ـ سوسیالیستی است. زمینه های چنین آمادگی نیز آشکارا دیده می شود. باید برای آن، برنامه و راهکارهای عملی برای کوتاه مدت و میان مدت از پیش تنظیم و به اجرا گذاشت. نگاهی به آمایش و فرارویی حزب سوسیال دمکرات کارگری روسیه از شکست انقلاب ۱۹۰۵ تا انقلاب پیروزمند و دورانساز اکتبر ۱۹۱۷ و بویژه از سال های ۱۹۱۱ ـ ۱۹۱۲ و پس از آن، چگونگی زایش حزب انقلابی بلشویک و سازماندهی طبقه کارگر و زحمتکشان آن کشور، نه به عنوان رونوشت برداری (از رویدادهای تاریخی نمی توان رونوشت برداشت!) که برای درس آموزی و برکشیدن راهکارهای عملی درخور شرایط میهن مان، سودمند خواهد بود. در کوتاه مدت و تا آن هنگام که سازمان ها و ساختارهای توده ای، دست ِ کم در اندازه ی هسته های رزم و کار پدید نیامده اند، باید از شعارهای تندروانه و به میدان کشاندن توده های سازمان نیافته ی مردم به کارزار و از آن بدتر تشویق کارگران و زحمتکشان به دنباله روی از بورژوا لیبرال ها و بورژوا دمکرات ها ـ صرف نظر از رنگ جامه و دستبند و پرچم، بی عمامه یا با عمامه، خداپرست یا «شیطان» پرست بودنشان ـ پرهیز نمود؛
۲.۴ ـ به دلیل پهناوری کشور، ناموزونی رشد اقتصادی ـ اجتماعی و فرهنگی در منطقه های گوناگون آن و نیز هستی جان سخت همبودهای کهنه ی اجتماعی، شیوه های رزم و ستیز با راهکارهای بسیار گوناگونی (و نه جنبش سراسری ضد استبداد ولایی که از اندیشه ی آدم هایی با کم ترین آشنایی از ایران تراوش نموده است!) درخور شرایط اجتماعی و سیاسی هر منطقه کاربرد بهتری خواهد داشت. برای روشن شدن بیش تر، دو نمونه را یادآور می شوم:
ـ راهکارهای هوشمندانه و نوآورانه ی گوناگونی که توده های مردم در دوره ی کنونی، حتا با سودبری از شعارهای خود رژیم به نمایش گذاشتند؛ بگونه ای که آن شعارها را بر ضد خود دگرگون نمودند؛ و
ـ گزینش های شوراهای شهر و روستا چندین سال پیش از این نشان داد که در بسیاری از شهرهای کوچک و روستاها، این شوراها کامیاب بوده اند. پژوهش هایی ارزنده و از آن میان از سوی پرویز پیران (استاد دانشگاه) در این باره گواه آن است. درست است که هرکدام از این شهرها و روستاها به تنهایی در برابر «کلان شهر»های ایران از اهمیت اجتماعی ـ اقتصادی و سیاسی ناچیزی برخوردارند؛ ولی مجموعه ی آنها با هم از اهمیتی همسان با کلان شهرها و شاید حتا بیش تر از آنها برخوردار باشد. به همین دلیل بود که رژیم رو به تباهی جمهوری اسلامی با رویکرد همواره گسترش یابنده «راست روانه» از سال های گذشته تاکنون، همه ی کوشش خود را برای جلوگیری از گسترش این روند بکار برد و در شرایطی که نیروی چپ، شعار دمکراسی بی پشتوانه ی عدالت اجتماعی سر می داد و کم ترین توجهی به ماهیت این پدیده نداشت، کامیاب نیز شد.

باید توجه نمود که به دلیل ها و انگیزه های گوناگون و از آن میان نارسایی های رسانه های همگانی در ایران، همواره بخش عمده ای از توجه نیروهای سیاسی تنها به رویدادهای سیاسی و اقتصادی ـ اجتماعی شهرهای بزرگ و بویژه تهران سمتگیری و «کانالیزه» می شود.

با آنکه انقلاب را شکست خورده می انگارم و روند دگرگونی های منفی بویژه با زیر پا نهادن اصل ۴۴ قانون اساسی و سیاست آشکارا راست روانه ی حاکمیت تبهکار جمهوری اسلامی، ناهماهنگ بودن ساختارهای این رژیم را به عنوان سدی در راه پیشرفت میهن مان به نمایش گذاشته، شعارهایی چون «طرد رژیم ولایت فقیه»، «جنبش سراسری ضد استبداد ولایی» و مانند آنها را همچنان شعارهایی نادرست و غیر عمده می دانم. سر دادن چنین شعارهایی به درازای بیش از دو دهه، نقش بزرگی در افزایش شکاف میان بخش عمده ای از نیروهای انقلابی ناآگاه با باورهای مذهبی با نیروهای چپ از یکسو و همسو شدن و در یک جبهه قرار گرفتن نیروهای چپ با نیروهای راست و فراراست سلطنت طلب و مانند آنها داشته و هنوز نیز دارد. پافشاری بر روی چنین شعاری که سال ها «پدیده» را جایگزین «ماهیت» نموده، افزون بر آن، آبشخور بسیار خوبی برای نیروهای امپریالیستی و مزدوران شان در جامه های رنگارنگ (حتا در جامه ی «توده ای») فراهم نموده که بر گُوه ی شکاف بسیار خطرناک اجتماعی پدید آمده میان طبقه کارگر و لایه های زحمتکش و فرودستِ اجتماعی از یکسو و بخش های عمده ای از لایه های میانی جامعه ایران، هرچه بیش تر بکوبند و آن را ریشه دار تر نمایند؛ و 
۳.۴ ـ رویدادهای چند ساله ی کنونی، بویژه از "گزینش" پرسش برانگیز واپسین دوره ی ریاست جمهوری به این سو، دستِ نابکار مزدوران امپریالیسم و نقش بورژوازی لیبرال و مهم تر از همه «مافیا»ی اقتصادی را بروشنی به نمایش گذاشت؛ گرچه باید خاطرنشان نمود که چنین نقشی با افزایش انبوه تبلیغات یکسویه برای نمایندگان چنین مافیای نیرومندی و در تارک آنها هاشمی رفسنجانی، از سوی رسانه های مزدور آنها اندرون و برون ایران تا اندازه ای پرده پوشی شد و دامن نیروی چپ و از آن میان «حزب توده ایران» را نیز گرفت و سبب شد که نقش این عامل "برونی" تا اندازه ی بسیاری از سوی این نیروها نادیده گرفته شده و به آنچه که «مهندسی اجتماعی» نامگذاری شده کم بها داده شود. کم بها دادن به این جُستار در «طرح برنامه» نیز دیده می شود.

با آنچه در میان نهاده شد، آخرین پاراگراف تحلیل یاد شده:
«حزب توده ایران، مهم ترین وظیفه نیروهای مترقی و آزادی خواه کشور را ...» بیش تر به واگویی ترجیع بند زیر می ماند:
برده دل و جانِ من دلبر و جانانِ من     دلبر و جانانِ من برده دل و جانِ من     

در اینجا نیز «طرح برنامه» به این نکته توجه ندارد که «طرد رژیم دیکتاتوری ولایت فقیه و روی کار آمدن یک دولت ائتلاف ملی» نیازمند هستی جبهه نیرومندی از نیروهای چپ در شرایطی است که رهبری طبقه کارگر و نمایندگان سیاسی آن که لزوما از «حزب توده ایران» نخواهند بود، در «دولت ائتلاف ملی» بدست آمده باشد؛ جز آن، حتا اگر چنین «ائتلافی» با رهبری «بورژوازی ملی» یا «قشرهای میانه حال» و یا هر دو با هم نیز پدید آمده باشد، فروپاشی پرشتاب تر ایران را در پی خواهد داشت؛ زیرا به دلیل های پیشتر گفته شده، «بورژوازی ملی» از رهبری هرگونه «ائتلاف ملی» در میهن مان ناتوان است و لایه های خرده بورژوازی و میانی جامعه یا به گفته ی «طرح برنامه»، «قشرهای میانه حال»  نیز از افق اجتماعی ـ اقتصادی و نیز سیاسی برخوردار نبوده و کار را به هرج و مرج بیش تر می کشانند. نیاز به باریک شدن چندانی ندارد که «طرح برنامه» در اینجا نیز چون بیش تر جاهای دیگر آن به «کلّی گویی» و سخنان "حکیمانه" پرداخته و حتا از بازگویی ترکیب «نیروهای مترقی و آزادی خواه کشور» و چگونگی و چند و چون «دولت ائتلاف ملی» سرباز زده است.

زیر عنوان «پیشنهادهای حزب توده ایران برای تشکیل جبهه واحد ضد استبدادی» در صفحه ۱۵ از آن میان، چنین آمده است:
«اصل ˮولایت فقیه“، در مقام تئوری و پراتیک رژیم استبداد قرون وسطایی در میهن ما همه ساختارهای اجرایی، قانون گذاری و قضایی را به شدت تحت تاثیر قرار داده، و برخلاف اصل صریح قانون اساسی، استقلال سه قوه کشور را از بین برده است، و ˮاجرای قانون“ در کشور را به حد اجرای فرمان های ˮولی فقیه“ تنزل داده است ...»

در این باره که رژیم ˮولایت فقیه“ میهن ما را به گونه ای خودکامگی بر پایه باورهای دین و حتا بدتر از رژیم گذشته می کشاند، جای چون و چرا نیست؛ ولی نکته چشمگیر در جمله ی سرهمبندی شده بالا، گونه ای پذیرش ساختارهای حاکمیت بورژوازی را به ذهن می آورد. در شرایطی که همه ی کوشش راستگرایان و فراراستگرایان حاکمیت ایران، تفسیر یا دگرگون نمودن «قانون اساسی» به سود منافع خود بوده و هست، وظیفه ی حزب چپی که سوسیالیسم علمی را رهنمون خود نهاده، در کشوری که انقلاب ملی ـ دمکراتیک در آن رخ داده ترویج و تبلیغ ساختارهای توده ای، شورایی و خلقی بوده و می باشد؛ نه آنکه با گردن نهادن بر ساختارهای شناخته و پذیرفته شده ی بورژوازی چون «استقلال سه قوه» و گزینش های دوره ای مجلس و ریاست جمهوری، به جامه ی حزب «سوسیال دمکرات» نوکر سرمایه داری درآید! حتا اگر آماج «طرح کنندگان برنامه»، بیان لحظه ای تاریخی (برشی از زمان) می بود، می بایستی جمله را به شکلی شایسته تر سرهمبندی (بجای فرمولبندی بکار برده ام!) می کردند. 

