«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

هيلا صديقی، هالو و شاعر افغان


غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پياده آمده بودم پياده خواهم رفت
معروفترين بيت از مشهورترين شعر محمدکاظم کاظمی ـ شاعر صاحب نام افغان ـ ساکن مشهد

غروب در نفس گرم جاده رفتی؟، نه
پياده آمده بودی، پياده رفتی؟، نه

شنيده ام به شب شعر رهبری رفتی
به کف گرفته ثَمينه دُرِ دَری رفتی

به حيرتم که چرا راه خويش کج کردی
که مستطيع نگرديده ميل حج کردی

به عشق نو شدن کفش پاره ميرفتی
پياده آمده بودی، سواره ميرفتی!

برای کفش نه، البته اين کنايت بود
ز دل شکستگی ام ذره ای حکايت بود

دلم شکست که همسایۀ به آن خوبی
که با کلام خودش ميکند طلاکوبی

دلم شکست که آن غمسرای خوش گفته
که درد عالم و آدم به گفته اش خفته

دلم شکست که آن مرد صاحب انديشه
که شعر او به دل خلق ميکند ريشه

دلم شکست که يکباره صيد رهبر شد
به خشکسالی تبعيد دامنش تر شد

بريخت درّ دری را به پای آن سفاک
چه شاعری که کند همنشينی ضحاک!

مگر تو غافلی از قتل عامشان کاظم؟
مگر به چشم نديدی نظامشان کاظم؟

مگر عزيز دل من حساب دستت نيست؟
مگر اراده در اين انتخاب دستت نيست؟

ببين به چهره آنها که حاضرند آنجا
همه مجيزسرا، خرده شاعرند آنجا

ببين معلمشان شانه مال دربار است
در اين مراسم شعری مقاطعه کار است

ببين که سوژه اشعار، رهبر است اينجا
که شاعر و متملق برابر است اينجا

ببين که رهبر از اينجا به عرش خواهد رفت
خدا ز هيبت او زير فرش خواهد رفت

اگرچه شعر ترا رنگی از تملق نيست
هنوز رفتن تو مورد توافق نيست

مگر تو مایۀ تزئين روی بيدادی؟
مگر تو دستۀ زرين تيغ جلادی

حضور آدم سالم به محضر جانی
ز ننگ نيز بسی بدتر است ميدانی

چه افتخار که رهبر ترا شناسيده
به حرف آمده و خوب با تو لاسيده

چه افتخار که او بر تو اعتنا کرده
ميان آنهمه شاعر ترا صدا کرده

پس، از حضور تو اين سؤ بهره هم برده
ترا نشان همه داده اين بلاخورده!

"بله منم به چنين رتبه و چنين پايه"
"که بهر من بکند تخم مرغ همسايه"

بهانه کرده ترا تا خودی نشان بدهد
مگر دوباره به آمال مرده جان بدهد

بهانه کرده بگويد که شعر ميخواند
هنوز فاصلۀ جد و طنز ميداند

جوان تو شاعری و دون شأن والايت
که در کنار چنان قاتلی شود جايت

به ياد آور از آنها که رهبری کشته است
هزار خون جوانش به هر سرانگشت است

ببين چقدر ز اهل قلم به زندانند
وکيلشان؟ وکلا هم ميان آناند!

اگر تفاوت جدی و طنز ميدانی
بگو که طنز همين است، رهبر جانی

سخن ز حبس شد و غم نشست در يادم
به ياد قصۀ هيلای شاعر افتادم

تو نام دخترک ما شنيده ای کاظم
به يوتيوب هم او را که ديده ای کاظم

ببين چگوبه به سلول برده اند او را
به دست باز سپردند آن پرستو را

به رهبری تو در اين باب اشاره ای کردی؟
تدارک کمک و راه چاره ای کردی؟

سوال کرده ای آيا که اتهامش چيست؟
خطا کجاست؟ جرائم چه هست؟ شاکی کيست؟

وکيل داشت در آن دادگاه دربسته؟
چه گفته اند به او، صاف يا که سربسته؟

از اين مقوله نمودی سوال کاظم جان؟
و يا سکوت! تو هم لال لال کاظم جان!

