«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

چند اشرف ديگر لازم است؟


نامه ای به مسعود رجوی٬ رهبر سازمان مجاهدين

مامان بزرگ باز هم خبر را در روزنامه خواند. مثل همان سال ۶۰ و خبر چند خطی اعدام پسرش. اين بار هم داغ ديدن چهره فرزند٬ نه قبل از مرگ که قبل از خاک شدن حتی٬ بر دل شکسته اش ماند.
مامان بزرگ اعتراف کرد که تمام روزهای مانده به انقلاب و بعد از بيست و دوی بهمن را يک پا در سردخانه بوده و يک پا در پزشک قانونی٬ شايد لااقل جنازه پسرش را ببيند و حسرت ديدار اين يکی بر جانش نماند که ماند. نه سال ۵۷ ٬ که سه سال بعد از آن

و حالا بعد از سی سال٬ باز خبر چند خطی: فرزندانش٬ اين بار در غربت زير خاک شدند.
مادر بزرگ تنها کسی نيست که اين سال ها زخم بی رحم کشتن و کشته شدن را چشيد. در تمام اين سال ها کم نبودند مادرانی که آب چشمشان در انتظار ديدن فرزندانشان خشکيد و فرزندانی که بزرگ شدن بی پدر و مادر را تجربه کردند. نه تنها در اوين و قزلحصار و ميان ميله های زندان بزرگ ايران٬ که خارج از آن٬ در اردوگاه ها و دنيای کوچک مجاهدين خلق

اگر نظام جمهوری اسلامی با قساوتش٬ فرزندان را بی مادر و پدر کرد يا داغ فرزند بر دل مادران و پدران گذاشت٬ آن چه سازمان تحت امر مسعود رجوی و مريم عضدانلو کرد٬ چه نام دارد؟

آقای رجوی! 

نمی دانم زمان پاسخ گويی تو به مامان بزرگ٬ مادران و پدران و فرزندان اين سرزمين کی فراخواهد رسيد. اما آن زمان٬ من نيز به عنوان نسل دوم قربانی رفتارهای تو و سازمان ات٬ از تو به عنوان مسئول آن رفتارها و اين کشتارها٬ سوال خواهم کرد: برای کم کردن تعداد قربانيان انسانی راهی که پيش گرفته ای٬ چه تدبيری انديشيدی؟ 

حتی از اين هم ساده تر٬ آيا مسئوليت اين اتفاقات را بر عهده می گيری يا تو نيز مانند سران و سردمداران رژيم ايران٬ دشمنی داری که می توانی هر فاجعه ای را به او نسبت دهی؟
آيا پاسخی به مادر بزرگ داری که فرزندش را سال ها در اردوگاهی در خاکی ديگر٬ بی امکان ديدار خانواده نگاه داشتی و امروز تنها خبر کشته شدن فرزندش را بی هيچ جنگ و ستيزی٬ به او می دهی و نامش را شهادت می گذاری؟

آيا برای فرزند مادرانی که سال ها پيش از خانواده شان جدايشان کردی و امروز حتی جنازه مادرشان را نيز نمی تواند ببيند٬ پاسخی داری؟ 

مادرم می گفت آن زمان که به قربانگاه راهپيمايی سی خرداد می رفتند٬ حتی تصوری هم از دستگيری و زندان نداشتند. رهبران٬ يا کوچکترين تحليلی از واقعه ای که ممکن است رخ دهد نداشتند يا انگيزه ای برای در ميان گذاشتن تجربه و تصور خود با همراهان شان. مامان٬ تصوير بچه ها و بچه سال هايی را در ذهن من کشيد که قدرت حاکم را چونان خام انديشی رهبران مجاهدين٬ نماندنی می دانستند و اميدشان٬ رهايی امروز و فردا بود. مامان از اعدام شده هايی حرف می زد که جز مقاومت٬ حتی بدون نيم نگاهی به نتيجه اش٬ قدرتی برای انديشيدن نداشتند. مقاومتی که فرهنگ حاکم بر سازمان بر ذهن شان جا ساز کرده بود

و من از تو می پرسم: بعد از سی سال٬ هنوز به همان سادگی فرزندان اين خاک را زير خاک می کنی؟ 

اگر نسل پدران و مادران من٬ و تو و رهبران مبارز آن زمان٬ تا نوبت اعدام به خودشان نرسيد٬ سر به اعتراض برنداشتند٬ من و نسل من٬ نمی خواهد چنين باشد. بگذار از زبان کسی حرفی نزنم. من٬ به اندازه همين يک نفر حق اعتراض به تو را دارم: چند اشرف ديگر لازم است تا خون مردمان مهم شود و برای حفظ شان کاری کنی؟ چند قربانی ديگر لازم است تا از مسند ولايت امری ايرانيان به زير آيی و چون انسانی به سرنوشت انسان های ديگر فکر کنی؟ چند انسان ديگر بايد تا مرز نابودی برود تا کشتن و لعن و نفرين را با زندگی آفرينی جاگزين کنی؟ 

گرچه اين نامه٬ بی پاسخ خواهد ماند٬ اما اطمينان دارم روزی بايد پاسخ تمام سوال های اين سال های من و نسل من و پدران و مادران من و ما را بدهی

بايد بگويی کشتن مردم به نام کميته ای و سپاهی٬ در سال های نخستين انقلاب٬ با کدام منطق انجام می گرفت؟ چه کسی تو را به مقام قضاوت نشانده بود که برای ديگران حکم صادر کنی و حکم صادره را اجرا؟ 

بايد بگويی در جنگ قدرت ميان دو کشور٬ آن جا که جوانان و فرزندان هر دو سوی مرز٬ قربانی اش بودند٬ تو کجا نشسته بودی؟ گمان ات بود که در حال پس گرفتن سرزمين پدری ات هستی؟ کدام تحليلی تو را مقابل تمام مردم اين سرزمين رسانده بود؟

بايد بگويی حصار بسته ای که تو به دور يارانت کشيدی٬ چه تفاوتی با ذوب کردن شيفتگان در ولايت فقيهی آقايان دارد؟ و حکومت نقد ناپذير تو بر مردمانت٬ چه فاصله ای با ولايت آسمانی فقيه؟
و چه اندازه سوال های ديگر که به وقت٬ خواهم پرسيد

و چه اندازه درد از شنيدن خبر رفتن عزيزانی که دل واپسانی داشتند٬ هر کجای دنيا و از حالا٬ چون مامان بزرگ٬ رويايشان را می بافند و خيال شان را با روح شان دم ساز می کنند

و چه آسوده٬ باز بر کفش تنگ رياست٬ جفت پا ايستاده ای.

زندانی شماره هيچ

برگرفته از خبرنامه ی گویا:

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!