حزب چپی که سوسیالیسم علمی را رهنمون خود نهاده، نیک می داند که «تنها آن قانونی مقدس است که حافظ منافع زحمتکشان باشد.» (نقل به مضمون از زنده یاد ارانی).

زیر عنوان «اول: ترکیب و ساختار جبهه:» چنین آمده است:
«جبهه واحد ضد استبدادی، کلیه آن حزب ها، سازمان ها، نیروها و شخصیت های مترقی و آزادی خواه کشور را دربر می گیرد که در راه طرد رژیم ولایت فقیه مبارزه می کنند، و هدفشان استقرار آزادی، استقلال، صلح و عدالت اجتماعی است ...».

آیا «نیرو» یا شخصیتی در اُپوزیسیون درون و برون کشور می شناسید که خود را واپسگرا، تاریک اندیش، خودکامه، طرفدار وابستگی، جنگ و ستم اجتماعی بداند؟! آیا همه و از آن میان «ولی مطلق فقیه» یا «شاهزاده نیم پهلوی» از «عدالت اجتماعی» سخن نمی رانند؟ آیا برپایه ی چنین کلی گویی، طرفداران سلطنت نیز می توانند در چنان جبهه ای شرکت نمایند؟!

آیا بجای چنین پرگویی پوچی نمی بایست دستکم گونه ی «آزادی» یا «عدالت اجتماعی» مورد نظر را روشن می نمود تا سِره از ناسِره جدا شود؟ آیا با روشن نمودن چنین گونه هایی، به عنوان نمونه: «عدالت اجتماعی به سود فرآورندگان ثروت های مادی و معنوی جامعه، آن «جبهه واحد ضد استبدادی»، در رویای شیرین دموکراسی خواهانه (به شیوه ی همه ی حزب های سوسیال دمکرات اروپایی) فرو نمی پاشید و جای خود را به جبهه ای واقعی تر نمی داد؟ آیا با همسان پنداشتن «رژیم ولایت فقیه» با «رژیم پادشاهی» در پی ساده نمودن بیش از اندازه ی جُستار نیستیم؟ آیا درست به همین انگیزه نبوده که واژه ی «دمکراسی» را برداشته و بجای آن «آزادی» را نشانده ایم؟ آیا روشن نموده ایم که «آزادی» را برای کدام طبقات و لایه های اجتماعی و برضد کدام طبقات و لایه های اجتماعی دیگر خواستاریم؟

بیش تر جُستارها و خواسته هایی که زیر عنوان «الف ـ تحول در سازمان های حکومتی»  در صفحه ۱۶ در میان نهاده شده، در چارچوب ساختارهای سامانه بورژوازی و انقلابی بورژوا ـ دمکراتیک می گنجد. این ساختارها، نیازها و خواسته های انقلابی ملی ـ دمکراتیک را، آنهم با بالا رفتن نسبی آگاهی و سازماندهی توده های مردم و فشرده شدن نیازها و خواسته های برآورده نشده شان به درازای بیش از سه دهه، برآورده نمی کند!

زیر عنوان «ب ـ حقوق و آزادی های سیاسی، فردی، و سیاسی» از آن میان چنین آمده است:
«حزب توده ایران، خواهان انحلال فوری همه ارگان ها و نهادهای سرکوبگر از جمله سپاه پاسداران، وزارت اطلاعات، دادستانی انقلاب، و بسیج است»

خواست «انحلال فوری همه ارگان ها و نهادها» تنها در اندیشه ی کسانی می گنجد که نه از شرایط جغرافیایی ـ سیاسی کشورمان چیزی در می یابند؛ نه نیروهای امپریالیستی به کمین نشسته پیرامون آن را می بینند یا می خواهد ببینند؛ نه جنگی دیده اند و نه سرد و گرم روزگار چشیده اند. چنین کسانی به گمانم در گوشه ای دنج و گرم و نرم در یکی از "دمکراسی" های باخترزمین غنوده، احکام "حکیمانه" طرح می کنند. جز این نمی تواند باشد!

«سپاه پاسداران» و «بسیج»، صرف نظر از آنکه در فرماندهی آنها تا چه اندازه آلودگی های مالی و اخلاقی رخنه کرده باشد، هنوز هم در بدنه ی خود دربرگیرنده بخش عمده ای از فرزندان طبقات و لایه های زحمتکش جامعه هستند. سمتگیری این نیروها برای سرکوب نیروهای چپ از یکسو بگونه ای عمده، فرآورده ی کوشش نیروهای راست و فراراست درون حاکمیت های ایران از همان نخستین روزهای انقلاب برای آفرینش جدایی میان نیروهای انقلابی با باورهای گوناگون و از سوی دیگر عملکرد بسیار نادرست و حتا خائنانه نیروهای چپ رو و چپ نما برای به آشوب کشاندن ایران در سال های دور و نزدیک بوده و هست. افزون بر این، «سپاه پاسداران» و «بسیج» بوده اند که با کوششی جانفرسا و به بهای جان از میهن مان دفاع نموده و جلوی یورش نیروهای «صد دام» ایستادند. به باور من، هنوز هم هستی بخش های سالم تر و ناآلوده در میان همین نیروهاست که حاکمیت واپسگرا و تبهکار جمهوری اسلامی را وادار به دست به عصا راه رفتن می کند. به عنوان نمونه و با آگاهی دقیق در این باره، در اوج رویدادهای بگیر و ببند توده های به خشم آمده مردم در چند سال کنونی، بخش هایی از این نیروها از فرمان سرکوب مردم در خیابان ها سرپیچی نموده، نگرانی بسیار حاکمیت را فراهم آوردند. «سپاه پاسداران» و «بسیج» هنوز هم نقش عمده ای در پاسداری ایران زمین بر دوش دارند و در آینده نیز خواهند داشت.

شاید بهتر بود بجای «انحلال فوری» از واژه ی «پاکسازی» سود برده می شد؛ زیرا «انحلال فوری» نهادها و سازمان هایی چون سپاه پاسداران، بسیج و حتا «وزارت اطلاعات» به معنای از میان بردن سامانه ی پشتیبانی و حفاظت کشور در برابر دشمنان کمین کرده ایران نیز هست. ترفند نیروهای فراراست و مزدور سرمایه داری امپریالیستی با کشاندن و درگیر نمودن چنین نیروهایی که اساسا حق دخالت در درگیری های سیاسی و اجتماعی را نداشته و تنها وظیفه ی پاسداری از مرزهای کشور بر دوش آنهاست، نباید سبب چنان گمراهی و صدور حکم های نادرستی در برنامه یک حزب سیاسی چپ شود. نباید فراموش نمود که نه تنها امپریالیست ها برای دستیابی مستقیم به منابع طبیعی ایران و از همه مهم تر نفت آن خیز برداشته اند که حتا برخی کشورهای پیرامون ایران نیز به منابع سرشار این منطقه چشم دارند. از آن گذشته، مگر یک کشور، حتا اگر در آن انقلابی رخ دهد، نباید برای نمونه وزارت اطلاعات داشته باشد؟

زیر عنوان «مساله ملی» گرچه کاربرد این عنوان را چندان نادرست نمی دانم؛ ولی کاربرد «ایران کشوری است چندین ملیتی ...»  را بسیار نادرست می دانم. بجای آن می توان و باید نوشت:
«ایران کشوری است دربردارنده ی خلق های گوناگون» یا آنگونه که در دنباله ی همان جمله آمده:
«ایران کشوری است که در آن خلق های گوناگون (پارس ها، آذربایجانی ها، کردها، بلوچ ها، عرب ها و ترکمن ها) زندگی می کنند.»

یک تفاوت عمده که میان واژه های «ملت» و «خلق» وجود دارد و نباید آن را نادیده گرفت، این نکته است که جدا از دیگر اجزاء تعریف هر دو واژه، در واژه ی «ملت»، «همپیوندی اقتصادی» نقش مهمی در میان دیگر اجزاء تعریف آن بر دوش دارد. آن را می توان چون ملاتی انگاشت که دیگر اجزاء را به هم پیوند داده، آمیزه ای کم و بیش استوار پدید می آورد؛ در حالی که واژه ی «خلق» دربرگیرنده اجزاء دیگر همان تعریف «ملت» است، بدون چنان ملاتی. برای آنکه جُستار روشن تر شود، دو نمونه می آورم:
نمونه نخست ـ با فروپاشی کشور یوگسلاوی، برخی از مناطق برجای مانده آن با آنکه زیر فشار کشورهای مداخله گر امپریالیستی و نیرنگ و فریب شان از سوی «سازمان ملل» به عنوان کشور مستقل به رسمیت شناخته شدند؛ ولی هیچگاه تاکنون خصوصیات یک کشور ناوابسته را از خود نشان نداده اند.
آنها کشورهایی وابسته به "کمک" کشورهای امپریالیستی و زیر مهمیز آنها هستند که تنها نامی به عنوان کشور داشته، عملا از سوی دیگران اداره می شوند؛ و
نمونه دوم ـ مناطق گوناگون سرزمین مادها، کردستان را که میان کشورهای ایران، عراق، ترکیه و سوریه بخش شده اند، در نظر بگیرید. به دلیل های گوناگون جغرافیایی ـ سیاسی، این منطقه ها از اقتصادی کم رشد برخوردار بوده و سامانه اجتماعی در بسیاری از این مناطق دودمانی، ایلی ـ عشیره ای و ارباب ـ رعیتی است. همه ی این منطقه ها، از نظر اقتصادی به اندازه هایی کم و بیش بسیار به دیگر منطقه های کشورهای خود وابسته اند و درست به همین دلیل است که عملکرد گروه های افراطی ملی گرای کرد که شعار «کردستان بزرگ» را سرلوحه ی کار خود نهاده اند، نه در جهت منافع خلق های کرد این مناطق بوده و نه هیچگاه از پشتیبانی گسترده ی توده های خلق کرد برخوردار شده اند.