چرا تو هيچ از آن دخترک نپرسيدی
ز روبهان دو کلام از کَرَک نپرسيدی

نگو نگو که چرا ديگران نپرسيدند
مگر نه آنچه که من ديده ام همه ديدند

نگو، که آن همه، يک عده شانه مالانند
همه برای خر اهل بيت پالانند

از اين خوشند که قرعه به نامشان خورده
برای دعوت آنجا بليتشان برده

به غير اينکه بگويند مدح آقا را
چه جرأتی که بيارند نام هيلا را

نه زهره ای که بخوانند شعر «هالو» را
بدين خوشند که انکار ميکنند او را

عزيز داخل آدم که نيستند اينها
توئی يگانۀ شان کم که نيستند اينها

ببين چگونه رديفند از نر و ماده
سروده ای به کف خود گرفته آماده

ببين ببين که چه حسرت به دل، پر از تب و تاب
ببين چگونه شود شأن شاعرانه خراب

نگاه شاعر مادينه را ببين کاظم
بروز عقدۀ ديرينه را ببين کاظم

ز ترشی! و ز حجاب و ز مذهب، آميزه
ميان قافيه و وزن مانده دوشيزه!

به کنج خانه نشسته ست و شعر ميزايد!
مگر که کم بشود جوش صورتش شايد

به وقت خواندن شعر آنچنان بگيرد خيز
که خويش را کند ارضا و رهبری را نيز!

اميدش اينکه شود پخش روی کانالی
مگر که يافت شود خواستگار باحالی

ببين جوانک ريشو چه قافيه باز است
چه کيف ميکند از اينکه «آفرين»ساز است

"به وقت خواندن من شخص رهبری دو سه بار"
"رديف و قافيه را کرد زير لب تکرار"

"بکن رئيس اداره حساب کار مرا"
"ببر به خانه دوباره ببين نوار مرا"

"آهای مردک بقال توی اين سی.دی"
"مرا ببين و بگو باز نسيه ام ميدی!"

"آهای ميوه فروشا بده به من زردک"
"منم که خم شده ام پيش رهبری مردک"

جماعتی که دلش زين مجالست خوش بود
گدای محضر آن قاتل جوانکش بود

غمی به خاطر هيلا و هرچه زندانی؟
برای آنهمه اعدام مرثيه خوانی؟

بگويد اينکه "نميآيم و نميخوانم؟"
"که شعر ساختن از کره گی نميدانم؟"

نه جان من سخن از زشتی است و پرروئی
مگر تو خود برهانی ز آبروشوئی

ببين برادر افغان. تو آبرو داری
ميان اهل ادب، بخت گفت و گو داری

به غير اينکه دهی آبروی خود بر باد
چه حاصل اينکه شوی نورچشم آن جلاد

اگرچه رفتنت از جذبۀ تو ميکاهد
ولی نرفتن تو نيز زهره ميخواهد!

تو از ديار غم و رنج و درد آمده ای
ز خاک جاده ها غرق گرد آمده ای

ولی ز غصۀ اين خلق غافلی کاظم
اسير جذبۀ حداد عادلی کاظم

چه افتخار که آن شاعر جوان دربند
تو از سلام و عليک چنين کسی خرسند

اگر که فاصله زين مردگان نميگيری
تو نيز شاعر محبوب، زود ميميری

مرا به شعر تو عشق است و احترام عزيز
مبر نياز به اين مردنی نظام عزيز

کنون که درد تو شعر است و شعر تو درد است
توقعم ز تو نه سستی و عقبگرد است

به اعتقاد تو اصلاً نباشدم کاری
تو اهل مذهب و من ضد مذهبم آری

وليک شعر ترا دوست دارم ای کاظم
پيام دوست از اين بيشتر ترا لازم؟

مباد آنکه اگر شعر تازه ميسازی
به من نگوئی و در جمکران بيندازی!

هادی خرسندی

توضيح ـ اين مثنوی بر اساس خبرهائی است که در اينترنت و «سايت شاعر» آمده. من هيچ آشنائی و تماسی با ايشان ندارم.
http://mkkazemi.persianblog.ir/


هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!