با همه ی آنچه گفته شد، این بخش از «طرح برنامه» را بسیار درست می دانم که «حزب توده ایران طرفدار برابری کامل حقوق همه خلق های ایران و اقلیت های مذهبی، و خواهان اتحاد داوطلبانه آن ها در چارچوب میهن واحد ... است». ناگفته نماند که چه در کردستان و چه در آذربایجان ایران، هم در رژیم پیشین و هم بویژه رژیم ضدخلقی جمهوری اسلامی، حکومت های ایران بوده اند که با کردار خود سبب سست شدن همبستگی میان خلق ها و رشد افراطی گری و تندروی در میان این خلق ها بوده اند؛ و نه توده های مردم این منطقه ها و روشنفکران خلقی آنها که با وجود ستم افزوده بر مردم در آنجاها، خونسردی خود را گاه با دندان های فشرده برهم حفظ نموده، همبستگی و پیوند ملی ایران را پایدار نگاه داشته اند.

زیر همان عنوان چنین آمده است:
«... حزب توده ایران، طرفدار سرسخت استقرار یک حکومت فدرال در ایران ... است.»! نمی دانم طراحان «برنامه» واژه ˮفدرال“ را دقیقا به چه معنایی بکار گرفته اند. به هر رو، اگر این واژه را مترادف «خودمختاری اداری ـ فرهنگی» بکار می برند، از دید من درست است؛ وگرنه، اگر آن را به عنوان نمونه، همانند ساختارهای کشورداری در سوییس، آلمان و برخی کشورهای دیگر (با تفاوت هایی کوچک و بزرگ) بکار می برند، ره به «تُرکستان» برده اند.۷ 

زیر عنوان «برنامه رشد اجتماعی ـ اقتصادی» در صفحه ۱۷، نکته های گاه بسیار خوب و مشخصی در زمینه های گوناگون در میان نهاده شده است؛ با این همه، بازهم چون جاهای دیگر «طرح برنامه» از کلّی گویی تهی نیست. نتیجه ی کار، بیش تر مانند آش شُله قلمکاری است که سمتگیری مشخص اجتماعی ـ اقتصادی به سود طبقه کارگر و زحمتکشان ندارد و روشن نیست برای چه کسانی پخته شده است. برخی کلی گویی های آن را یادآور می شوم:
ـ ایجاد اشتغال و تامین نیازهای پایه ای مردم (نیازهای پایه ای کدامند؟)
ـ تغییر ساختار اقتصادی به منظور تشویق سرمایه گذاری مولد، و تامین رشد واقعی برای صنایع تولیدی (منظور از تغییر ساختار اقتصادی روشن نیست! چه کسانی و در چارچوب کدام برنامه و ساختاری قرار است به سرمایه گذاری مولد تشویق شوند؟! و چرا تنها صنایع تولیدی؟!)
ـ توسعه ارتقاء کیفی منابع انسانی (نخست آنکه عبارت «توسعه ارتقا ...» بی معنی است. دوم، بهتر است به آدم ها در چارچوب نگرش بورژوازی نگریسته نشود: «منابع انسانی»! و سوم، همه ی عبارت رویهمرفته کلی گویی است).
ـ مردمی کردن (دمکراتیزه کردن) روند مدیریت اقتصادی، با وارد کردن اتحادیه ها و نماینده های کارگران در روند تصمیم گیری ها (نادرستی عبارت «مردمی کردن» را پیش تر گفته ام. مجموع این عبارت نیز گنگ و نارساست. «وارد کردن اتحادیه ها و نماینده های کارگران در روند تصمیم گیری ها» چیز عمده ای دربر ندارد و منافع سندیکاها و اتحادیه های کارگری را بخوبی بازنمی تاباند).

عبارت «دگرگون کردن ساختار اداری رژیم ولایت فقیه، و ایجاد نظام اداری دمکراتیک ...» در صفحه ۱۸ این گمان را نیرو می بخشد که گویا دگرگونی ها در چارچوب «رژیم ولایت فقیه» پیش بینی شده است.

ب. پیشنهادها (جُستارهای یاد نشده)

۱ ـ  تحلیلی انتقادی از ندانم کاری ها و کم کاری های گذشته
زیر عنوان «سیمای ایران در آغاز هزاره سوم» در پاراگراف پایانی صفحه ۱۱، چنین آمده است:
«روند چرخش به راست، و در فرجام، شکست انقلاب بهمن ۵۷، گذار بسیار بغرنج و پیچیده ای است که هنوز به بررسی و پژوهش بیشتر نیازمند است. ولی آن چه که اکنون، پس از تجربه های به دست آمده می توان بیان کرد این است که، ائتلاف نیروهای مذهبی شرکت کننده در انقلاب، با وجود ناهمگونی طبقاتی و داشتن نظرات متفاوت درباره انقلاب و سرنوشت آن، به طور عمده ظرفیت عملی کردن آرمان های مردمی انقلاب را نداشت ...»

در بخش «الف» این نوشتار، جنبه هایی از شیوه ی برخورد غیرعلمی و توجیه گرانه ی چنین نگرشی را بگونه ای فشرده، یادآور شده ام؛ ولی این نکته که روند چرخش به راست و شکست انقلاب بهمن ۵۷، پس از گذشت سی و اندی سال از آن، هنوز نیازمند بررسی و پژوهش بیشتر است، به نوبه ی خود جای درنگ دارد.

هنگامی که رویداد یا روندی تاریخی بهنگام، صادقانه و با منطق بُرّای علمی پژوهیده نشود، بویژه اگر آن رویداد یا روند، پیامدهایی بزرگ در تاریخ یک ملت یا جهان به بار آورده باشد، پرسش ها، چون و چراها و دودلی ها در آن باره برجای می مانند و بر پیچیدگی یا بهتر است بگویم: شاخ و برگ آن می افزایند. شوربختانه بر تاریخ «حزب توده ایران» از همان آغاز چنین رفته و دشمنان این حزب که بی گفتگو دشمنان توده های مردم ایران نیز بوده و هستند، شکاف ها و چاله چوله های واقعیت های ناگفته یا به غلّ و غش آمیخته را با "گچ" و "سیمان" خود پر نموده اند.

شیوه ی برخورد از درون «حزب» به چنین رویدادهای بیش تر ناگوار تاریخی، گاه به پنهانکاری های «فیثاغورسیان» (به زبان پارسی، پیتاگوراسیان گوشنوازتر است.) مانند بوده و هست. آنها که «شمارگان صحیح» (اعداد صحیح) و «گویا» را مقدس می شمردند، «شمارگان گُنگ» را یافتند. چنین یافته ای، تکانه ای سنگین و کشنده بر شیوه ی نگرش و فلسفه ی «پیتاگورسیان» بود که همه چیز را برپایه ی «شمارگان صحیح» تعبیر و تفسیر می کردند. از همین رو، یافته ی تازه را تا مدت ها از دید دیگران پنهان نگاه داشتند؛ زیرا می پنداشتند که سبب رسوایی شان خواهد شد. این راز سرانجام آشکار شد و یکی از شاگردان افلاتون که از پیتاگورسیان نیز بود، با برطرف نمودن محدودیت های تعریف پیشین از تناسب میان شمارگان و تعریفی نو از آن، پذیرفته شدن «شمارگان گُنگ» را به دیگر شمارگان فراهم آورد. یافته ی تازه «پیتاگورسیان» و تعریف نوین آن نشان داد که انگاره های بنیادین در پذیرش هرگونه تعریف یا صدور هرگونه حکمی تا چه اندازه مهم هستند.
  
بررسی انتقادی و وارسی پیگیر و پاسخگویانه به کارها و رخدادهای گذشته، بخش مهمی از شیوه ی نگرش و کار کمونیست ها را دربر می گیرد. آماج چنین بررسی ها و وارسی هایی نیز جز بهبود کار، پایان نهادن بر ندانم کاری های انجام شده و پژوهش شیوه های بهتر در کار و رزم اجتماعی، چیز دیگری نیست و نمی تواند باشد. پنهان نگاه داشتن ندانم کاری های پیشین یا بررسی نارسا و ناپیگیر آنها به هر بهانه و انگیزه ای، تنها بر پیچیدگی هرچه بیش تر آنها می افزاید و زخمی را که گاه به سادگی بهبودیافتنی است، خون چکان تر می کند. بی چون و چرا دشمنان «حزب» و جنبش توده ای نیز هرگاه که بخت آن را یابند، بر آن نمک بیش تری پاشانده و ناسورترش می نمایند.

از سوی دیگر، هر گونه انتقاد، مخالف خوانی، کنایه یا حتا غرولندی را نمی توان به دشمن طبقاتی وابسته دانست. نکته های چندی در تاریخ «حزب توده ایران» وجود دارند که مانند نمونه ی آمده در «طرح برنامه» هنوز به بررسی و پژوهش بیشتری نیازمندند. به آنها در اینجا نمی پردازم؛ ولی پیشنهاد می کنم که زمینه ی پژوهشی علمی در این زمینه از درون «حزب» گشوده شود و به همه ی پرسش ها، پاسخ روشن و صادقانه داده شود. شاید این کار در چارچوب یک کنگره حزبی شدنی نباشد و شدنی نیز نیست؛ ولی تصویب قراری برای چنین کار ارزنده ای، هم برای حزب و چنبش کارگری و کمونیستی ایران بگونه ای ویژه و هم برای توده های کار و زحمت بگونه ای عام از اهمیت برخوردار خواهد بود. در چنان پژوهشی، راستی در اندیشه و گفتار باید بنیاد کار باشد و افزون بر آن، کسانی به این کار برگمارده شوند که بیش و پیش از هرچیز «دیالکتیک ماتریالیستی» و «ماتریالیسم تاریخی» را نیک دریافته و سرمشق کار خود نهند.

به باور من، بسیاری از توده ای های نسل های کهنه و نو و نیز صادق ترین آدم های جنبش چپ که کم نیز نیستند، به پیشواز چنین گامی خواهند رفت.

۲ ـ بهبود مدیریت و سازمان حزب
روش های مدیریت نادرست، بیماری کهنه ای است که از همان نخستین روزهای پیدایش آن تاکنون در «حزب توده ایران» هستی داشته و دارد. بخش عمده ای از این بیماری ریشه در خاورخودکامگی دیرپای ایران دارد که تک تک ما نیز از آن بی بهره نیستیم. نبود آزادی های سیاسی و اجتماعی، نبود آزادی رسانه ای و بسیاری کمبودهای دیگر، «حزب توده ایران» را جز دوره ای بسیار کوتاه از آغاز پیدایش آن و نیز آغاز انقلاب بهمن ۱۳۵۷ به پنهانکاری ناگزیر واداشته است. در آن دوره ی کوتاه انقلابی یا شرایط ویژه «دوران جنگ جهانی دوم» نیز این حزب همواره ناچار به برخی پنهانکاری ها بوده و هیچگاه از امکان فعالیت آزادانه و قانونی برخوردار نیوده است. از همان نخستین روزهای پیدایش این حزب، برخی چپ روی ها و نمایش نیروی این حزب، از سویی سبب کشش بسیاری از روشنفکران ماجراجوی لایه های میانی جامعه به آن شد و از سوی دیگر کارگران و دهگانان جلب شده به آن و روشنفکران خلقی و زحمتکش این طبقات و لایه ها را در روندی دردناک، گام به گام از آن رَماند و دور کرد.

شکست جنبش توده ای در کودتای ۲۸ اَمرداد ۱۳۳۲ ، سرکوب و ازهم پاشی سازمان این حزب در ایران، نه تنها توشه ای برای آموختن از ندانم کاری ها و بهبود بیماری های ریشه دار شده در سازمان و مدیریت این حزب فراهم نیاورد که با کوچ کم و بیش ناگزیر بخش عمده ی رهبران بجای مانده از آوار شکست به کشور شوراها، افزایش نیز یافت. زیر فشار بدنه ی حزب، «پلنوم چهارم» با شرکت رهبری و کادرهای آن، ناچار به پذیرش این یا آن ندانم کاری فاجعه بار شد؛ تا آنجا که روشن است، روش برخورد بی سامان (غیر سیستماتیک) به ندانم کاری های انجام یافته در آن «پلنوم» و شیوه ی نادرست و ناجوانمردانه ی از سر خود وانمودن ندانم کاری ها و انداختن آنها به گردن دیگری یا گروه دیگر، افزایش بیش از پیش باندبازی های روشنفکرانه در رهبری این حزب و واگرایی سازمانی ـ ایدئولوژیک آن را در پی داشت. افزون بر آن، در جریان این روند، بخشی از این رهبری را به ابزار دستِ سیاست هایی بیرون از چارچوب حزب دگردیسه نمود. کمبودها و نارسایی های گذشته، نه تنها از میان نرفت که همچنان برجای ماند و در تار و پود این حزب بیش تر ریشه دواند. در پی همه ی اینها، پیوند «حزب توده ها»، نخست با توده ی حزبی و در پی آن با جامعه ایران و بویژه توده های زحمتکش آن سست تر شده، هرچه بیش تر از هم گسست و زمینه ساز کژی های دیگر شد که بیش تر به آنها نمی پردازم.

لنین می گوید:
«... فقط با گسترش حزب از طریق عناصر پرولتری است که می توان، به مناسبت پرداختن به فعالیت توده ای آشکار، تمام آثار محفل گرایی ... ناساز با وظایف دوران کنونی را ریشه کن ساخت.» (پیشگفتار مجموعه مقالات دوران ١٢ ساله، لنین، مجموعه کامل آثار، جلد ١٦) و در جای دیگر:
«طبقه کارگر ... بنا به علل عینی اقتصادی بیش از هر طبقه ای در جامعه سرمایه داری برای تشکل استعداد دارد. بدون وجود این عامل، سازمان انقلابیون حرفه ای چیزی جز یک بازیچه، ماجراجویی و نمای توخالی از کار در نمی آمد و به همین جهت ... سازمانی که به دفاع از آن [منظور طبقه کارگر است.] می پردازد، فقط در صورت پیوند با طبقه واقعا انقلابی که خودانگیخته به پیکار برمی خیزد، مفهوم خواهد داشت. … نزدیکی هرچه بیشتر اتحادیه ها با حزب، یگانه اصل صحیح است. کوشش برای برقراری نزدیکی و پیوند میان اتحادیه ها و حزب باید سیاست ما باشد و ضمنا این سیاست را باید در تمام فعالیت ترویجی و تبلیغاتی و سازمانی با سخت کوشی و استواری تعقیب کرد …» (همانجا)

تاریخ، بارها و بارها درستی این سخنان ارزشمند آن انقلابی فرزانه را نشان داده است. سست بودن پیوندهای «حزب توده ایران» با طبقه کارگر میهن مان که بی هیچ گزافه گویی هرگاه پا به میدان کارزار نهاده از هیچگونه فداکاری و گذشت خودداری نکرده، سرچشمه بسیاری از بیماری های ریشه دار این حزب است.

کاربست نارسای «دمکراسی مرکزگرا» («سانترالیسم دمکراتیک») در این حزب بویژه در شرایط پنهانکاری های ناگزیر، سبب شده تا از سویی رهبری آن کم و بیش بی پاسخگو و دست نخورده برجای مانده، بهنگام جابجا و نوسازی نشود و از سوی دیگر «رفیق بازی» و مدیریت نادرست و غیرعلمی در آن گسترش یابد؛ مدیریتی که شوربختانه گاه از سطح مدیریت یک بنگاه بازرگانی کوچک نیز عقب مانده تر و پیش پا افتاده تر بوده است. این نارسایی ها، به نوبه خود تسویه حساب های گاه بسیار ناجوانمردانه درون حزبی، بیرون راندن همچشم از صحنه و تکه پاره شدن ها را در پی داشته، از پشتوانه ی توده ای حزب «روزبه»ها، «سیامک»ها، «حجری»ها و «هاتفی»ها بسی کاسته است. پیامدهای آن نیز در دوره ای که بویژه «اُپورتونیسم راست» بیش تر زمینه یافته، زیر پرسش بردن اصل «دمکراسی مرکزگرا» از سوی «تجدید نظر جویان» («رویزیونیست» ها)ی درون و برون حزب بوده است. آنها بی آنکه ریشه ی کژی ها و کاستی ها را بکاوند، بی آنکه خواسته ی خود را با منطق و استدلال همراه نمایند، با پیروی از «باشگاه بیا سوته دلان گردهم آییم» و گوشه ی چشمی برای گردآوری سیاهی لشکری بزرگ، می گویند:
راه چاره در گسترش هرچه بیش تر دمکراسی درون حزبی است؛ تا آن اندازه که حتا در روزنامه ی ارگان مرکزی حزب، گوشه ای نیز برای اظهارنظر مخالفین باز شود! از آن بدتر، سوء استفاده از سازمان حزبی برای پیشبرد گرایش ها و خواست های کسانی است که اینجا و آنجا به قدرت چنگ انداخته اند. این خواست ها و گرایش ها گوناگونند: از سوء استفاده از سازمان حزبی و امکانات اعضای حزب برای بالارفتن از نردبان قدرت در درون و برون حزب گرفته تا سوء استفاده های مالی، کارچاق کنی و ... با این همه، بدترین و زیانبارترین گونه ی سوء استفاده از سازمان حزبی را باید «آشیانه سازی درون حزب» به شمار آورد. به زبان کمی ساده تر: «حزب در حزب ساختن».

نمونه های چندی از این آشیانه سازی ها را پیش و بویژه پس از از پیدایش «حزب توده ایران»، در بالاترین سطح رهبری، می توان سراغ گرفت. در اینجا، تنها به برخی از زیان های بسیار سنگین چنین آشیانه سازی هایی اشاره می کنم:
ـ سوء استفاده از سازمان حزب به سود گرایش های فراحزبی با آماج هایی دیگر که بهای آن را یکی از فداکارترین دانشمندان مارکسیست ایرانی با جوانمردی و شرف و خون خود می پردازد؛
ـ سوء استفاده از سازمان حزب برای کارهای ماجراجویانه بدور از چشم دیگران و با زیرپا نهادن همه ی مقررات اساسنامه ای و انضباطی حزب؛ و
ـ سوء استفاده از «سازمان پنهانی حزب» برای شرکت در کارهای ماجراجویانه به سود رژیم جمهوری اسلامی با درخطر قرار دادن مجموعه ی آن سازمان و لو رفتن نام چندین رزمنده قهرمان توده ای.

ـ چه باید کرد؟
ـ کاربرد بسیار سختگیرانه ی اصل برتری کیفیت بر کمیت
آنگونه که برخی در دوران کنونی مدعی بوده اند، «نگاهداری حزب به هر بهایی» برخلاف اصول حزب کارگری تراز نوی لنینی است. حزب یا سازمان حزبی که پیگیرانه برای دستیابی به آماج های دور و نزدیک سوسیالیستی نکوشد یا بر مارکسیسم ـ لنینیسم لمیده و برای زحمتکشان لالایی بخواند، نبودنش به از بودن آن است. به گفته ی آن دانشمند فرزانه:
«اگر ده نفر اهل عمل عضو حزب نامیده نشوند، به از آن است که یک نفر اهل حرف چنین عنوانی بر خود نهد.» ۸

«حزب، نه هدف که وسیله است؛ وسیله ای که در صورت استفاده بهینه از آن، همانگونه که تجربه ارزشمند و جهانشمول حزب بلشویک در انقلاب پیروزمند اکتبر ١٩١٧ نشان داد، می توان  با روشنگری، بسیج و سازماندهی زحمتکشان و تولید کنندگان ثروت های مادی و معنوی، برترین آماجهای اقتصادی  و سیاسی ـ اجتماعی را به سود آنها، نشانه گرفت و در دسترس قرار داد. وظیفه واقعی یک حزب انقلابی سوسیالیستی ... برنامه سازی برای نوسازی جامعه، موعظه خوانی برای سرمایه داران و دنباله روهای آنان درباره بهبود وضع کارگران نیست ... بلکه سازماندهی مبارزه طبقاتی پرولتاریا و رهبری این مبارزه است که تصرف قدرت سیاسی توسط پرولتاریا و سازمان دادن جامعه سوسیالیستی، هدف نهایی آن را تشکیل می دهد(برنامه ما، لنین) ...»۹

«حزب، توانایی و پایداری خود را مدیون انضباط آهنین درون حزبی و پشتیبانی تمام نیروی متفکر، پاکدامن، فداکار و بانفوذ این طبقه که قادر است قشرهای عقب مانده را با خود همگام سازد یا به شوق برانگیزد، [می باشد](بیماری کودکی چپ گرایی در کمونیسم، لنین). انضباط حزب انقلابی پرولتاریا برچه بنیادی استوار می گردد؟ با چه وسیله ای به محک آزمایش گذاشته می شود؟ با چه نیرویی تقویت می پذیرد؟ اولا بر بنیاد آگاهی پیشاهنگ پرولتری و وفاداری آن به انقلاب، بردباری، جانفشانی و قهرمانی آن. ثانیا بوسیله مهارت این پیشاهنگ در برقراری پیوند و نزدیکی و تا حدودی حتی درآمیختن با انبوه ترین توده زحمتکشان ـ البته در درجه اول با توده پرولتر ولی ایضا با توده زحمتکش غیر پرولتر. ثالثا به نیروی صحت رهبری سیاسی و صحت استراتژی و تاکتیک سیاسی این پیشاهنگ و آن هم مشروط بر آنکه انبوه ترین توده ها با تجربه شخصی خویش به صحت آن یقین حاصل کنند. بدون وجود این شرایط، برقراری انضباط در یک حزب انقلابی، که واقعا بتواند نقش حزب طبقه پیشتاز قادر به سرنگونی بورژوازی و دگرگونی سراسر جامعه را ایفا کند، تحقق پذیر نخواهد بود. بدون وجود این شرایط، تلاش برای ایجاد انضباط حتما تلاش پوچ، جمله پردازی و ادا و اطوار از کار درخواهد آمد. … عاملی که موجب تسهیل ایجاد آن ها می گردد، تئوری انقلابی صحیح است که آن نیز به نوبه خود … در پیوند استوار با فعالیت عملی جنبش واقعا توده ای و واقعا انقلابی شکل نهایی به خود می گیرد. (همانجا۱۰

کسانی که به عضویت «حزب» پذیرفته می شوند، باید خود را آگاهانه چون سربازی آماده ی فداکاری و جانفشانی در راه آماج های «حزب» و توده های زحمتکش بدانند. کسانی که به هر انگیزه یا دلیلی از چنین آمادگی برخوردار نیستند، جایشان درون بدنه ی «حزب» نیست. آنها می توانند هوادار، دوست و همراه «حزب» باشند.

ـ سمتگیری کارگری در بدنه و ساختار حزب
در این باره در یکی از نوشتارهای پیشینم، از آن میان چنین آمده بود:
«... باید با همه تلخی آن پذیرفت که در دوره بسیار درازمدتی، در زمینه کار صنفی ـ سندیکایی، از سوی حزب ها و سازمان های مدعی رهبری طبقه کارگر، کار بسیار ناچیزی انجام شده است و این پربیراه نیست؛ زیرا هنگامی که ـ به هر دلیل و بهانه ای ـ عمده اعضاء و رهبری این حزب ها و سازمان ها را لایه های غیرکارگری و بیشتر روشنفکران لایه های میانی دربرگرفته و فعالیت سازمانی ـ سیاسی نیز در کردار طبقه کارگر را آماج خود قرار نداده، چیزی بهتر از آن دستاوردهایی که هم اکنون شاهد آن هستیم، بدست نخواهد آمد. از سویی جنبش کارگری که متناسب با نیازهای امروز و فردا دامنه و اوج بیشتری می یابد و از سوی دیگر، سازمان ها و حزب های مدعی رهبری طبقه کارگر که جز سخن و پند و اندرز کاری انجام نداده و نمی دهند. با دست های تهی در برابر طبقه انقلابی، بدون کمتر کادر ورزیده کارگری و سندیکایی و بدون حتا برنامه ای عملی برای اکنون و آینده دراین زمینه ...

نبود نیروهای ورزیده و کارآزموده سندیکایی در میان خود کارگران نیز، آنگاه که جنبش کارگری گستردگی بیشتری می یابد، زمینه خوبی برای رشد نیروهای ضدکارگری فراهم می کند. آنها نیروی طبقه کارگر را هرز برده، جنبش سندیکایی را گمراه و آن را از درون و برون می پاشانند. احزاب و سازمان های چپ رو و چپ نما سندیکاها را از درون تجزیه و مال خود می کنند؛ مبلغین «سوسیال دمکراسی» فعالیت سازمانی و سیاسی کارگران را به عرصه اقتصادی محدود و سرانجام آنها را به سرسپردگی سرمایه داران وامی دارند و نیروهای راست و فراراست از بیرون آن را سرکوب می کنند.
...
نگاهی به فعالیت های سازمان های سیاسی چپ در آغاز انقلاب نیز نشان می دهد که این فعالیت ها با سمت و سوی تبلیغی فراوان، بیشتر میان قشرهای میانی جامعه انجام پذیرفته و کار ترویجی بسیار کمتری در میان طبقه کارگر را دربرداشته است ...»۱۱

باید تا آنجا که در توان هست، کار صنفی ـ سیاسی را میان کارگران و زحمتکشان گسترش داد و این وظیفه را به هنگامی در آینده و برقراری «دمکراسی بورژوایی» واگذار ننمود. چنین کوششی، از نقطه نظر کار سازمانی، وظیفه ی نخست و عمده ی یک حزب چپ کارگری، بویژه در دوره ی کنونی میهن مان است.

سمتگیری کارگری، زمینه ی خوبی برای یارگیری از میان پیشروترین کارگران و زحمتکشان در بدنه و مدیریت «حزب» را فراهم نموده، بر وزن اجتماعی و سیاسی آن می افزاید. برای چنین سمتگیری ای باید برنامه ای حساب شده و زمانبندی شده فراهم نمود؛ آن را به اجرا درآورد و پیشرفت ها و کمبودهای آن را پیگیرانه وارسی نمود.

ـ آموزش و تربیت کادرهای کارگری
به بخش های کارگری سازمان حزبی باید وزن بیش تری بخشید و بویژه کادرهای جوان تر حزب را برای کارهای صنفی ـ سیاسی میان کارگران آموزش داد. چه بهتر که از همان نخست و هرچه بیشتر، چنین کادرهایی از میان خود کارگران یا فرزندان این طبقه برگزیده شوند.

ـ آموزش تخصصی رفقای جوان حزبی در زمینه های گوناگون
می توان و باید بویژه برای رفقای جوان تر، آنها که استعداد و شایستگی های بیش تری از خود نشان داده اند، آموزش های گوناگون حزبی در زمینه های گوناگون اجتماعی، اقتصادی و سازماندهی فراهم نمود و از این راه کادرهای ورزیده و ویژه کار آماده ی کارزار نمود.

ـ سودبردن از روش های نوین مدیریت
برخی خصوصیات حزب طبقه ی کارگر، مانند سازمان های اداری یا نظامی است. گرچه در اینجا، «رفاقت حزبی»، مَلات سازمان حزبی پرولتری است و سبب پیوندهای استوار آگاهانه و رفیقانه میان اعضای حزب می شود، ولی از نظر سازمانی، حزب نیز دارای سلسله مراتب اداری، دایره های گوناگون و ساختمان هرمی است که باید نسبت به یکدیگر پاسخگو باشند. در اینجا نیز روابط «درون حزبی» اندام های حزب با یکدیگر و ارتباطات و پیوندهای بیرونی آن به مدیریت علمی نیاز دارد. هرچه حزب بزرگ تر و اندام های آن بیش تر، مدیریت آن پیچیده تر و با چالش های بیش تری روبروست. در یک حزب سیاسی نیز می توان و باید بجای روش های کهنه و کدخدامنشانه ی گذشته، روش های نوین مدیریت در زمینه های گوناگون و از آن میان «مدیریت ریسک» را بکار بست؛ چالش ها را بهنگام شناخت و آنها را تجزیه و تحلیل و مدیریت نمود؛ برنامه های کوتاه و دراز مدت را پی ریخت و در چارچوب طرح (پروژه) به اجرا در آورد و ...

«حزب توده ایران» نیز نیازمند سودبردن از روش های نوین علمی در مدیریت، رهبری و برنامه ریزی است. مدیریت و رهبری نه تنها یک فن که یک هنر نیز هست و هر کسی شایسته ی آن نیست.

۳ ـ سرنوشت انقلاب بهمن ۵۷
درباره ی سرنوشت انقلاب بهمن کمتر چیزی به میان آمده است. آیا انقلاب بهمن را باید پایان یافته انگاشت؟ از دید من، پاسخ به این پرسش آری است و نشانه های همدستی بیش از پیش رژیم جمهوری اسلامی با نیروهای امپریالیستی، سرسپردگی هرچه افزون تر به این نیروها و بویژه حل چالش ها و دشواری هایش با «شیطان بزرگ» آن را به نمایش می گذارد. در این باره، «طرح برنامه» باید روشن سخن گوید؛ زیرا مشخص نمودن بسیاری از آماج های نزدیک و دور و سمتگیری های سیاسی، وابسته به پاسخ روشن به این پرسش است.

پ. برخی نکته های ادبی و ساختاری
ـ در همه جای این طرح، بجای پیشنهادهای مشخص و روشن برنامه ای به پرگویی های کلی درباره ی نقش کمونیست ها و ... پرداخته شده است. از دید من، نیازی به وجود عبارت پردازی های کلّی در برنامه ی یک حزب تراز نو کارگری نیست و می توان همه ی آنها را پالود و به دور ریخت. بجای آن باید کوشش نمود ـ و نه تنها کوشش ـ که توانست برنامه های روشن و کاربردی در پهنه های مشخصی درمیان نهاد.

ـ عنوان «سیمای ایران در آغاز هزاره سوم»، چندان درست نیست. چه انگیزه ای برای کاربرد «هزاره سوم» وجود دارد؟ و چنانچه کاربرد آن به هر انگیزه ای ضروری است، باید نوشت:
«سیمای ایران در آغاز هزاره سوم ترسایی».

ـ آخرین پاراگراف صفحه ۱۴ را باید به شکلی درخور «برنامه» تنظیم نمود.

ـ عبارت نادرست و ضدعلمی «جهان سوم» را اگر حتا به عنوان یک عبارت شناخته شده بکار می بریم، باید با نهادن آن در میان " " معنای ناراستین (مجازی) آن را نشان دهیم:
"جهان سوم"

ـ در «طرح برنامه»، کم و بیش همه جا، عبارت «جهانی شدن» و نه «جهانی سازی» بکار رفته که آن را درست می دانم؛ برخلاف «جهانی سازی» که بیش تر «چپ رو» ها آن را بکار می برند، «جهانی شدن» بر عینی بودن روند با همه ی ساز و کار آن که بازوی نظامی «ناتو» را نیز دربرمی گیرد، به درستی انگشت می گذارد. 

ـ در جایی چنین نتیجه گیری شده است:
«... برابرنهاد (سنتز) سرمایه داری، سوسیالیسم است.»

در کاربرد بجای جُستارهای فلسفی (چه دیالکتیک ماتریالیستی و چه گونه های دیگر) در پهنه های دیگر دانش، نیاز به باریک بینی بیشتری است. گرچه در اینجا نمی توانم با قطعیت بسیار چیزی بگویم، ولی می پندارم اینگونه به واقعیت نزدیک تر باشد:
«سامانه ی سوسیالیسم، نیاز جهان کنونی و جایگزین شایسته ی سامانه ی سرمایه داری امپریالیستی است و پدیداری آن به مقیاس جهانی نه به شکلی خودکار و خودپو از دل سرمایه داری که با کوشش طبقه کارگر، زحمتکشان و همه ی نیروهای پیشرو جهان، شدنی است.»

ـ عنوان «خاورمیانه در آستانه تحولات تاریخی» در صفحه نهم، با توجه به درونمایه ی آن بهتر است با عنوانی چون «خاورمیانه و شمال آفریقا در آستانه تحولات تاریخی» جابجا شود؛ گرچه با رشد و گسترش دگرگونی هایی که دیگر به هیچ رو در چارچوب اصلاح جویی های درون سامانه سرمایه داری نمی گنجند، پهنه ی گسترده تری دربرگیرنده ی جنوب اروپا (یونان، اسپانیا، پرتغال و ایتالیا) نیز در آستانه ی دگرگونی های ژرفی است و همه ی این رویدادها از ایران و یونان گرفته تا جنبش های شمال آفریقا رشته های زنجیری یگانه هستند، شاید بهتر باشد همه ی این مجموعه را زیر یک عنوان نهاد و بررسی نمود.

ـ در آخرین پاراگراف زیر عنوان «سیمای ایران در آغاز هزاره سوم» (صفحه ۱۲) بهتر است به سیاست ایران بربادده جمهوری اسلامی و خطر تکه پاره شدن سرزمین ایران نیز اشاره شود.

ـ زیر عنوان «دگرسانی در آرایش طبقاتی جامعه، سه دهه پس از انقلاب بهمن» آنجا که به «ترکیب درآمد ملی ایران» و «اقتصاد غیرمولد» پرداخته شده، بهتر است به واقعیت اسفناک پرداخت باج های کلان به انحصارات نفتی (بویژه اروپایی) نیز اشاره نمود.

ـ زیر عنوان «برنامه رشد اجتماعی ـ اقتصادی» (ص ۱۷)، از عبارت «مردمی کردن (دمکراتیزه کردن) ...» سود برده شده و در جاهای دیگر «طرح برنامه» نیز آمده است. واژه ی «مردم»، واژه ای عمومی، بسیار گسترده و بی هیچگونه بُرداری است؛ بهتر است از آن، بویژه در برنامه ی یک حزب چپ سود برده نشود.

ـ بهتر است بجای عبارت «سرمایه داری اداری»، همه جا «سرمایه داری دیوانسالار» بکار برد؛ گرچه می پندارم کاربرد چنین عبارتی نیز چندان درست نباشد. زیرا دیوانسالاران در مقام دیوانسالاری خود، سرمایه دار به معنای راستین خود نیستند!

ـ بهتر است بجای «مارکسیسم ـ لنینیسم» از عبارت «سوسیالیسم علمی» سود برده شود یا در دوره ای موقتا هر دو را با هم بکار برد:
«سوسیالیسم علمی» («مارکسیسم ـ لنینیسم»)؛ دلیل های آن چنین است:
ـ عبارت «مارکسیسم ـ لنینیسم»، نقش دانشمند انقلابی: فردریک انگلس، دوست، هم اندیشه و پشتیبان مادی و معنوی کارل مارکس را زیرپا می گذارد. اکنون (دستِ کم برای من) روشن شده است که سهم وی از آنچه نخست «مارکسیسم» نام گرفت، بسی بیش تر از "ویلون زن شماره دو" بوده است؛
ـ عبارت «سوسیالیسم علمی» دربرگیرنده تر، درست تر و روشن تر از «مارکسیسم ـ لنینیسم» است؛ زیرا، از سویی، همانگونه که بنیانگزاران آن، مارکس و انگلس و سپس لنین، بارها و بارها یادآور شده اند، آموزش آنها سامانه ای دربرگیرنده مُشتی اصول و احکام خُشک، جزمی و دیندارانه نیست و باید همواره خود را با دستاوردهای تازه دانش ها و فن آوری های گوناگون که آروین ها و آزمون های انقلابی را نیز دربرمی گیرد، سرشار و هماهنگ سازد و از سوی دیگر، از هنگام زندگی پربار آنها تاکنون، «مارکسیسم ـ لنینیسم»  یا بهتر است بگوییم «سوسیالیسم علمی» در همه زمینه ها و از آن میان بویژه «دیالکتیک ماتریالیسم» و «ماتریالیسم تاریخی»، گام هایی غول آسا به پیش برداشته و افق خود را با کوشش کمونیست های پیگیر، گسترش بیشتری داده است (پانوشت «اُمید که قبایش دو شود! ، ب. الف. بزرگمهر، ۲۳ آبان ماه ۱۳۸۹ http://behzadbozorgmehr.blogspot.com/2010/11/blog-post_14.html»)؛ و
ـ کاربرد عبارت «سوسیالیسم علمی» کمک خواهد نمود تا بسیاری «ایسم» های بی معنا و پوچ چون «تروتسکیسم»، «استالینیسم»، «مائوئیسم»، «انور خوجه ایسم» و از همه پوچ تر و خنده دارتر: «حکمتیسم»، از میان برداشته شده یا دستِ کم کمرنگ شوند.

ـ «پیش گفتار» را باید سرِ هم نوشت: «پیشگفتار»

ـ نشانه گذاری ها برای کمک در بهتر خواندن نوشته است. نباید در این باره پا را از اندازه بیرون نهاد. از آن گذشته، نشانه گذاری در پارسی با لاتین تفاوتی عمده دارد. نباید نشانه گذاری لاتین را چشم بسته بکار برد. بدترین آنها، گذاشتن «ویرگول» پیش و پس از واژه های پیوند است. به عنوان نمونه در جمله ی نارسای زیر، نشانه ”،“ پیش و پس از واژه ی پیوند ”و“ بکار برده شده که بسیار نادرست است و زبان نوشتاری را از ریخت می اندازد:
«... فشار غیر قابل تصور خارجی، در حد محاصره کامل کشور جوان شوراها و، سپس، دیگر کشورهای سوسیالیستی، در کنار اشتباه های حزب کمونیست اتحاد شوروی، از جمله محدود کردن جدی دموکراسی، هم در درون جامعه و هم در درون حزب، و تاثیر ویرانگر آن بر نظام شورایی در حال رشد ـ که لنین آن را بخش جدایی ناپذیری از ضرورت روند حرکت کشور به سمت سوسیالیسم می دانست [نگاه کنید به: جزوه دولت و انقلاب، نوشته لنین]»

ـ باید از کاربرد افزوده های نابجا خودداری ورزید؛ مانند این یکی:
«ما همواره بر علمی بودن نظرات خود پای فشرده ایم» (ص ۴)

ـ «... بخشی از دستاوردهای سران جمهوری اسلامی برای مردم میهن ماست» (صفحه ۱۲) از نظر مفهوم جمله نارسا و سست است. بهتر است نوشته شود:
«بخشی از ارمغان سران جمهوری اسلامی برای مردم میهن ماست»

ـ کاربرد واژه های نه چندان ضروری در جمله که از ارزش آن می کاهد؛ مانند کاربرد عبارت «بر این اساس» در ابتدای جمله ی زیر که نخستین جمله ی یک پاراگراف نیز هست:
«بر این اساس، میهن ما به یک تحول بنیادین، که عرصه های گوناگون زندگی مردم را دربر گیرد، نیازمند است ...»

ـ «توسعه ارتقاء کیفی منابع انسانی» در صفحه ۱۷، عبارتی پوچ و قلمبه سلنبه نویسی است.

ـ یکی از بدترین کاربرد فعل های کمکی، سود بردن از فعل «ساختن» است و بدترین نمونه ی آن «نابودسازی» یا «ویران سازی» است که در این طرح نیز بکار برده شده است. نابودی و ساختن رویاروی هم هستند. اینکه بگوییم فعل «ساختن» در اینجا به عنوان فعل کمکی بکار برده شده، دشواری را بیش تر می کند. فعل ساختن را در موردهایی بسیار اندک می توان به عنوان فعل کمکی بکار برد.

ـ پاسداری از زبان پارسی نیز یکی از وظیفه های ماست؛ به عنوان نمونه، چرا بجای «کامپیوتر» نگوییم: «رایانه»؟! این نه به معنای جانبداری از «پارسی سِرِه نویسی» که به معنای پاکیزه نویسی است؛ همینگونه بجای «قرن»، «سده»، بجای «بین»، «میان» و ...
به عنوان نمونه، زیر عنوان «ب ـ سوسیالیسم» چنین آمده است:
«قرن بیستم، قرن تولد سوسیالیسم، قرن انقلاب کبیر اکتبر، و تغییر بنیادین جامعه بشری بود، که در آن، دوران خاتمه دادن به جبر اجتماعی آغاز شد ...» و اگر با واژگانی پارسی تر نوشته شود، چنین از آب در خواهد آمد:
«سده ی بیستم، سده ی زایش سوسیالیسم، انقلاب کبیر اکتبر و دگرگونی های بنیادین جامعه ی آدمی بود که در آن پایان بخشیدن به دوران ״جبر اقتصادی ـ اجتماعی آغازید ...».

ـ بجای «بلکه» باید «که» بکار برد.

ـ بجای واژه ی «نظام»، «سیستم» و مانند آنها می توان در بسیاری از موردها، واژه ی «سامانه» را بکار برد.

ـ همه ی عبارت هایی که با واژه ی «عدم» از ریشه ی عربی به معنای نیستی ساخته می شوند، نادرست و نازیبا هستند. بدترین نمونه ی آن نیز عبارت «عدم وجود» است که اگر به زبان پارسی برگردانده شود، معنایی پوچ دارد: «نیستی هستی». برای نمونه، بجای «عدم وجود» می توان واژه ی «نبود» را بکار برد.

ـ کاربرد واژه هایی چون «براستی»، «دستِ کم»، «حقیقتا»، «واقعا» و مانند آنها در هر جمله ای از استواری جمله می کاهند و باید آنها را بجا بکاربرد. به عنوان نمونه در جایی از «طرح برنامه» گفته می شود:
«آینده سرمایه داری در حُکم یک ایدئولوژی لا اقل نزد زحمتکشان در هاله یی از ابهام قرار گرفته است».

ـ جمله های تکراری، نارسا و گُنگ در جاهای گوناگون «طرح برنامه» به چشم می خورد؛ به آنها نپرداخته ام.

با مهر   ب. الف. بزرگمهر        سوم شهریور ماه ۱۳۹۰

افزوده های درون [ ] از آنِ من است.  
ب. الف. بزرگمهر


پانوشت:

۱ ـ منظور از «کارگر اندیشه ورز» (کارگر فکری) کسی است که بیشتر با روندهای فن آوری نو سر و کار دارد. در برابر آن «کارگران دست ورز» (کارگر یدی) است که بیش تر با ابزارهای خودکار در کارخانه ها سر و کار دارد.

۲ ـ «جبر غیر اقتصادی» دورانی بسیار دراز از تاریخ بشر را تا پیش از پیدایش سامانه سرمایه داری که در آن «نیروی کار» نیز به کالایی چون کالاهای دیگر دگردیسه شده، دربرمی گیرد؛ دورانی که در آن گونه های گوناگونی از «اقتصاد طبیعی» در همه جای جهان هستی داشته است.

«جبر غیر اقتصادی» به جبری گفته می شود که در آن «نیروی کار» به سبب دارا بودن و مالکیت بر ابزار کار، توان تولید فرآورده ها و برآوردن نیازهای اقتصادی خود، خانواده و گاه بخشی از جامعه پیرامون خود را دارد؛ «نیروی کار» به کالایی برای فروش دگردیسه نشده و داد و ستد فرآورده های تولید هنوز بطور عمده به شیوه پایاپای انجام می پذیرد؛ تقسیم کار جامعه در سطحی بسیار پایین، بطور عمده کشاورزی، گله داری و پیشه وری را دربرمی گیرد؛ ابزار کار به اندازه ای ابتدایی است که ساخت یا فراهم آوردن آن به یاری فن آوری بسیار پیش پا افتاده در توان هرکسی است.

«جبر اقتصادی» جبری است که در آن بخش عمده ای از آدم ها، هیچگونه مالکیتی بر ابزارهای تولید کالاها نداشته؛ برای گذران زندگی خود و خانواده شان، راهی جز فروش «نیروی کار» خود ندارند و نیروی کار جسمی و روحی آنها به کالایی ویژه برای تولید کالاهای دیگر، دگردیسه شده است.

«جبر اقتصادی»، دورانی را دربرمی گیرد که در آن سامانه سرمایه داری به شیوه تولید (تولید به مفهوم گسترده آن) اجتماعی برتر دگرگون شده و دو طبقه: کارگر و سرمایه دار در آن نقش عمده بر دوش دارند. 

۳ ـ «راه رشد با سمتگیری سوسیالیستی» را گاه «راه رشد غیر سرمایه داری» نیز نامیده اند که از دید من، بسیار بیجا و نادرست است. «راه رشد غیر سرمایه داری» به جز ابهامی که در صورت خود دارد، از نظر ماهیت آن نیز نامفهوم و نادرست است؛ زیرا به هیچ سویی رهسپار نیست و تنها می گوید که چیزی غیر از سرمایه داری است. چه چیزی؟ آن را روشن نمی کند؛ اگر به سوی سوسیالیسم سمتگیری ندارد، پس چیست؟ آیا راهی در میان آن دو است؟! که در آن صورت نادرست بودن آن بیشتر آشکار می شود. زیرا هر دانش آموز ساده ی آموزش سوسیالیسم نیز می داند که لایه های میانی جامعه سرمایه داری از دورنما و افقی برخوردار نیستند. افزون بر آن، جامعه نیز مانند کالبدی زنده حرکت دارد و این حرکت حتا در ساده ترین شکل های آن مانند حرکت یک آمیب، همواره سمت و سوی مشخصی دارد و باید داشته باشد؛ در غیر این صورت آمیب به دونیم بخش می شود یا هریک از اندام های کالبد به سمتی حرکت می کنند که با مجموعه کالبد هماهنگ نیست که معنای آن ازهم پاشیدن کالبد است.

«راه رشد با سمتگیری سوسیالیستی» را با «راه رشد سوسیالیستی» نیز نباید یکسان پنداشت. «ساخت» یا ترکیب «راه رشد با سمتگیری سوسیالیستی» برای کشورهایی بکار می رود که از سطح رشد اقتصادی ـ اجتماعی پایینی برخوردارند یا اگر حتا رشد اقتصادی ـ اجتماعی در آنجا در حال افزایش پرشتابی است هنوز از بنیان های مادی و معنوی بایسته و شایسته برای پیگیری استوار «راه رشد» خود برخوردار نیستند. در این باره، جمهوری توده ای خلق چین، با وجود رشد غول آسای اقتصادی ـ اجتماعی خود در سال های کنونی نمونه ی بسیار خوبی از کشورهایی است که «راه رشد با سمتگیری سوسیالیستی» را برگزیده اند. «ساخت» یا ترکیب «راه رشد با سمتگیری سوسیالیستی»، افزون بر این آشکارا می گوید که به سوی سوسیالیسم سمتگیری نموده است و به درجات مشخصی که از این کشور تا کشور دیگر تفاوت های گاه عمده دارد، از «راه رشد سرمایه داری کم رشد و گسترش نیافته» روی برتافته است. در اینجا، دانسته به ویژگیها و خطوط عمده «راه رشد با سمتگیری سوسیالیستی» نپرداخته ام.» (سمتگیری سوسیالیستی، گُزینه ای دشوار، دست یافتنی، ولی نه ناگزیر!)

۴ ـ واژه ی «برآمد» را در اینجا بجای واژه ی «جبهه» بکار برده ام. به دلایلی، کاربرد این واژه را شایسته تر از «پیشانی» (آن هم به معنای جبهه) می دانم.

۵ ـ نمونه ای از کاربرد این منطق را از گفتگو و ستیزه ی (ستیزه به معنای بحث و جدل است!) چندی پیش با یکی از خوانندگان تارنگاشتم، در اینجا می آورم. این خواننده در پاسخ به سخنانم، از آن میان چنین نوشته است:
«اصل پذیرفتن واپسین امام قائم در تشیع اینست که ایمان به توحید چنین اقتضا می کند که هیچگاه زمین و اجتماع انسانی از خلیفه وحجت الهی تهی نمی باشد؛ واین اصل را با براهین بسیار به اثبات رسانیده اند؛ حال اگر فلان حدیث وبهمان روایت فرضاً خرافی هم در مسیر پر نشیب وفراز اهل حدیث پیدا شد؛ ضربه ای به اصل باور نخواهد زد.»
 («پاسخ به آقای قلعه گلابی»،

۶ ـ درباره ی «کودتای انتخاباتی» نیز آمار چندان درستی در دست نیست که برپایه ی آن بتوان با قطعیت سخن گفت. آنچه گفته می شود برپایه نمودها، نشانه ها و گاه آمارهای سرِ دستی از اینجا و آنجاست. در اینکه موسوی در بیش تر شهرهای بزرگ ایران رای بیش تری از رقیب خود: احمدی نژاد آورده، تا اندازه ای پذیرفتنی است؛ ولی در اینکه احمدی نژاد در بسیاری از روستاها و شهرهای کوچک رای بسیار بیشتری از رقیب لیبرال ـ دمکرات خود بدست آورده، جای چون و چرا نیست. برخی پیش بینی ها و آمارها این امر را نشان داده اند. تنها یک نکته را می توان با قطعیت بسیار بیش تری گفت:
به سود احمدی نژاد از سوی رهبری جمهوری اسلامی، نهادها و سازمان هایی چون «سپاه پاسداران» از مدتی پیش از زمان «انتخابات»، زمینه سازی ها و آمایش های حساب شده ای صورت پذیرفته بود که بی چون و چرا در برد وی بسیار موثر بوده است. از سوی دیگر، اعلام پیش هنگام موسوی به عنوان برنده ی انتخابات و برخی کوشش ها از سوی رفسنجانی و باند هزاردستان وی و نیز آنچه زیر عنوان «مهندسی اجتماعی» از آن نام برده می شود، از سوی ایالات متحده، انگلیس و مزدورانشان در ایران به سردرگمی هرچه بیش تر توده مردم و از آن بدتر سازمان های سیاسی دامن زده است. یادآور می شوم که تا آمارهای درستی در دست نباشند، اظهارنظر قطعی در این باره، آنهم از سوی یک سازمان سیاسی چپ، نابخردانه خواهد بود. شاید از دیدی کلی، مجموعه ی روند انتخابات و رویدادهای پس از آن را گونه ای کودتای خزنده و گام به گام انگاشت؛ با این همه برآمدهای کم و بیش نیرومند توده های مردم و پایداری نسبی آنها با وجود سازمان نیافتگی شان بیش از یک کودتا، نشانه های بن بست سیاسی را دربر دارد که با توجه به وجود نیروهای امپریالیستی در منطقه و پیرامون ایران، به نوبه ی خود بسیار خطرناک است.

۷ ـ دلیل های آن بگونه ای فشرده به شرح زیر است:
ـ «روش شناسان (متدولوژیست ها)، مُدل (model) را چارچوبی انتزاعی ... تعریف کرده اند که برای پوشیدن لباس واقعیت باید در قالب اُلگو (pattern) درآید. به نظر می رسد اگر ˮفدرالیسم“ یک مُدل خوانده شود که درست نیز همین است، در عالم واقع در کشورها و ممالک مختلف، هریک به فراخور، الگویی از آن ساخته اند که الزاما نمی تواند در محیط های غیر مشابه آن تحقق یابد. بر این اساس، طرفدران ˮفدرالیسم“ در جامعه ای نظیر ایران باید الگوهای ˮفدرالیسم“ در کشورهای مختلف را باز شناخته و برای طراحی الگوی مناسب خود از آن ها بهره بگیرند. البته آنچه  اصل، قرار می  گیرد، مُدل ˮفدرالیسم“ است؛ منتها، توجه به الگوهای عینی و ارزیابی عملکرد آن ها می تواند در این پروسه انتخاب،  موثر و مفید باشد تا جایی که بدون توجه به آن ها، چه بسا این تردید و یا سوء ظن بوجود آید که مگر مُدل ˮفدرالیسم“، قابلیت اجرا نیز  دارد؟!» (چالشهای  اجرایی  ˮفدرالیسم“ در ایران، مطالعه موردی کردستان، هاشم هدایتی،
ـ «ˮفدرالیسم“ همانند واژگان مدرن دموکراسی و توسعه بیشتر یک پروسه و فرایند است و نه پروژه ای که با صدور بیانیه و تحکم این و آن قابلیت اجرا پیدا کند!» (همانجا)
ـ «در سیستم های ˮفدرال“ (اتحاد دولت ها) اگر چند کشور مستقل و حاکم، تصمیم بگیرند بنا به ملاحظاتی سرنوشت سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و نظامی خود را به هم پیوند بزنند و با  کمک و معاضدت یکدیگر قدرت بزرگتر و فراگیرتری  بوجود آورند و مرتبه شایسته تری در خانواده بین المللی برای خود کسب کنند، گام اساسی به سوی ایجاد کشور فدرال برداشته شده است. چنانچه ملاحظه می شود، برای ایجاد سیستم فدرال در یک کشور ˮآگاهانه، آزادانه و دسته جمعی“ تصمیم گرفتن یک اصل است و صرف تمایل یک طرف کافی نیست و از سوی دیگر سیستم فدرال از تصمیم چند جامعه جدا از هم برای وحدت شکل می گیرد و نه از تصمیم اعضای یک جامعه یکپارچه برای جدا شدن و فاصله گرفتن از هم.» (همانجا)
ـ «بیش از ۹۰ درصد از کشورهایی که اکنون با سیستم ˮفدرال“ اداره می شوند، از پیوستن واحدهای کوچکتر به یکدیگر بوجود آمده اند. نکته حائز اهمیت در همه این مُدل ها و الگوها این است که  شاخص تقسیم بندی ایالت ها و دولت های محلی، مسائل قومی و مذهبی معرفی نشده است؛ گرچه نمونه هایی وجود داشته که عوامل قومی و مذهبی، مفهوم هایی برای تقسیمات کشوری در سیستم های ˮفدرال“ بوده باشد.» (همانجا)
ـ «زبان یکی از عوامل مهم و از مطالبات اقلیت ها است که در چارچوب یک سیستم فدرال رسمیت هر زبان محلی در محدوده آن حکومت متناسب با برخورداری از اکثریت ساکنان آن دولت محلی تعریف شده است.» (همانجا) 
ـ «مشاهده وضعیت موجود کشور های ˮفدرال“ جهان نشان می دهد که ملاک ها و شاخص های متعدد طبیعی، جغرافیایی، جمعیتی، اقتصادی و اجتماعی ـ فرهنگی در تقسیمات کشوری آنان موثر بوده است و جز موارد استثنا به ندرت می توان شاخص قومیت رابه عنوان شاخص اصلی ˮفدرالیسم“ در کشورهای فدرال جهان مشاهده کرد.» (همانجا)
ـ «شوراهای اسلامی شهر و روستا با اختیارات اندک آن، از جمله انتخاب شهردار و تصمیم گیری در امور فرهنگی، عمرانی و شهرسازی، نوعی عدم تمرکز تلقی می شود که چه بسا در صورت افزایش اختیارات شوراهای استانی، ازجمله سپردن تمام امور محلی و شهری در حد یک خودگردانی در زمینه های اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، آموزشی و علمی و حتی حق انتخاب استانداران و فرمانداران محلی از سوی مردم ـ به صورت مستقیم ـ یا از سوی شوراها ـ به صورت غیر مستقیم ـ و نیز حق انتخاب مسئولان دادگاه های محلی استان ها از سوی شوراها (که در مواردی نیازمند اصلاح در اصول قانون اساسی در تجدید نظر بعدی است)، الگوی مشخص و پر رنگ تری از ˮفدرالیسم“ قابل تحقق باشد.» (همانجا)

همه ی این ها را دانسته از نوشتار پژوهشگری آوردم که گرچه نوشته اش رویهمرفته و شاید به ناچار رنگ و بوی طرفداری از جمهوری اسلامی در سال های نخست انقلاب را دارد، به هر رو جُستار را کم و بیش خوب پژوهیده و اینجا و آنجا گمانه هایی نیز زده که باید روی آنها درنگ نمود.

۸ ـ  لنین، مجموعه کامل آثار، جلد هفتم

۹ ـ «حزب از نگاه یک آدم ساده»، ب. الف. بزرگمهر، ١ ژوئن ٢٠٠٨
بازانتشار:

۱۰ـ همانجا

۱۱ ـ «به جنبش سندیکایی کارگران میهن مان یاری رسانیم!»، ب. الف. بزرگمهر، ۱۸ آذر ۱۳۸۷
بازانتشار:

۳ نظر:

ناشناس گفت...

باسلام و تشکر
دست تان درد نکند.
چقدر زحمت کشیده اید.
کار عظیم قابل ستایشی انجام داده اید.
من باید نوشته شما سسر فرصت بخوانم. بعد روی تک تک نکات تأمل کنم.
د هر صورت زنهد و پایدار باشید.

khosro گفت...

دوست گرامی آقای بزرگمهر! با درودهای صمیمانه، بنده با اغلب پیشنهادهای جناب عالی برای بهتر شدن "برنامه نوین حزب توده ایران" موافقم ضمن اینکه معتقدم این حزب ثابت کرده است که با وجود از دست دادن اغلب رهبران و نظریه پردازان خود که توسط رژیم واپسگرای ج-ا انجام شد، همچنان شایسته برخورداری از نام حزب طراز نوین زحمت کشان ایران است. درود به شما

ب. الف. بزرگمهر گفت...

دوست ناشناس گرامی!

از توجه شما سپاسگزارم و امیدوارم نکته های ناروشن آن را یادآوری نمایید.


آقای خسرو گرامی!

با سپاس از توجه شما، برایم بسیار جالب بود که کمی کم تر از یکساعت پس از درج این نوشتار، پیام شما را دریافت کردم. دیشب که سرگرم بازخوانی نوشته بودم تا آخرین اشتباهات املایی و انشایی از دست رفته را وارسی کنم، خواندن آن کمی بیش از یکساعت و نیم به درازا کشید. یاد پیام شما افتادم و با خود گفتم چه زود با همه ی پیشنهادهای من همداستان شده است! ضمنا بخش دوم پیام شما، به عنوان مدافع حزب توده ایران، نشانه هایی از انتقاد به نوشته ام را دربر دارد؛ یا شاید من اینگونه می پندارم؟

در بخشی از همین نقد و بررسی آمده است:
«چپ در میهن مان بگونه ای مشخص و روشن در کالبد «حزب توده ایران» هستی و جان گرفته است.»

خرسند خواهم شد، چنانچه نظری درباره آن دارید، با من و دیگر خوانندگان این نوشته در میان بگذارید.

به عنوان نویسنده این نقد و بررسی که زمان بسیاری صرف آن نموده ام، کم ترین انتظارم از خوانندگان آن، عمقی خواندن است.

نکته دیگر آنکه پشتوانه ی هر سخن و شعاری، عمل به آن است:
«دو صد گفته چون نیم کردار نیست». برای هر ادعایی باید پیگیرانه در آن راه کوشید. آماج عمده ی این نقد و بررسی نیز همین است.

پیروز و سرفراز باشید!

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!